ميزي را کنار حياط مدرسه گذاشته اند.دفتر ياد بود 15 شعبان را بچه هاي تزيينات شعبان آماده کرده اند. اول دفتر با رنگ آبي نوشته شده: « شايد اين جمع بيايد شايد!»
زنگ تفريح به صدا در آمد. بچه هايي که دقت شان زياد است وقتي به حياط مدرسه مي آيند؛ نوشته اي را که روي ديوار مدرسه زده اند مي بينند: بچه ها بياييد آرزوهاي تان را بنويسيد. «گروه پانزده شعبان» حالا کنار ميز بچه ها حلقه زده اند.هر کسي چيزي مي گويد. اين شعر از آقاسي است. بابايم خيلي به اين شعر علاقه دارد. هر روز جمعه که مي شود، اين شعر را مي خواند واشک درچشمانش جمع مي شود. بچه ها با دقت به حرف هاي او گوش مي کنند.
يکي از بچه ها جلو مي آيد. قلم را از روي ميز برداشت وشروع به نوشتن مي کند؛ انگار قلم را سپرده به قلبش، هر چه در ذهنش نقش مي گيرد مي نويسد.
- خدايا دين همه ما بچه ها را نگه دار تا هميشه امام زمان(عج) را دوست داشته باشيم.
حالا از کنار ميز صفي طولاني کشيده شده است.
- اي کاش همه مي دانستند که اگر گناهي نکنند، امام زمان آن ها را بيش تر دوست دارد.اي کاش ما از همين بچگي خودمان را عادت مي داديم تا امام زمان را اين جوري دوست داشته باشيم!
قلم را که زمين گذاشت، بچه ها با عجله نوشته اش را خواندند. او يکي از بچه هاي خيلي با اخلاق مدرسه بود. يکي ديگر از بچه ها از فرصت استفاده کرد و طوري که بچه ها مشغول تعريف از نويسنده ي قبلي بودند با عجله نوشت.
- من اگر آقا امام زمان اين جمعه بيايد، آبرويم جلو ايشان مي رود؛ چون کارهايم را درست انجام ندادم. از خدا مي خواهم ديگر نمازهايم را اول وقت بخوانم تا قضا نشود. ازخدا مي خواهم اخلاقم را با پدر ومادرم خوب کنم تا امام زمان مرا هم جزو سربازان ودوستان خود بداند.
کاغذ دفتر را ورق زد تا بچه ها نوشته اش را نبينند. کسي که هم متوجه نشد يکي از بچه ها که مسئول تزيين روز شعبان است جلو مي آيد ومي نويسد:
- آقا ما لوازم تزيينات وجشن خريده ايم.به عشق تو به در و ديوار مدرسه زده ايم. ما عاشقان تو هستيم و تو را دوست داريم. اميدواريم هميشه در قلب هاي مان بماني تا وقتي که ظهور کني، آن روز ديگر با ورود شما جهان را گلستان مي کنيم.
يکي از بچه ها قلم را مي گيرد. او بعد نماز هميشه دعا مي کند.
- بچه ها دعا مي کنم آمين بگوييد. خدا مي شود ما بچه ها جزء ياران آقا باشيم.
بچه ها مي گويند: « الهي آمين !»
- خدايا مي شود ما زنده باشيم وآقا را ببينيم.
بچه ها همگي مي گويند: « الهي آمين!»
اوتوي دفتر مي نويسد: « الهي آمين! الهي آمين!»
باباي مدرسه که بچه ها را گوشه حياط ديده تعجب کرده. وقتي مي فهمد که چه خبر است، جلو مي آيد.اشک در چشمانش جمع شده. با چشمان پر از اشک وهق هق گريه مي گويد: « آقا امام زمان من يک عمر صدايت زده ام، من يک عمر تو را خواسته ام. از خدامي خواهم اگر از دنيا رفتم وقتي شما ظهور مي کنيد وتشريف مي آوريد، مرا هم جزء ياران خود صدا بزنيد تا من هم بيايم وهمراه شما شوم. اشک مثل باران از صورتش مي چکد و با قد خميده اش دور مي شود.
يکي از بچه ها درهمان حال مشغول نوشتن اسم بچه هاست. اوزير اسم ها مي نويسد: « ما دوست داريم ياران با وفاي تو باشيم فرمان ظهور تو کي مي آيد ما منتظران تو هستيم آقا!»
منبع:
منبع: نشريه مليكا شماره 51