«در پژوهش جالبي که در زمينه تفاهم انجام شد، از شرکت کنندگان در اين پژوهش سوال مي شد «چقدر با هم تفاهم داريد؟» و بيشتر افراد پاسخ مي دادند: «خيلي زياد!» يکي، دو جلسه بعد، از همان افراد سوال شد: «طي هفته گذشته چند بار با همسر خود بگومگو و جروبحث داشتيد؟ بيش از 3 مرتبه، بيش از 2 مرتبه يا بيش از 1 مرتبه» و جالب اينکه بيش از 80 درصد آنهايي که اذعان کرده بودند با همسرشان تفاهم زيادي دارند، گزينه بيش از 3 مرتبه را انتخاب کردند...
اين نشان مي دهد بيشتر ما اصلا نمي دانيم تفاهم يعني چه؟» اينها را دکتر حسين ابراهيمي مقدم، روان شناس باليني و مدرس دانشگاه مي گويد. وي در ادامه شعر حميد مصدق را به عنوان شاهد مثال مي آورد: «چه کسي مي خواهد، من و تو ما نشويم، خانه اش ويران باد، من اگر ما نشوم، تنهايم، تو اگر ما نشوي خويشتني.»
? آقاي دکتر! تفاهم واقعا به چه معناست؟
زماني که دو نفر با هم ازدواج مي کنند ديگر من و تو در آنها معنا ندارد چون حالا «ما» شده اند. اگر يکي از طرفين در بحث هاي زناشويي کوتاه بيايد، به اين معني نيست که ديگري حق داشته، بلکه چنين گذشت هايي براي دوام نهاد خانواده لازم است. وقتي مولانا مي گويد: «مُردم اندر حسرت فهم درست» مي توان از آن استنباط کرد که اگر قرار است با کسي زندگي کنيم که با او تفاهم نداشته باشيم و ما را درک نکند، بهتر است آن زندگي را نداشته باشيم، بنابراين تفاهم يا فهم و درک متقابل را به عنوان يکي از پايه هاي اصلي يک زندگي سالم مي دانيم.
? چطور مي توانيم به اين فهم و درک متقابل برسيم؟
براي پاسخ به اين سوال داستاني برايتان تعريف مي کنم. روزي مادري تصميم به خريد در بازار داشت و به کودکش اصرار مي کرد که همراه او به بازار بيايد اما کودک دوست داشت در خانه بماند و تلويزيون تماشا کند. سرانجام مادر به زور کودکش را همراه خود به بازار مي برد. در مغازه اول کودک دايم نق مي زد که برگرديم. الان برنامه ام تمام مي شود. در مغازه دوم اصرار به بازگشتن مي کرد و در مغازه سوم مادر خود را مي کشيد تا به خانه برگردند. در اين کشمکش ها کفش کودک از پايش درآمد. وقتي مادر نشست تا کفش کودک را پايش کند، قدش هم قد کودک شد و يک لحظه از آن زاويه به اطراف نگاه کرد و ديد چه تصاوير ناخوشايندي از افراد بلندقد و پاهايشان و... مي بيند و متوجه شد دنيايي که او از بالا مي بيند با دنيايي که کودکش از پايين مي بيند، بسيار متفاوت است. اگر بتوانيم زاويه ديدمان را با زاويه ديد طرف مقابل در يک راستا قرار دهيم و خود را جاي او بگذاريم و به دنيا نگاه کنيم، مي توانيم او را درک کنيم و بسياري از مشکلات حل مي?شود.
? در ابتداي صحبتتان به نتايج پژوهش جالبي اشاره کرديد که نشان داده بود 80 درصد افراد بيش از 3 بار در هفته با همسرشان جروبحث دارند. حال اگر جروبحث يا به قول شما بگومگو به نتيجه خوبي برسد چطور؟
بحث، خوب و سازنده است ولي جروبحث بد است چون فرصت?ها را مي سوزاند. در بحث ابتدا يکي از افراد سکوت مي کند و صحبت هاي ديگري گوش مي کند سپس با فکر و تامل جواب مي دهد در حالي که بار ديگر ساکت است و گوش مي دهد اما در جروبحث ، يکي از طرفين منتظر است تا ديگري لحظه اي مکث کند و بعد از فرصت استفاده مي کند و سخن مي گويد. به عبارتي طرفين به هم اجازه حرف زدن نمي دهند و در دنياي ذهني خود سير مي کنند و قاعدتا هيچ گاه به نتيجه دلخواه نمي رسند. بسياري اوقات خانواده ها در جلسه?هاي مشاوره مي گويند به کرات در مورد يک قضيه بحث کرده اند اما مشکلشان حل نشده و به نتيجه مطلوب نرسيده اند در حالي که اگر بحث، يک بحث واقعي باشد، با يک بار گفت وگو مي توان به نتيجه مطلوب رسيد.
? اين ميزان جروبحث تا چه حد منطقي است؟
اگر گفت وگو بين زوجين به شکل بحث باشد، محدوديت ندارد. ضمن اينکه توصيه مي کنيم اگر شرايط براي بحث و گفت وگو فراهم نمي شود، شرايطي را فراهم کنيد تا در مورد يک موضوع خاص با يکديگر صحبت و نظرات خود را بيان کنيد. مثلا افراد خانواده مي توانند در روز خاصي از هفته مثلا جمعه ها درباره هفته اي که پشت سر گذاشته اند يا هفته اي که پيش رو دارند، بحث کنند، نظرات مشترک، برنامه ريزي ها، خريدي که انجام داده اند يا مي خواهند انجام بدهند، اولويت بندي ها، حتي دلگيري و گله مندي که دارند، با هم در ميان بگذارند. با اين کار گله مندي ها و ابراز احساسات تکانشي و در لحظه ابراز نمي شود و همه اينها به يک روز خاص از هفته موکول مي شود. هم هفته کسي خراب نمي شود و هم فرصتي پيدا مي کنند تا در مورد اعمال و رفتار خود بيشتر بينديشند و يکديگر را محکوم نکنند.
? اگر زوجين يا افراد خانواده مدت زمان طولاني با هم بحث نکنند به چه معناست؟ يعني مشکلي ندارند؟
خير. اين به معناي بي تفاوتي است. همه فکر مي کنند نقطه مقابل عشق، نفرت است اما بي تفاوتي نقطه مقابل عشق است. مثالي دراين باره مي زنم تا بحث برايتان روشن تر شود. تصور کنيد از کنار گودال کوچک آبي مي گذريد و مي بينيد مورچه اي داخل گودال آب افتاده و دست وپا مي زند. از نظر مورچه، دنيا را آب برده و او در حال غرق شدن است. شما چند کار مي توانيد انجام دهيد؟ يکي اينکه با بي تفاوتي شانه هايتان را بالا بيندازيد و بگوييد: «نجات دادن مورچه به من ربطي ندارد. و من مسوول نجات دادن مورچه ها نيستم» و با گفتن اين حرف به راه خود ادامه دهيد و برويد. احتمالا مورچه هم خواهد مرد.
کار ديگري که مي توانيد انجام دهيد اين است که به دليل اينکه از مورچه بدتان مي آيد و مثلا خاطره خوبي از آن نداريد و در گذشته وارد لباستان شده و شما را گاز گرفته است، حتي انگشتتان را روي آن فشار دهيد تا غرق شود. در اين صورت مورچه يا غرق مي شود يا دستتان را گاز مي گيرد و به واسطه اين گاز گرفتن حتي ممکن است نجات هم پيدا کند چون به يکباره دستتان را عقب مي کشيد و او با چسبيدن به آن از گودال بيرون مي آيد. کار سومي که مي توانيد انجام دهيد اين است که مورچه را دوست داشته باشيد و سعي کنيد آن را نجات دهيد و کار چهارم اين است که به مورچه عشق بورزيد و اگر در حال خوردن نان هستيد، تکه کوچکي از آن را براي مورچه بگذاريد. پس مي بينيد نقطه مقابل عشق، نفرت نيست بلکه بي تفاوتي است. خانواده هايي که نسبت به يکديگر رفتار بي تفاوت و سرد دارند، دچار مشکل شده اند. اين افراد در خانواده کمتر با يکديگر هم کلام مي شوند يا گفت وگوهايشان بسيار کوتاه است. به عنوان مثال رابطه کلامي در چنين خانواده هايي به اين شکل است: « کجا مي ري؟/ يه جايي/ کي برمي گردي؟/ حالا/ با کي مي ري؟/ با يکي»؛ اين ارتباط دچار فقر محتوا شده است.
? چرا اين اتفاق رخ داده و اين بي تفاوتي ايجاد شده است؟
دوستي مي گفت: «فردي مرا داخل آتش هل داده است و بعد مي گويد نسوز، براي چه مي سوزي؟» اين يک واقعيت است که وقتي ما به مخاطب مان آسيبي وارد مي کنيم، آزرده مي شود و ممکن است ارتباطش را با ما قطع کند. وقتي يکي از زوجين در خانه آتش به پا مي کند، دود آتش به چشم خودش هم مي رود. اين طور نيست که کسي همسر يا فرزندش را مورد آزار و اذيت قرار دهد و بعد خودش در کمال آرامش و آسايش بماند. قطعا او ديگر تمايلي به برقراري رابطه با آنها نخواهد داشت يا آن را بسيار محدود خواهد کرد.
? کدام يک از طرفين بيشتر در ايجاد اين بي تفاوتي سهيم هستند؟
عمدتا آقايان مهارت برقراري ارتباط ضعيف تري دارند و به همين دليل سهم بيشتري دارند و لازم است اين مهارت را ياد بگيرند. جالب است بدانيد که آمار مرگ ومير مردها بعد از فوت همسرشان بسيار بالاست ولي وقتي مرد فوت مي کند، همسرش مدت بيشتري عمر مي کند. به همين دليل آمار زن هاي مسن بيشتر از مردان مسن است که همسرشان فوت کرده است.
? چرا مردها اين مهارت را ندارند. اين مهارت آموختني است؟
بله. بحث تربيتي و يادگيري اين قضيه بسيار مهم است اما ما عادت نداريم به دنبال آموزش و يادگيري اين قبيل مهارت ها مانند مهارت برقراري ارتباط با همسر، مهارت فرزندپروري و... باشيم و اين گاهي تاثيرات سويي در زندگي افراد دارد. متاسفانه اين مشکل مختص ايران نيست و در تمام دنيا ديده مي شود.
? پس چرا خانم ها با اين مهارت ها آشنا هستند، اگر آموزشي نباشد براي هيچ کس نيست؟
همان طور که مي دانيد خانم ها احساساتي تر از آقايان هستند. در آقايان نيمکره چپ مغز که مربوط به منطق است و در خانم ها قسمت تکلم فعال تر است، بنابراين خانم ها مهارت کلامي بيشتري دارند. ضمن اينکه عاطفي تر نيز هستند. اين عاطفي تر بودن خانم ها به اضافه نقش هايي که ما در جامعه به آنها مي دهيم، مهارت آنها را در برقراري ارتباط بالاتر مي برد. در واقع ما از دوران کودکي نقش هايي را به فرزندانمان آموزش مي دهيم. مثلا در کتاب هاي دبستان کودک مي خواند «آن مرد اسد است. اسد اسب دارد. اسد آمد» کودک تصور مي کند که يک مرد مي تواند اسب داشته باشد و براي خودش بيرون برود و بيايد و... ولي در مورد خانم ها چنين مي خواند: «کوکب خانم زن خوش سليقه اي بود و براي ميهمانانش تخم مرغ نيمرو مي کرد و...»
? منظورتان اين است که ما نقش مرد و زن بودن را از همان کودکي در ذهن کودکان حک مي کنيم. درست است؟
بله، دقيقا. مثال ديگري مي زنم. فرض کنيد به جشن تولد يک کودک مي رويد. اگر او يک دختر 7 ساله باشد، براي او شمشير، تفنگ يا ماشين کادو مي بريد يا يک عروسک؟ اين نقش پذيري در کنار فرهنگ و نقش عصب شناختي مغز باعث مي شود دخترها بيشتر در کنار مادر و در خانه حضور داشته باشند. در نتيجه الگوهاي يادگيري آنها نسبت به پسرها متفاوت مي شود. البته همه اينها به اين بستگي دارد که کودک در چه خانواده اي و با چه الگوي تربيتي اي رشد کرده باشد. همه اين عوامل در ايجاد حس تفاهم و همدلي در افراد و خانواده آنها نقش دارد.
منبع:www.aftabir.com ارسال توسط کاربر محترم سايت : computeri