درگفت وگو با حجت الاسلام والمسلمين سيد محمد غروي
اشاره:
«هست ها» ي روان شناختي وجود انسان مقتضي «بايدها» يي تربيتي است وشناخت اين هست ها از راه کاوش در «قوانين حاکم برنفس انسان» به دست مي آيد.ويژگي هاي نفس و پيچيدگي هاي آن موضوع انديشه ورزي ها وپژوهش هاي تجربي، علم النفس فلسفي وعلم اخلاق نقلي وروايي هر يک کوشيده اند سهمي درکشف اين ويژگي ها وپيچيدگي ها داشته باشند.دانشمند فاضل وبزرگوار جناب استاد سيدمحمد غروي که دست کم در سه دهه از زندگي علمي خودبا اين موضوع آن هم با صبغه هاي تجربي ،عقلي ونقلي سروکار داشته به بررسي، مطالعه وتحقيق پرداخته اند، با حوصله، دقت ووسعت نظر،پاسخگوي سوالات ما بودند که جهت گيري اصلي اين پرسش کشف اصول تربيت ديني بود.
آيا درعلم النفس اسلامي گرايش انسان به دين تلقي شده است ودرنتيجه آن گرايش درسرشت اوريشه دارد يا چون انسان عاقل است به خدا ودين روي مي آورد ورهنمون شدن اوبه سوي خدا ودين ، جنبه ي عقلاني دارد؟
فيلسوفان ما چه مشائيان وچه اشراقيان وچه فيلسوفاني که منتسب به فلسفه متعاليه هستند، به نوعي گرايش ذاتي دين را باور دارند. هرچند که آن راامري عقلاني مي دانند يعني منشأ اعتقاد به خدا را عقل مي دانند. از نظر آنان راه عقل واثبات مسائل کلي دين باز است.شاهدش نيز در نمط هاي آخر اشارات است.شيخ الرئيس دربحث سعادت وشقاوت به اهميت عقل مي پردازد وبراي عقل نيز لذايذي قائل است که به مراتب از لذت هاي خيالي وحسي تأثير گذارتر هستند. ازکلمات شيخ الرئيس در نمط نهم به خوبي استفاده مي شود که لذت معنوي ارتباط با خداوعبوديت دربرابر او، داراي يک منشأ ذاتي است.
يعني آيا افزودن برشناخت فطري، ايشان گرايش فطري را نيز قبول دارند؟
بله، ايشان درکنار بحث لذت، موضوع خير وکمال را طرح مي کنند؛ زيرا اين مسائل هر کدام درجايي به هم مرتبط مي شوند.ايشان براين مسئله تأکيد مي کند که آيا لذت هاي حسي قوي تر هستند يا کثرتشان بيشتراست ويا اينکه لذت هاي ديگري داريم . کم کم به اين مي رسند که لذت هاي معنوي داريم واين لذت ها را به حضور در برابر خدا معطوف مي کنند. اين چيزي است که درکلمات شيخ الرئيس به چشم مي خورد.با تأملي دقيق تر مي توان برخي از موضوع ها را از بعضي تقريرهاي برهان صديقين به دست آورد. از بين فيلسوفان خودمان، صدرالمتألهين به طور ويژه سعي کرده است اين مسئله را به شکل برهاني بيان کند.اگر ما بتوانيم شناخت حضورمان به خود را قوي تر وعميق تر کنيم .با توجه به اينکه عين ربط هستيم- آن گاه مي توانيم با درک خودمان، مرتبط اليه را نيز درک کنيم؛ دست کم مي توان گفت اگر انسان حب ذاتي خود را ريشه يابي کند، در مي يابد که اين حب ذاتي به حب حضرت حق مي انجامد؛چون خودش عين ربط به اوست ودرنتيجه نسبت به اوعشق وحب دارد. افزودن براين،درمتون ديني، همين مطلب با عنوان فطرت بيان شده است؛ قدر متيقن از آيه «فاقم وجهک للدين حنيفا فطرت الله التي فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله» اين است که اصل اعتقاد به خدا چه در بعد بينشي وچه دربعد گرايشي - که البته اينها با هم مرتبط اند- درفطرت انسان نهاده شده است. منظور از ذاتي بودن دراينجا همين است.
پس آيا اقامه وجه به سوي دين،همان گرايش به خداوند است؟
در آيه «اقم وجهک للدين حنيفا فطرت الله التي فطر الناس عليها» ،اين اقامه وجه به دين، فطرت خدايي است که انسان برآن سرشته شده است؛حال يا به اين معنا که همه مفاهيم ديني هماهنگ با فطرت انسان است ويا اينکه ريشه هاي اصلي وعميق دين که اعتقاد به خدا ومعاد است، جزئي تر در وجود انسان نهاده شده است. همچنين قدر متيقن آنچه از آيه ي ذر استفاده مي شود اين است که معرفت به خدا در ذات انسان نهادينه شده است. صرفاً هم اين طور نيست که اين معرفت در نشئه اي باشد و در وجود انسان جايي نداشته باشد ودرانسان هم تأثير گذارنباشد. شاهدش هم اين است که آيه شريفه در ادامه مي گويد اين پيمان گرفتن از انسان براي آن بود که کسي نگويد «ان تقولوا يوم القيامه انا کنا عن هذا غافلين او تقولوا انما اشرک آباءنا من قبل وکنا ذريه من بعدهم افتهلکنا بما فعل المبطلون». ابتداي آيه آمده است «و اذ اخذ ربک من بني آدم من ظهور هم ذريتهم واشهدهم علي انفسهم الست بربکم قالوا بلي شهدنا».گفتني است فيلسوفان اسلامي به شکل هاي مختلف درعرفان وفلسفه مشاء، اشراق وفلسفه يمتعاليه از اين جريان ديني متأثرند.
آيا قوايي در نفس انسان وجود دارد که رابطه اي با دين داري گرايش انسان به دين داشته باشد؟ اگر چنين قوايي وجود دارد؟ کدام يک از آنها نقش بيشتري در گرايش انسان به دين دارد وچگونه مي توان اين قوا يا قوه خاص را تقويت کرد؟
ازکلمات فيلسوفان چنين برمي آيد که قوه اي که بيش از همه با اعتقاد به دين- دراينجا فقط اعتقاد به دين منظور است؛ چون دين داري معناي وسيع تر وگسترده تري دارد- مرتبط مي باشد، قوه عقل است. البته گويا عقل نيز هم جنبه بينشي دارد وهمدست يابي به آن چيزهايي که متناسب وملايم با عقل است، مي تواند موجب لذت باشد.
مگر گرايش ، با خود عقل مرتبط است؟
بيشتر بزرگان اين گونه مطرح مي کنند.اين يک نکته اي است که اصولاً لذت چيست؟ همين لذت زمينه مي شود براي اينکه نفس به امري گرايش پيدا کند. لذت، دست يابي به آن چيزي است که انسان آن را ملائم مي پندارد مراتب وجودي ما مانند مرتبه حسي، خيالي وعقلي قواي مختلفي هستند؛ اگراين قوا به آنچه که ملائم آنهاست برسند، لذت حاصل مي شود، ولي اگر به ضدش برسد يا نسبت به آن چيزي که آن را لذت مي پندارد ويا تجربه لذت نسبت به آن دارد، ناکام بماند، الم ورنج حاصل مي شود. وقتي لذت حاصل شد، اين نفس است که درباره چيزي که تجربه مثبت دارد،گرايش وکشش پيدا مي کند.از اين روي ،شيخ الرئيس نيز به همين صورت وارد بحث مي شود.ايشان سعادت، خير وکمال را در ارتباط با لذت، و آن را در مقابل شقاوت والم مي داند.ازآنجا که عقل از ويژگي هاي انسان است،کم کم به اين نتيجه مي رسد که لذت هايي براي عقل هست که ازنوع لذت حسي،خيالي ومانند آنها نيست. از ديدگاه بزرگان درعقل عملي وعقل نظري- که هر کدام يک دستگاه است وهر دستگاه هم تعريف خاصي براي خودش دارد- بيشترين تأثير درمرحله اول مربوط به عقل نظري است که هرچقدر پالوده تر وعميق تر شود، به کمال لازم خودش راه پيدا مي کند ومي تواند به خدا وحقايق غير مادي معرفت پيدا کند.
حال سر آغاز اين کجاست؟ از نظر بزرگان، ابتداي آن عقل نظري است. عقل عملي را نيز با توجه به ديدگاهي که دارند، به دوصورت تبيين مي کنند؛ بعضي مي پندارند آن بخش عقلاني انسان که درگير «هست ها» مي باشد، عقل نظري وآنچه که درگير ارزش ها وبايدها ونبايدهاست،عقل عملي است. اما به توجه به شواهدي که از عبارت هاي صدرالمتألهين وشيخ الرئيس وجود دارد،عقل نظري هم عهده دار درک هست هاست وهم عهده دار درک ارزش ها وضد ارزش ها. پس دراين صورت عقل عملي چه معنايي پيدا مي کند؟ عقل عملي اين است که انسان بتواند براساس آنچه انديشيده ومعرفت پيدا کرده است وبراساس آن چيزي که به منزله ارزش پنداشته وعقل به آن دست يافته است، عمل کند. يعني بعد اجرايي مرتبه ي انساني انسان، عقل عملي نام دارد. اگربخواهيم اين را ترسيم کنم، چنين است که فرض کنيد من بر اساس عقل به خدا اعتقاد پيدا کردم ومتوجه شدم که همه چيز از اوست وبه اوگرايش پيدا کردم. درنتيجه،فهميدم که بايد درمقابل اوعبوديت کنم. همچنين چيزهاي ديگري از نظر عقلي برايم روشن شد مانند اينکه انسان موجود بسيار پيچيده اي است وبراي کمال خلق شده است.تا اينکه برسم به اينجا که خداوند بايد انبيا را فرستاده باشد و... اگر توانستم براساس اين عقل عمل کنم وهواها وانگيزه ها وزندگي خودم را مديريت کنم، از مرتبت خوب عقل عمل برخوردارم .بزرگان عقل عملي را اين گونه تلقي مي کنند واين فرق دارد با اينکه عقل عملي يعني آن عقلي که درواقع هستي ها ونيستي ها ومانند آن را درک مي کند.بعد هم مدعي شويم که اين،دو دستگاه نيست ويک دستگاه است؛زيرا برخي اين گونه تصور کردند؛ درحالي که اين طور نيست.آنچه گفتيم هم درکلمات مختلف شيخ الرئيس هست وهم درکلمات صدرالمتألهين.وهم ديگران که عقل عملي را آن طور نمي دانند؛ شاهدش اين است که وقتي شئون عقل عملي را مطرح مي کنند،يک شئون ديگري را مطرح مي کنند که با جنبه هاي عقل نظري فرق مي کند.البته بعضي از شئوني را که مطرح مي کنند، ممکن است جنبه ي عرفاني يا اخلاقي داشته باشد. پس درارتباط با شناخت ها وبه ويژه شناخت هاي عقلاني وشناخت خدا ومسائلي جهان بيني که پشتوانه دين داري ما ودر واقع ريشه دين ودين داري ماست،فيلسوفان عقل نظري را درگير مي دانند. بعد از عقل نظري که در حد معرفت است، اينکه من به اين معرفت پيوند قلبي پيداکنم وملتزم شوم، به گونه اي که رفتار وزندگي خود را براين اساس برنامه ريزي ومديريت کنم، اين مربوط به عقل عملي است.بنابراين، ازنظر اين بزرگان عقل نظري درمرحله اول وعقل عملي درمرتبه دوم است. که درگير مسائل مربوط به دين داري است.اگر ما اين مهندسي خاص را درارتباط با قوا بپذيريم- البته ممکن است کسي درباره قواي نفس درمباحث فلسفي نظر ديگري داشته باشد- بي شک آنچه که درمرحله اول درگير است عقل نظري وآنچه درمرحله دوم درگير است عقل عملي است.اگر درکلمات اين فيلسوفان کاوش کنيد، درمي يابيد که تقوا يا ورع از نظر ما از شئون عقل عملي است واين موافق تعابير ديني نيز مي باشد.
به نظرمن، عقل عملي برمبناي آنچه که ايشان مي گويند، همان چيزي است که از بسياري از روايات استفاده مي شود. شما عقل را در مقابل جهل مي بينيد.جنود عقل تمام جنودي است که در تمام عمل است؛ اوصاف کمالي انسان مانند شجاعت وعدالت را به معناي خاص آن مطرح مي کنند؛ درمقابل حلم وتواضع جهل است .اينجا عقل دربرابر جهل معنايي است که بزرگان از آن با عنوان عقل عملي يادمي کنند.
جهل همان است که در فارسي به آن ناداني مي گوييم.ناداني به اين معنا نيست که نمي داند؛چون مي گويد ناداني کردم اين کار را انجام دادم؛با اينکه مي دانستم ،ولي ناداني کردم. يعني معرفت داشته است،اما انگيزه هاي ديگر را نتوانسته کنترل کند. درنتيجه آنها براو حاکم شده وبراساس آن کاري انجام داده است.وحالا پشيمان است ومي گويد ناداني کردم.
آيا منظور از جهالت، همان جنبه عملي جهل است؟
بله، جنبه عملي جهل است. جهل به اين معنا، درست در مقابل عقل به آن معناست؛يعني اگر عقل انسان مرتبه خود را پايين آورد و خود را در خدمت شهوت ها واميال مادي اش قرار داد، به اين معنا اين جهل يا جهالت است.
حال سؤال اين است که چگونه مي توان اين قوا را که هر يک به گونه اي دردين داري انسان نقش دارد، تقويت کرد؟
آنچه که از کلمات اين بزرگان درباره تقويت بعد عقل نظري به دست مي آيد، اين است که انسان تلاش کند به معرفت راه پيدا کند وابهام هاي خود را بزدايد.واين خيلي مهم است.اگرانسان درباره مسئله اي ابهام يا ترديد داشته باشد، طبعاً عوامل مختلف ديگري نيز دخالت مي کنند وانسان کم کم آنچه را که نمي داند، ويا شک دارد،مي گويد نيست؛زيرا ترديد درباره خدا، پيامبر، قيامت، بهشت وجهنم، انسان را آزار مي دهد.اگر انسان توانست براي رفع اين ترديدها سرمايه گذاري کند، که هيچ، ولي اگر نتوانست ،اين گونه نيست که به اين ترديد اکتفا کند وبگويد با ترديد زندگي مي کنم؛ چون بايد زندگي را بريک اساسي تنظيم کرد.از طرف ديگر، انسان قبل از اينکه يافته هاي عقلاني وانگيزه هاي معنوي را دريابد، زبان ودهانش به اين دنيا باز شده واين طورعادت کرده است. وزيبايي هاي دنيا ترش وشيرين هاي دنيا زودتر کار خود را شروع کرده اند.ونفس ما با آن انس گرفته است. از سوي ديگر، مقتضيات دين محدوديت هايي به همراه دارد که درهمين دنيا نيز سبب سعادت انسان مي شود ولي عملاً باعث مي شود که انسان مقيد شود دين به انسان مي گويد اين کاررا بکن آن کار را نکن انساني که شک دارد،اين ترديد اورا آزار مي دهد؛اولاً مي خواهد آزار خودش را رفع کند؛ ثانياً راهش باز باشد وبه شهواتش برسد وسوم هم انگيزه هاي نفساني او را تحريک مي کند. اينها دست به دست هم مي دهد وآنچه را که در آن ترديد دارد،انکارمي کند.يعني ذهن خودش را به گونه اي قانع مي کند که معلوم نيست اين حرف ها راست باشد و اين براي آن است که راحت شود. در نتيجه،يکي از راه هاي تقويت اين است که پشتوانه دين داري که معرفت به حقايق ديني است، تقويت شود وشک ها برطرف شود.
مرحله دوم اين است که درک هاي عقلاني انسان اين گونه نيست که با ديگر ابعاد وجودي او بي ارتباط باشد.وقتي انسان چيزي را مي بيند ،مي خواهد به دنبال آن حرکت کند ونمي تواند نسبت به آنها بي تفاوت باشد. براي مثال، من الان تشخيص مي دهم که بيرون از اينجا خطري براي من پيش مي آيد. خود را در معرض خطر قرار نمي دهم يا اگر ضرورتي هم داشته باشد،خودم را براي مواجهه آماده مي کنم تا بتوانم از خطر دوري کنم. اين طور نيست که بعد شناختي انسان با ديگر ابعاد وجودي او بي ارتباط باشد، بلکه با جنبه هاي عاطفي وعملي انسان ارتباط محکم و مستحکم دارد. بنابراين،انسان از يکپارچگي برخورداراست ونمي توان جنبه هاي مختلف او را تفکيک کرد.آن چيزي که مي توان جنبه دين داري انسان را تقويت کند، اين است که انسان به مقتضيات دين ودين داري ملتزم باشد.يعني دربعد عاطفي ورفتاري انسان پايبند باشد وعمل کند تا آن عقيده تقويت شود. يعني حتي شناخت و آن انگيزه اي که درارتباط با شناخت حاصل شد ، تقويت شود.به بيان ديگر، اگر بخواهيم جنبه هاي دين داري خودمان را آن هم دراين چارچوب تقويت کنيم،بايدهم عقل نظري وهم عقل عملي راتقويت کنيم.
نظام هاي تربيت ديني نيزبايد اين گونه باشد.يعني براي برنامه ريزي بايد اين دوجنبه را تقويت کنيم.ابعاد بينشي ، عاطفي ورفتاري، هر کدام تکميل کننده، وتقويت کننده وحراست کننده يکديگرهستند. يعني اگر من يک فکري را باور داشتم وآن فکر عواطف ورفتار مرا درگير کرد،درمقام عمل ومتناسب با اين عمل کردن،هم بعد عاطفي من تقويت مي شود.هم بعدشناختي. از طرف ديگر، يک مرتبه اي مي تواند تأثير داشته باشد دراينکه عواطف ورفتار را به وجود آورد ودر مرتبه ي بعد هر کدام از آنها مي تواند سبب تقويت بعد شناختي شود؛ «واعبد ربک حتي ياتيک اليقين». لذا مسيحيان براين باورند که براي اثبات مسائل اعتقادي از راه عقل،ابتدا بايد ايمان بياوريد، حتي اگر يقين نداشته باشيد. البته ايمان به چيزي که انسان درباره آن ترديد دارد، مشکل است، ولي وقتي کم کم انسان به خود القا کرد وبه دنبالش رفتار متناسب با آن انجام داد، به دنبالش يقين هم مي آيد.به عبارت ديگر،کساني که به دنبال شهوات مي روند، هر مرتبه اي که از گناه سبب دوري آنها از دين داري درابعاد نظري وعملي مي شود. اين تغبير درآيات قرآني نيز آمده است: « ثم کان عاقبه الذين اساء وا السواي ان کذبوا بايات الله وکانوا بها يستهزئون».در روايات هم آمده است که هر گناهي يک لکه سياه درقلب است، باهر گناه اين لکه زياد مي شود ؛تا آنجا که همه قلب را فرا مي گيرد. وقتي همه قلب را گرفت،برقلب آنها مهر خورده مي شود. «طبع الله علي قلوبهم» وقتي قلب مهر خورد، صحبت واستدلال شما هيچ اثري نخواهد داشت.اگرصحبت کنيد، صحبت تان را نمي شنوند واگر هم بشنوند، زود آن را دفع مي کنند .چنين حرفي درفضاي ذهني ورواني مخاطب وارد نمي شود. بنابراين، اگر بخواهيم دين داري را تقويت کنيم، لازمه اش اين است که هر دو بعد از راه هاي مختلفي که وجود دارد، تقويت مي شود.
بعضي گفته اند که اگر ما حقيقت را بشناسيم، چون حقيقت زيباست وانسان گرايش به زيبايي دارد، خود به خود به حقيقت گرايش پيدا مي کنيم.
خدا را اگر بشناسيم، چون خداوند زيباست وانسان به زيبايي گرايش دارد؛يا برخي از فيلسوفان قديم پيشنهاد مي کنند اين است که معرفت را تقويت کنيد تا انسان عملاً به سمت خوبي حرکت کند؛ آيا درباره ي اين مسئله در فلسفه اسلامي بحثي وجود دارد؟
معمولاً فيلسوفان ما فکر افلاطون را به آن شکل پذيرا نيستند؛ همان طور که اشاره کردم، معرفت وعمل را به هم مرتبط مي دانند. چنانکه از نظر اسلامي هم اين طور نيست. معرفت نقش زيربنايي دارد،ولي شرط کافي نيست. يک نکته ديگر اين است که اگر ما آن را بشناسيم، به اين راحتي نيست که انسان دل بدهد . اينها در يک عالم ديگر زندگي مي کنند. شايد هم واقعاً عالم خوبي بوده ، ولي خيلي از واقعيت دور است.شما حتي اگر براي خود متدينين بخواهيد يک حکايت نقل کنيد يا يک مسئله اعتقادي ، نحوه بيان آن با هم فرق مي کند. وقتي مسائل اعقتادي وفکري را مطرح مي کنيد، شکفته مي شود وحتي گذرزمان را نمي فهمد.ممکن است انسان يک مرتبه اي از معرفت چنان باشد که فيلسوفان گفته اند واين فطري است . اما چنين معرفتي که زيبايي را درک کند براي انسان ها محقق نمي شود مگر با عبوديت وعمل؛ به اين راحتي نيست که به چنين درکي برسد .درک اين مرتبه ،بدون عمل امکان ندارد.
آيا در نفس انسان قوايي وجود دارد که با گرايش به دين ناسازگار باشد؟ اگر چنين قوايي هست،چگونه مي توان آنها را تضعيف کرد؟
دريک مرتبه آري ودرمرتبه ديگر خير. شهوت ها واميال مادي وبه ويژه آن بعد زياده خواهي که در انسان وجود دارد، بعدي نفساني است. براي مثال، فرض کنيد اگر ذائقه وطبع کسي شيريني را دوست داشت، اين طور نيست که به مقدار نياز بسنده کند،بلکه مي خواهد شکل هاي متنوعش را بخورد؛ مگر اينکه طبعش قبول نکند. درنتيجه اگر با اين ديد ملاحظه کنيد، هواها، هوس ها وبه طور کلي انگيزه هاي مادي وحتي انگيزه هاي خيالي مانند جاه،مقام، موقعيت و....با دين داري سازگار نيست، يعني اگر انسان بخواهد دين دار باشد،بايد مهارنفس را بکشد و جهاد با نفس داشته باشد. به تعبيرديگر،مراتب دون نفس که در شأن انسان بما هو انسان نيست ومراتب نباتي وحيواني اوست،نبايد برنفس غلبه پيدا کند؛زيرا او را از دين بيرون مي کند. درمسئله جهاد با نفس داريم که «اعدا عدوک نفسک التي بين جنبيک» ؛ لذا يک رويکرد اين است که شما دشمن داريد آن هم دشمني که درخودتان است واز خودتان خارج نيست.گاهي انسان دشمن بيروني دارد وراحت او را مي بيند يا او را حس مي کند وخطراتش را هم مي تواند راحت درک کند؛ به ويژه با خصوصيت حس گرايي که در طبع انسان نهاده شده است.اما گاهي دشمن در درون خود انسان است؛ مانند کسي که درخانواده اش دشمن داشته باشد .درنتيجه، مبارزه با او خيلي سخت است؛ زيرا ابتدا بايد بفهمد اين دشمن است ومي تواند تمام هستي او را به تاراج ببرد. وقتي با اين رويکرد به مسئله مي نگريم، درمي يابيم که طبع قواي نباتي وحيواني انسان اين است که انسان را به سمت لذت هاي مربوط به خودشان مي کشاند وحلال وحرام بودن آن فرقي نمي کند.بنابراين،اين لذت ها نه تنها با دين داري رويارويي دارد، بلکه قطع نظر از دين داري، اگر اخلاق غير ديني هم داشته باشيم، با آن اخلاق هم ناسازگار است؛ زيرا اين انگيزه ها کشش هايي دارد که به اين راحتي اشباع نمي شود وحد ومرز قبول نمي کند.
يک رويکرد ديگر اين است که انسان دشمني ندارد.به عبارت ديگر، انسان انگيزه هاي مختلفي دارد وبا توجه به نيازهايش نيز بايد اين انگيزه ها در درونش باشد. انسان عواطف مختلف دارد؛ انگيزه هاي طبيعي و رواني مختلف دارد که بايد آنها را بر اساس انسانيت انسان چه در بعد تشريع با هم تضاد وتناقض داشته باشند.
انسان اگرخود رابشناسد وبداند که از کجا بايد دستور بگيرد وچگونه وبرچه اساسي عمل کند، تکليفش روشن مي شود، وقتي قرار است معرفت وانگيزه هاي برتر وجودي انسان برجسته شود، اختيارانسان نيز بايد دراين جهت باشد تا به کمال خود برسد.البته دراين دنيا هم بايد باشد؛ وقتي دراين دنيا باشد، مقتضياتي نيز دارد. بنابراين، آن انگيزه ها و اين مقتضيات بايد درست مديريت شود.پس غذا خوردن انسان هم مي تواند عبادت باشد؛درعين حالي که از غذا لذت مي بريم.از مباشرت جنسي لذت مي بريم،ولي مي تواند عبادت هم باشد.گفته مي شود که با همسر وفرزندان چنين رفتاري داشته باشيد؛ اما همه اينها مي تواند عبادت وبندگي هم باشد.همان طوري که در قيامت هم اين گونه نيست که شما را با عقل نعمت دهند، آنجا هم انواع خوردني ونوشيدني ها داده مي شود.اگراين مأکولات ومشروبات مزاحم باشد،ديگر معنا ندارد. همين نعمت ها باشد .اگر بگوييد لازمه ي زندگي دنيا اين است که اين مأکولات ومشروبات وغيره باشد،پس چرا همين ها در آخرت هست؟
پس به اين معنا،هيچ يک از قواي انسان با گرايش به دين ناسازگار نيست؟
به اين معنا نيست،بلکه مي تواند از سر ناسازگاري در آيد. اگراراده ي انسان درخدمت شهوات قرار بگيرد، اورا سخت برزمين مي زند؛مانند اينکه من سوار برمرکبي هستم. اگر اين مرکب دراختيار درک وفهم من باشد وبراساس آن حرکت کنم، مرا به مقصد مي رساند.اما گاهي با اين مرکب چنان عمل مي کنم که يا از بين مي رود ويا اينکه مرا برزمين مي زند.
انگيزه اي که ما رابه سمت انحراف مي کشانداز کجا به وجود مي آيد؟
اصولاً حس برتري طلبي وعدم اشباع دروجود انسان وجود دارد بستگي دارد به اينکه انسان درکجا سرمايه گذاري کند. انسان گاهي درجنبه هاي اخلاقي وگاهي درجنبه هاي معنوي ويا ابعاد ديگر سرمايه گذاري مي کند. براي مثال، کسي که نياز جنسي اش با يک مقدار مشخصي تأمين مي شود، به همان مقدار اکتفا مي کند؛ حتي اگرنيروي بيشتري داشته باشد وقتي سرعت مفيد مرکبي بيست کيلومتراست،اگربا سرعت هشتاد کيلومتر آن را برانيد،آسيب زا مي شود. داشتن چنين قوه وتوانايي اي اشکالي ندارد،مشکل از زياد وبد استفاده کردن است.شخصي آمد نزد يکي از امامان معصوم (ع) وکمي از دنيا سخن گفت. حضرت دريافت که رويکرد ديگري برايش پيش آمده است؛ فرمود بگذار من دنيا را برايت تفسيرکنم:دنيا مساجد اولياء الله است. يعني دنيا را اين طور ببين. درهمين جاست که انسان ها پر مي کشند. انسان يا مانند نباتات وحيوانات مي شود ويا مانند ملائکه.کجاي اين مسئله بد ومخالف است؟ به اعتقاد من به هر دو رويکرد درمتون ديني اشاره شده است وهر دو رويکرد هم در سطوح مردم قابل فهم است. براي مثال، مي گويند موتور خطرناک است.بايد گفت موتور خطر ندارد ويک وسيله بسيار خوبي است. اشکال از بد استفاده کرده آن است؛اگرشخصي با سرعت بالا رانندگي کند وحفاظي هم نداشته باشد اين آسيب پذيري ايجاد مي کند.درواقع دو رويکرد است، وهردو هم درست است.اگر بخواهيد اين را براي بعضي از افراد مطرح کنيد، خيلي گيرا نيست؛ يعني به اين شکل مسئله را خوب دريافت نمي کند،ولي اگر رويکرد ديگر را مطرح کنيد، برايش قابل فهم خواهد بود.
کدام يک از صفات وخلق هاي انسان، التزام وگرايش به دين را در او تسهيل وکدام يک اين التزام وگرايش را دشوار مي کند؟ براي مثال آيا مي توانيم بگوييم کسي که بردبارتر وصبورتر است ،به دين دار شدن نزديک تر ويا کسي که حيا وشرم کمتري دارد از دين داري دورتر است؟ آيا درعلم النفس دراين باره چيزي وجود دارد ياخير؟
تلقي ما درباره ي دين داري اين است که انسان دين دار کسي است که به ارزش هاي اخلاقي آراسته باشد واز ضد ارزش ها -چه رفتاري و چه خصلتي اش - پرهيز داشته باشد؛ يعني از رذايل اخلاقي نيز دور باشد. به عبارت ديگر، ما اين را از شئون دين داري تلقي مي کنيم. اين طور نيست که قلمرو دين صرفاً حوزه اعتقاد يا بايدها ونبايدهاي تکليفي و وجوبي باشد.هرچند برخي از ارزش هاي رفتاري ورفتاري هاي ارزشي درحد لزوم هم هست وبعضي ضد ارزش ها حتي حرمت دارد، ولي ما اتصاف به اخلاق حميده را از شئون دين داري مي دانيم، همان طور که دوري از رذايل اخلاقي را نيز از شئون دين داري تلقي مي کنيم واين گونه نيست که اخلاقيات راخارج از دين داري بدانيم وتصور کنيم مؤلفه هاي دين داري صرفاً واجبات، محرمات، عقايد ومانند آن است .مؤلفه هاي دين داري همه اينهاست.
نکته ديگر اينکه دست کم برخي از ارزش هاي اخلاقي مي تواند با دين داري جمع شود ودرافراد غير دين دار هم باشد؛ يعني اين طور نيست که ارزش هاي اخلاقي صرفاً مختص به دين داران باشد وتنها کسي که پايبند به ارزش هاي اخلاقي باشد دين داراست.ما ارزش هاي اخلاقي را جزو شئون دين داري مي دانيم، ولي اين طور نيست که هر کسي که به اين ارزش ها پايبند باشد، او را دين دار تلقي کنيم. محور وعمود دين داري عقايد واعتقادات است وبعد از آن مسائل ديگر مطرح است.
به نظر مي رسد ارزش هاي اخلاقي زمينه مساعدي است براي اينکه انسان دين را به منزله دين قبول کند؛ يعني زمينه ي خوبي است براي اينکه اگر انسان درباره دين داري، حق برايش روشن شود، به آن تمکين کند.
مثلاً اگر روحيه، روحيه تواضع باشد وانسان تکبر نداشته باشد، زمينه براي پذيرش دين فراهم تراست.اصولاً ارزش هاي اخلاقي دربرابر لجام گسيختگي است ودين نيز خواه ناخواه محدويت هايي را براي انسان فراهم مي آورد. گاهي که انسان دربرابر دين مقاومت مي کند، مي بيند يک التزاماتي دارد واين التزامات با خواهش هاي نفساني او سازگار نيست. بنابراين، کسي که به ارزش هاي اخلاقي آراسته شد، زمينه براي دين داري او فراهم است؛ زيرا آن سدها وموانع وجود ندارد يا خيلي کمتر است .ازاين روي، ارزش هاي اخلاقي جزو مؤلفه هاي دين داري است، ولي از مؤلفه هاي درجه يک نيست.مؤلفه هاي درجه يک اعتقادات والتزام به واجبات ومحرمات است. پس اين ارزش هاجزو مؤلفه هاي دين داري وتعهد انسان فراهم مي کند. کسي که آراسته به ارزش هاي اخلاقي است، زمينه ي پذيرش دين براي او وملتزم شدن به لوازم دين براي او بسيار سهل است.گاهي حتي دين داراني که مرتبه ي دين داريشان بسيار ضعيف است، دربرابر برخي از بايدها ونبايدها مقاومت دارند؛زيرا با خواهش هاي نفساني آنها سازگار نيست. گاهي همين مسئله زمينه مي شود براي اينکه مسائل اعتقادي آنها ضعيف شود.وحتي کم کم انکار کنند؛ «ثم کان عاقبه الذين اساء وا السوء ان کذبوا بايات الله وکانوا بها يستهزئون».
براي مثال، ويژگي حياي مثبت- نه حياي منفي- انسا ن را به مفاهيم ديني نزديک مي کند وجلوي برخي از لجام گسيختگي ها وهتک حريم ها را مي گيرد.بنابراين،هرکدام از مفاهيم اخلاقي با دين ودين داري رابطه مثبتي دارند. حتي کسي که باورهاي ديني ندارد، زمينه وظرفيت لازم را براي پذيرش دين دارد؛ زيرا وقتي حقايق براي آنها مطرح مي شود، به راحتي آن را مي پذيرد. بسياري از مقاومت هادربرابر عقايد وباورهاي ديني، ازهمين ويژگي هاي اخلاقي نشئت مي گيرد. خداوند در قرآن مي فرمايد: « ذلک الکتاب لا ريب فيه هدي للمتقين» اين کتاب با اينکه براي هدايت است، ولي هدي اللمتقين، يعني کساني که يک طرفيتي دارند، وقتي پذيرفتند، اين زمينه مي شود براي اينکه مراتب عالي تري به دست آورند.
]منبع:تربيت ديني در جامعه اسلامي معاصر؛گفتگو ها، جمعي از نويسندگان ، انتشاراتموسسه آموزشي پژوهشي امام خميني ره ،1388