من و باور تمام گنجشک ها
از اداره برمي گشتم. دل شکسته و خسته از روز کاري. امروز مديرم مرا جلوي ديگران توبيخ کرد. مرا بي عرضه ودست و پاچلفتي خطاب کرد و من چون موري در مقابلش تنها ايستادم و سرتکان دادم. درون خود را تهي ودرون او را مملو از قدرت ديدم که باورش به قدرت رعد و برق برسرم نازل شد و باورش، باور من شد و من خميده و افسرده راهي خانه شدم. باور مدير مدام در سرم چرخ مي زد. يک بار ماشيني برايم بوق زد و من را ديوانه خواند، ديوانگي هم باور من شد. يک بار پايم روي دم گربه اي رفت و گربه با صداي وحشتناکي به من اعتراض کرد حتي اعتراض گربه هم سوار ذهن من شد. باز خميده و خميده ترشدم. ديگر قد يک گربه هم نبودم. باور خود را گم کرده بودم وديگر باوري نداشت. صداي گريه بچه اي مرا به خود آورد و يک باره به ياد همسر و فرزندم افتادم و اين که چه بگويم تا خودم را خوشحال نشان بدهم. نمي توانم غرغر همسرم را به خاطر توبيخ بشنوم و يا نگاه فرزندم که زير بارش له مي شوم. ناخودآگاه به پارکي که سرراهم بود، رفتم و ميان گل و بوته هاي بلندش نشستم. دلم مي خواست لابه لاي آنها گم شوم و گم شدم. هيچ کس متوجه مردي چنين حقير و خميده نشد. همان طور که به زمين چشم دوختم گنجشکي روي دستم نشست وبه تکه ناني که دستم بود، نوک زد. دستم را مشت کردم و دمش لاي انگشتانم گير کرد. گنجشک تقلا کرد و به هر زحمتي بود خود را خلاص کرد. پريد و روي شاخه نشست و کمي مرا نگاه کرد و بعد به صداي سوتي روي شانه پيرمردي با محاسن سفيد نشست و مشغول خوردن دانه از دستش شد. نگاه من و پيرمرد به هم گره خورد. پيرمرد لبخند زدو لبخندش به جانم سرايت کرد و به روحم نشست. احساس بهتري کردم ولي خيلي زود خاطره اداره و مدير به سراغم آمد و آشفته ام کرد. سرم را به زير انداختم و به زمين چشم دوختم. مورچه ها را ديدم که به زحمت دانه اي را با هم حمل مي کنند. دانه را برداشتم، چند مورچه به آن آويزان بود. مورچه ها رهايش نمي کردند. بقيه بدون معطلي به دنبال دانه ديگري رفتند و برش داشتند و راه افتادند. دانه و مورچه ها را زمين گذاشتم و با خود گفتم:چرا اين مورچه ها افسرده نمي شوند؟غمگين نمي شوند؟چرا نگران حرف و نگاه ديگران نيستند؟چرا باورشان تنها آذوقه جمع کردن است و من را نمي بينند؟بعد جرقه اي در ذهنم زد. بلند شدم با خود گفتم مهم نيست مدير چه کرد. مهم نيست ديگران چه مي گويند، مهم اين است که من مي دانم چه هستم و چه بايد بکنم. مثل اين مورچه ها که وقتي دانه شان را از دست مي دهند با ايمان به دليل خلقت خود به دنبال دانه ديگري مي روند و نااميد نمي شوند چون برطبق باورشان زندگي مي کند. آن گنجشک با اذيت من باورش سياه نشد، سرشانه پيرمرد نشست و دانه اش را خورد. بلند شدم و کيفم را همراه کارهاي اداره همان جا رها کردم و کنار پيرمرد ايستادم. پيرمرد لبخندي زد و مشتي دانه تعارفم کرد. گنجشک ها روي شانه ام نشستند واز دستم دانه برچيدند ديگر ترسي از من نداشتند چون باور کردند که من همان پيرمردم. مهم نيست من چه باوري دارم مهم اين است که باور گنجشک ها هميشه يک چيز است. ياد گرفتم از مورچه ها و گنجشک ها که، مهم نيست مدير چه گفت، مهم نيست ديگران چه مي گويند، مهم اين است که من مي دانم که من بي عرضه ام يا نه، مهم نيست نگاه ديگران، مهم اين است که من باور دارم همان طور که خدا با مورچه ها و گنجشک ها و گل هاست با من هم هست. تنها و تنها بايد باورم را بارورترکنم، آن گاه هيچ کس نمي تواند مرا تحقير يا زير پا له کند چون باور کسي را نمي توان به شوخي گرفت ودشنام داد. کسي را ياراي مقابله با باور نيست. خوشحال شدم انگار من هم باورم را ديدم و انرژي گرفتم. پيرمرد را بوسيدم و به طرف خانه راه افتادم کبوترها بالاي سرم پرواز کردند و برايشان دست تکان دادم. مردم عجيب نگاهم مي کردند ولي برايم مهم نبود، من خود را لوحم را از هر چه سياهي زدودم و حالا به سبکي باد به خانه مي رفتم. پس با اين باور به خانه رسيدم داخل خانه که شدم ديدم همسر و فرزندم ايستادند. در حالي که چندين گنجشک روي شانه هايشان نشسته واز دستشان دانه برمي چينند. من هم مشتي دانه برداشتم که گنجشک ها به سويم پريدند. فضاي خانه را تنها باورعشق پر کرد و ديگر هيچ.
بارور ساختن باور
باور درخت چيست؟سبز شدن، ميوه دادن، زرد شدن، خوابيدن و دوباره سبز شدن. باور گل، زيبايي و جلب زيبا پسندان و زنبورها جهت گرده افشاني است. باور خورشيد تابيدن است برهمه. باور باد وزيدن و جابه جايي ابرها به آن جا که بايد ببارد يا بارور شود. اما باور ما چيست؟باور ما انسان بودن است انساني با ميل به رشد وتعالي؟!اما چرا به تباهي، به ضعف و حقارت يا ميل به اقتدار و زميني شدن کشيده مي شود. به دعوا و کينه توزي؟باور درخت حتي اگر قطعش کنند و از آن اسلحه بسازند بازهم همان سبز شدن است حتي اگربا آن صندلي يا تبر بسازيم، باز هم همان درخت است. اما باور ما هميشه ميل به انسانيت ندارد، ميل به خدا ندارد، اغلب ميل به اميالي دارد که در سايه خانه دارد. در نيستي در پوچي. ميل به خودبرتربيني، خودخواهي، تسلط. آيا بار ما اين بوده و هست؟چرا باور سگ به عنوان يک حيوان، وفاداري است، حتي اگر شما بارها سرش فرياد بزنيد!ولي باور ما انسان ها تغيير مي کند و براي رسيدن به باوري درست سال ها بايد رنج بکشيم. اگر گلي را قطع کنيم، جايش غنچه گلي ديگر مي رويد. شکوفه که مي ريزد سال بعد درخت دوباره شکوفه مي کند و به خاطر حوادث باورش را عوض نمي کند ولي انسان با ديدن نابرابري، ظلم و تحقير باورش تغيير مي کند، چرا؟ باور يا ايمان قدرتمندترين نيرو و انرژي است که مي تواند ما را در جهت سقوط يا اوج به بالا سوق دهد و اين ما هستيم که بايد بارورش کنيم با خودشناسي. اين راز بيداري است. يعني باور درخت از باور ما انسان ها محکم تر است؟درست است که خدا به ما خودآگاهي داد ولي انگار به جاي ميل به تعالي، سايه ما يعني بخش تاريک روان ما تاثير پذير شد، رشد کرده واز نظر رواني ما را دچار مشکل کرد. گاه آرزو مي کنم اي کاش درخت بودم که هميشه کارم سبز شدن بود، کاري که ما انسان ها به زحمت مي توانيم باشيم. گاه پرنده بودم و در آسمان بال مي گشودم، رويايي که انسان با ساختن بالن و هواپيما تصور کرد به آن رسيده ولي هرگز به اين رويا نخواهد رسيد تا وقتي که از درون مثل يک پرنده سبک شود و آن گاه به تمام نقاط دنيا سفرخواهد کرد. انسان به خاطر کمبودي که در مقابل قدرت طبيعت دارد، مدام به تقليد و بررسي طبيعت مي پردازد تا بلکه به اين راز عجيب دست يابد ولي نمي داند که تمام آنچه مي خواهد بداند درون خود اوست آنچه را بايد بررسي کند و بکاود و پاکيزه کند و نجات دهد روانش است. نياز به تقليد نيست، تنها مکاشفه دروني است که انسان را به پرنده شدن و پرواز نزديک مي کند. ما چه مي دانيم از باور؟اين که خورشيد يک ستاره عظيم الجثه و داغ است يا اين که مهر مي ورزد به گياهان، به گل ها، به درخت ها، به اقيانوس و ما. اين که من روزي يک حيوان بودم که با رشد خودآگاهي ام به اجتماع روي آوردم اين باور من است يا اين که من از جسم و روحي ساخته شدم که ميل به تعالي دارد. باور کنم که دست و پا چلفتي يا شلخته يا بي عرضه ام يا باورکنم که من آيينه تمام نماي خدايم و مي توانم فضايل او را منعکس کنم. کدام باور من است؟چه کسي باور مرا مي سازد؟چرا باور داشتن مهم است؟مادرم باورم را ساخته؟خودم؟پدرم؟بشريت؟ جنگ ها؟ تاريخ؟شاعران؟ عارفان يا خدا. باور من از کجا مي آيد؟باور همان قدرت و نيرويي است که باعث مي شود به جلو حرکت کنم. باور همان ايمان است که پيامبران بسياري آمدند تا ما را به قدرت آن که در نهاد ما نهفته آگاه کنند. محوراديان نيز همين ايمان و باور است. اين باور گاه مي تواند الهي باشد، گاه خودخواهانه.
در آغاز تولد باور من مثل لوحي سفيد است و تنها بايد بخندم و بترسم و بخوابم و شاد باشم. کم کم که قد مي کشم باور هم بزرگ تر مي شود، آن لوح سفيد با دعواهاي مامان و بابا لکه هايي برمي دارد. باز تميزش مي کنم و به آن مي نگرم. خودم را مي بينم. من خودم را باور دارم اما آن جا که تنبيه مي شوم(اما نه به معني آگاه شدن بلکه به معني تحقير شدن)لوحم کج و کوله مي شود. ديگر هر چه سعي مي کنم نمي توانم صافش کنم. از اين که لوح باورم که مقدس بود، حالا کم نور شده دلگيرم، ولي کسي به من گوش نمي دهد. آنجا که سرکلاس، درسم را بلد نيستم. و معلم جلوي ديگران تحقيرم مي کند، کم کم لوحم لکه هاي بيشتري برمي دارد و احساس مي کنم که ديگر دلم نمي خواهد معلم و مدرسه را ببينم. ودوست داشته باشم. حالا باور مي کنم که همه خوب نيستند. بعضي با من دشمن اند. بعضي دوستم دارند و بعضي مشکوک اند. باز شب ها که مي خوابم گاه لوحم را سفيد چون آيينه مي بينم. مخصوصا در خواب، ولي صبح وقتي با غرغرهاي مادر بلند مي شوم مي فهمم که يک رويا بود و باور مي کنم که من ضعيفم چون نمي توانم مثل مادرم تا هر چقدر که مي خواهم تلويزيون ببينم. يا با تلفن حرف بزنم يا دستور بدهم. من نمي فهمم چرا کاري که براي من منع شده آنها انجام مي دهند. چرا من بايد سرساعتي بخوابم ولي آنها تا ديروقت بيدارند. چرا سيگار را براي من بد مي دانند و خود مي کشند. چرا توقع دارند کاري که دوست ندارم انجام دهم، چون او دوست دارد. چرا بزرگ ترها باور خود را به کوچک ترها تحميل مي کنند و اجازه نمي دهند که باور بچه ها تنها با همراهي خود آنها شکل بگيرد. چرا به حرف دلم گوش نمي کند و من نمي توانم مثل بابا داد بزنم و ناسزا بگويم. پس باور مي کنم که من چقدر حقيرم و به کنج اتاقم پناه مي برم. کم کم که بزرگ مي شوم با دوستانم شيطنت مي کنيم و وقتي دستمان رو مي شود و من حمايت مادر و پدرم را نمي بينم باور مي کنم که هنوز ضعيفم. به لوحم که نگاه مي کنم زير سياهي ها دفن شده و من کم کم لوحم را گم مي کنم و تمام ذهنم از باورهاي سياه پر مي شود. بزرگ تر مي شوم و اولين دادم را مي زنم، باور مي کنم که حالا مي توانم لااقل از خود دفاع کنم در مقابل باورهاي سياه آنان!به دبيرستان مي روم با باور اينکه من بي عرضه ام پس دانشگاه قبول نمي شوم يا به زحمت در رشته اي که دوست ندارم تحصيل مي کنم. باور مي کنم که من نمي توانم از پس زندگي مشترک برآيم و به دنبال زندگي مشترک نمي روم ولي مادرم به اجبار برايم همسري اختيار مي کند و من با تکيه برباور مادرم نه خود، تشکيل زندگي مي دهم. اولين فرياد را که سرهمسرم مي زنم مي بينم که باور من باز هم باور آنهاست و همان مرثيه وحشتناک را که هميشه از آن منتفر بودم تکرار مي کنم. باز خميده و کسل به سرکار مي روم و غرهاي مديرم را مي شنوم و ديگر حتي به باور او هم فکر نمي کنم. ديگر حتي نمي دانم باور را چگونه مي نويسند، چه رسد به آن لوح سفيد فراموش شده نگاهي بيندازم.
سال ها مي گذرد تا وقتي که در گرگ و ميش غروبي با فرياد فرزندم که بسيار دوستش دارم متوجه مي شوم که لوح فرزندم را سياه کردم. يک آن به خود مي آيم انگار کسي در درونم سال ها منتظراين جرقه بود و به من گوشزد مي کند که مهم نيست چه برسر لوحت آمده، مهم اين است که خودت را باور داشته باشي؟من به خود مي آيم فرزند و همسرم را مي بوسم و عذرمي خواهم و به ميان باغچه پناه مي برم و به گل ها و بوته ها که سال ها فراموششان کردم چشم مي دوزم. همه به من لبخند زدند انگار گفتند برگشتي منتظرت بوديم. باور ما باور توست. و باورشان در من جوانه مي زند. هر روز به آن خلوت پناه مي برم و آن جا خلوتگاه من شد. ديگر نه داد مي زنم، نه ناسزا مي گويم. تنها به آن جا مي رفتم و با خلوتي که با خود داشتم لوحم را کم کم پاک کردم. خنده هاي گذشته برگشتند. بعد از مدتي فرزندم با کنجکاوي به خلوتم وارد شد. اول با تمسخر و ترديد مثل غريبه ها مرا مي پاييد. من تنها گلي را نشانش دادم تا بويش کند و با هم بذر گلي کاشتيم. مدتي بعد همسرم سه استکان چايي آورد و کنارمان نشست و برايمان شعر خواند. باور کردم که من مي توانم گل باشم، يا يک درخت و مي توانم از تندباد زندگي جان سالم به در برم. يک درخت مي تواند من نتوانم؟باور کردم که مي توانم باور خود را داشته باشم. نه مخلوط آشفته اي از باور ديگران پس باور کردم که من يک درختم و فرزند و همسرم تنه من و والدينم ريشه هايم و من مي توانم جوانه بزنم درون آنها. من مي توانم باور فرزند و همسرم را از سياهي ها پاک کنم و همه آزاد از باورهاي غلط در خلوتگاهمان ميان باغچه در سکوت رشد کنيم. اين قصه نيست. اين باور همه ماست که باور کنيم چه هستيم و آنچه مي خواهيم و آرزو داريم باشيم چه به آن برسيم يا هرگز نرسيم. روح خود را به باورهاي ديگران نفروشيم. باور خود را بجوييم. شايد در ضمير ناخودآگاه شما نقاشي منتظراست تا باورش کنيد تا باورتان شود و شما نقاش شويد. شايد شاعري يا نويسنده اي، يا يک معلم عاشق، يا يک کوهنورد، هر چيزي که در کنه وجود خود گاهي به آن فکر مي کنيد و رويايش را در سرداريد، شما همانيد. کافي است باورش کنيد. کافي است خاک هاي کهنگي را از روي لوح وجودمان کنار زنيم و به قدرت خود ايمان داشته و اطمينان کنيم، آن وقت مي بينيم که مي توانيم هرچه مي خواهيم باشيم. آرزويش نکنيم، باورش کنيم آن گاه راه رسيدن به آن را خواهيم يافت. تنها آرزو کردن ما را دورتر مي کند ولي اگر باورش کنيم آن را چند قدمي خود خواهيم يافت از رگ گردن نزديک تر. درست وقتي که افسرده ايم و دلتنگ چه چيز مي تواند به ياريمان بيايد. آرزو يا باور به اين که خدا هميشه با ماست و نمي خواهد ما را غمگين ببيند. آن گاه نيرويي در ما به وجود مي آيد که ابرهاي سياه و سايه ها را کنار زده و باورمان طلوع مي کند.
با تشکر از دکتر فريد عمران که باورم را بيدار کرد.
باور درخت سيب
درخت شاخه هايش را تکان داد
سيب نه افتاد نه غلتيد
نفس درخت را در خود حبس کرد
و رفت به باور کال يک نهال
نهال کج بود، نهال تشنه بود
در خواب سيب رها بود
سيب به خواب ريشه ها افتاد
نهال چند شکوفه کوچک برگره گاهش ديد
آن جا بود که ديگر فهميد
به آغوش مرطوب و قرمز زندگي گازي خواهد زد
فهميد که تنها چند قدم مانده تا خود سيب تا باور غريب يک درخت سيب.
منبع:نشريه موفقيت، شماره 190