مقداري پول هست!
يکي از ارادتمندان آيت الله بهاء الديني تعريف مي کرد که تابستان 1363 فشار اقتصادي بر من و خانواده ام سنگيني مي کرد به طوري که نمي توانستم مقداري ميوه براي خانواده ام تهيه کنم.
از اين رو، در زحمت و رنج بسيار بودم. هر چند همسرم در اين باره سخني نمي گفت، اما ناراحتي دروني و شرمندگي وجداني، زندگي را بر من دشوار کرده بود.
شبي هنگام مغرب، در حال حرکت به سوي حسينيه آقا بودم، تا نماز جماعت را به ايشان اقتدا کنم، هنگام عبور از کنار يک مغازه ميوه فروشي بدون اختيار از ذهنم گذشت که اگر پولي داشتم و مي توانستم براي يک بار هم مقداري ميوه فصل براي خانه خريداري کنم خوب مي شد!
... هنگامي که وارد حسينيه شدم، چشم آقا به من افتاد، نزديک بنده آمدند و فرمودند:
« فلاني! مقداري پول هست براي شما بياورم؟! »
پس از اندکي تأمل گفتم: مانعي ندارد. بعد از نماز به منزل رفتند و هزار و پانصد تومان برايم آوردند! گويي از نيت من خبر داشتند!
پير ژرف انديش
يکي از سادات افغانستان چند شبي بود که در نماز ايشان شرکت مي کرد. لباسي معمولي به تن داشت و ظاهري پريشان، اما مناعت طبع و عزت نفس بسياري از خود نشان مي داد.
شبي نگاه آقا به وي افتاد. بدون اين که او سخني بگويد، به منزل رفته و يک عبا و قبا همراه خود آوردند و با نشاط بسيار همراه با خوشرويي به آن سيد تقديم کردند.
فرداي آن شب که ما وارد حسينيه شديم، آن سيد افغاني را در لباس مقدس روحانيت ديديم. متوجه شديم که ايشان روحاني بوده، اما به خاطر فقر و ناداري، توان خريد لباس نداشته است، ولي اين پير ژرف انديش با نگاه بصيرت آميز خود حقيقت را دريافته است!!
ابن السبيل
يکي از ارادتمندان آقا نقل مي کند:
« شبي در حسينيه آقا نشسته بودم. ناگاه فردي با ظاهري آراسته، قيافه اي مرتب که شخصيتي آبرومند از خود نشان مي داد وارد شد و در گوشه اي نشست.
اولين بار بود که او را مي ديدم و تاکنون او را در صف جماعت حسينيه مشاهده نکرده بودم. از اين رو، حدس زدم که ساکن قم نيست و مسافر است.
لحظاتي بيش از ورود آن مرد نگذشته بود که ناگاه آيت الله بهاء الديني اشاره اي فرمودند و من به حضورشان شتافتم.
امر کردند که فلان مبلغ به اين شخص بدهيد. بنده هم اطاعت کردم. آهسته کنار او نشستم و شروع به سلام و احوالپرسي کرده، طوري که متوجه نشود و ديگران هم مشاهده نکنند، پول را در جيب او گذاشتم.
نماز تمام شد و او از حسينيه خارج شد. پس از چندي معلوم شد که وي «ابن السبيل» بوده است؛ کسي که در شهر خود توانايي مالي داشته، اما در مسافرت بي پول شده، ولي براي حفظ آبرو و شخصيت خود توان اظهار فقر و بي پولي نداشته است.
از آن روز تاکنون از اين که اين عالم فهيم، حالات روحي و وضع اقتصادي آن شخص را دريافته است در تعجب مانده ام! »
توجه به ديگران
يکي از ارادتمندان آقا نقل مي کند:
« روزي در اطراف قم افتخار حضور در خدمت معظم له را داشتيم و ميهمان يکي از ارادتمندان آقا بوديم. ظهر که فرا رسيد، همگي نماز را به امامت ايشان خوانديم. پس از نماز چون خواستند سفره ناهار را پهن کنند، آن عالم فرهيخته نگاهي به ميزبان کرد و فرمود:
« قبل از اينکه به فکر ما باشيد، ناهار چند کارگري را که روي زمين شما کار مي کنند فراهم کنيد. »
شور و اشتياق ميزبان و علاقه بسيار او موجب شد که ابتدا براي ميهمانان غذا آماده کند، تا پس از آن، به پذيرايي از کارگران خود بپردازد. از اين رو، سفره را پهن کرد و غذا را آورد. ناگهان همگي مشاهده کرديم که آقا عبا بر سر خود کشيدند و گفتند: « بنده کمي مي خوابم! »
ميزبان اصرار زيادي کرد که اول غذا ميل فرماييد، سپس استراحت کنيد. اما سخنان او سودي نبخشيد. مدتي گذشت و ايشان مشغول استراحت بودند. صاحبخانه که زحمات زيادي براي پذيرايي هر چه بهتر از ميهمانان کشيده بود، کمي ناراحت و محزون شد.
در اين هنگام يکي از دوستان که با روحيه آقا آشنايي بيشتري داشت به او اشاره کرد که ابتدا غذاي کارگران را بده! او نيز فوراً غذاي آنها را کشيد و نزدشان گذاشت. در همين حال بود که ديديم آقا از جا بلند شده، و سر سفره حاضر شدند! بدون اين که کسي حرفي از غذا دادن به کارگران به ميان آورد. »
بحث علمي با اموات
يکي از اطرافيان آقا نقل مي کند:
« ساليان بسياري بود که در درس آقا حاضر مي شدم و شرکت کنندگان در درس را مي شناختم. يکي از شاگردان معظم له که فردي مقيّد به درس و مطالعه و انساني متقي بود، اما استعداد شايان توجهي نداشت، از دنيا رفت. مدتها گذشت.
روزي در محضر پير خردمند و روشن ضمير بوديم که صحبت از آن شخص به ميان آمد، ناگاه آقا فرمود:
« فلاني در برزخ چنان رشد علمي کرده و حرفهايي مي زند که اگر در حياتش براي او گفته مي شد نمي فهميد! درباره موضوعي در باب طهارت با ما بحث کرد و نظر ما را تغيير داد. »
تخفيف عذاب قبر
يکي از ارادتمندان آقا نقل مي کند:
« روزي به اتفاق آقا وارد قبرستاني شديم. روش هميشگي ايشان اين بود که در ابتداي قبرستان توقف مي کردند و سوره فاتحه اي براي صاحبان قبور قرائت مي فرمودند. اما آن روز ديدم چند قدمي طي کردند و در آن طرف گورستان بر سر قبري ايستادند. چند لحظه مکث کرده، فرمودند:
« همين جا مي نشينيم ».
چندين دقيقه بر سر آن قبر نشستند، سپس با هم حرکت کرديم و از قبرستان خارج شديم. پس از مدتي سؤال کردم که آيا علت خاصي وجود داشت که بر سر آن قبر نشستيد؟ فرمودند:
« صاحب قبر در عذاب سختي بود، گفتم شايد تخفيفي براي او حاصل شود که البته بي تأثير نبود! »
ازدواج بدفرجام
يکي از شيفتگان آيت الله بهاء الدّيني نقل مي کند:
« در زمان رژيم سابق و در سال 1353 شمسي، مقدمات ازدواج دخترم فراهم شد. در آن هنگام مسؤولين دفاتر ازدواج خود صيغه عقد را جاري مي کردند و اين در حالي بود که بسياري از آنان از عوامل آن رژيم پليد بودند. از اين رو، خانواده هاي متدين و مذهبي، براي اطمينان بيشتر، دوبار صيغه عقد را جاري مي کردند، بار اول در دفاتر دولتي، تا قانوني بودن ازدواج انجام شود و ديگر بار نزد روحانيون، تا از نظر شرعي آسوده خاطر شوند و مطمئن گردند.
بر اين اساس بود که خدمت سرور فرزانه خود، آيت الله بهاء الديني رسيدم و از محضرشان تقاضا کردم که براي اجراي مراسم عقد و خواندن خطبه تشريف فرما شوند. ايشان با روي باز قبول فرمودند و سر ساعت، طبق وعده قبلي به مجلس آمدند.
طرفين ازدواج و اقوام عروس و داماد همگي حضور داشتند و هيچ مانعي جهت اجراي عقد در ميان نبود. لحظاتي بيش از حضور آقا در مجلس عقد نگذشته بود که سر خود را بلند کرده، نگاه عميقي به اطرافيان کردند. گويا در نگاه خود چيزهايي مي ديدند و مطالبي مي يافتند. بنده که به بصيرت باطني ايشان آگاه نبودم، تنها سيماي نوراني معظم له را مي ديدم که ناگهان متوجه شدم آقا برخاسته و قصد خارج شدن از منزل را دارند!
هر چه اصرار کرديم ثمري نبخشيد. در پايان به ايشان گفتم: حاج آقا! شما فقط صيغه عقد را جاري کنيد، نيازي به عقدنامه از طرف حضرت عالي نيست. اما ايشان باز هم نپذيرفتند. در آن لحظه گمان کردم که آقا براي حفظ آبرو و حيثيت خود و دوري از درگيري با افراد رژيم خواهش ما را رد مي کنند. از اين رو، تقاضا کردم که صيغه عقد را مخفي و پنهاني قرائت کنند. ولي اين بار نيز سخنم ثمري نداشت.
به هر حال ايشان خداحافظي کردند و از منزل خارج شدند و همگي ما از طرز برخورد و نگاه و چگونگي آمد و رفت آقا در تعجب و حيرت مانده بوديم. و از سوي ديگر، اين مطلب به ذهن من رسيد که ايشان فردي است که بيش از حد احتياط مي کند! و اصلاً چرا يک روحاني نبايد اين قدر شجاعت داشته باشد، مگر دولت با افراد چه مي کند...؟!
آن شب همگي اصرار بر انجام عقد داشتند و با حضور روحاني ديگري مراسم انجام شد و پس از آن سند ازدواج را از محضر گرفتيم. چيزي نگذشت که به دنبال عقد، مراسم عروسي بر پا شد و زندگي مشترک دخترم و همسرش آغاز شد.
مدتي از زندگاني آن دو سپري نشده بود که اختلافات و بگو مگوها درگرفت. چندين بار وضع آنها توسط ديگران اصلاح شد، اما هر چه مي گذشت، درگيري شديدتر و امکان تفاهم سخت تر مي گشت. زندگي دخترم، هر روز بيش از روز قبل، تلخ و جهنمي مي شد، و اين در حالي بود که وضع مادي آنها از تمامي دامادهاي فاميل بهتر بود! تا آن که سرانجام با داشتن سه فرزند و با وضع بسيار بدي از هم جدا شدند و ضربه سختي به آبرو و شخصيت اجتماعي ما وارد شد.
در همان ايام بود که براي نماز مغرب و عشا به حسينيه آقا مي رفتم و براي آرامش خاطر خود پاي سخنان ايشان مي نشستم. روزي در بين صحبتهاي آقا، کلماتي شيرين و عباراتي پرمغز و جان افزا شنيدم. همان لحظه حس کردم که ايشان براي دلداري بنده و آرامش روح خسته ام اين سخنان را فرمودند.
از اين رو، روزي خدمتشان رسيدم و ماجراي تلخ و طاقت سوز دخترم را به طور مفصل توضيح دادم. ناگهان ايشان سر برداشتند و به من خطاب کردند:
« آن ازدواج نمي بايد انجام مي شد. شايد شما از دست من ناراحت شديد که چرا در آن شب، صيغه را نخوانده، از منزل خارج شدم. اما بنده نزد خود گفتم، اگر اين عقد به وسيله من انجام نشود بهتر است. اگر در آن جلسه حقيقت ماجرا را براي شما مي گفتم، در شرايطي بوديد که از من قبول نمي کرديد. از اين جهت حرفي نزدم واز شما جدا شدم!! »
با معجزه حل شد!
يکي از ارادتمندان و شيفتگان عارف گرانمايه، آيت الله بهاء الديني، که فردي متقي و فاضل است، چنين مي گويد:
« مشکلي داشتم که بر اثر آن پريشاني خاطر و اشتغال فکري بسيار به من هجوم آورده بود، از طرفي نمي توانستم آن مشکل را با کسي در ميان بگذارم. با توفيق الهي و دعا و توسل، فرداي آن شب؛ گرفتاري برطرف شد و بحمدالله آرامش روحي، رواني ام بار ديگر برگشت.
هنگام نماز مغرب و عشا که به همراه دوستان خدمت آقا رسيديم، قبل از اين که از طرف بنده حرفي زده شود، آقا بدون مقدمه فرمودند:
« قضيه شما با معجزه حل شده است!! »
هيچ کس از دوستان خبر نداشت که ديشب چه بر من گذشت و امروز صبح چه لطفي نصيبم گرديد. از اين رو، از سخن آقا تعجب کردند. اما بنده که ماجرا را مي دانستم از ديد باطني و بصيرت الهي اين مرد ملکوتي لذت بسيار بردم و خدا را شکر کردم. »
مراعات همسر
شخص ديگري نقل مي کند:
« همسر علويه اي دارم که چهل سال است با هم زندگي مي کنيم. او خانمي سيده و بسيار خوب است، اما اخلاق تند و عصبانيت من، موجب ناراحتي ايشان است. در طول زندگي مشترکمان و در برخي ايام که توفيق به من روي مي آورد، خدمت آيت الله بهاء الديني مي رسيدم و ايشان نگاهي به من مي کردند و آهسته مي فرمودند:
« مراعات همسرت را بکن. »
کم توجهي من موجب فراموش کردن سفارش ايشان مي شد. از اين رو، باز هم اين خصلت زشت من آزردگي همسرم را به دنبال داشت. تا اينکه يک بار به من فرمودند:
« پانصد بار عصباني شدن کافي نيست، چرا رعايت همسر علويه ات را نمي کني؟! »
و اين در حالي بود که بنده اصلاً به ايشان نگفته بودم که همسرم علويه است. روزي که در محضر آقا بودم، پرسيدم: حاج آقا! شما از وضع بنده در هنگامي که خدمت شما هستم، مطلع هستيد، آيا وقتي که در منزل هستم نيز از حالات و اعمال ما آگاه مي شويد؟
فرمودند: « گاهي!! »
مگر اينها بَرده اند؟!
يکي ديگر از دوستداران ايشان مي گويد:
« کم و بيش خدمت معظم له مي رسيدم و از آقا طلب دعا مي کردم و از سخنان شيرين و معنوي ايشان استفاده مي بردم. روزي در حالي به حسينيه آقا رفتم که عصر آن روز، اختلاف و مشاجره اي بين من و خانواده ام رخ داده بود. زيرا کاري به او واگذار کرده بودم تا انجام دهد، اما آن را ترک کرده بود. از اين رو، با داد و فرياد و عصبانيت از خانه خارج شدم و چون نزديک مغرب بود، براي انجام نماز مغرب و عشا به سوي حسينيه شتافتم.
... نماز را به ايشان اقتدا کردم و پس از آن خدمت آقا سلام کردم و در محضرشان نشستم. ناگهان رو به من کرده، با تندي فرمودند:
« ببين ما چه جور هستيم، يک خدمتهايي را مي خواستند تا به حال انجام دهند، حالا به فرض اين که نخواهند آن طور خدمت کنند، مگر گناهي مرتکب شده اند؟! »
ناخودآگاه به ياد برخورد زشت خود افتادم و صحبت آقا در روزهاي قبل به ذهنم خطور کرد که مي فرمودند: « مگر اينها بَرده اند؟! »
از رفتار خشن و تند خود با همسرم بسيار پشيمان شدم و پس از آن که از خدمت آن پير ژرف انديش و مهربان مرخص شدم، به سوي خانه رفتم و با شرمندگي تمام و اعتراف به اشتباه خود از عيالم عذرخواهي کردم. »
دعا براي استاد شهريار
روزي صحبت از شعر و شاعري به ميان آمد، با جمله اي کوتاه فرمود:
« بنده اشعار زيادي درباره اهل بيت عليهم السلام؛ خصوصاً حضرت علي عليه السلام شنيده ام، ولي براي من هيچ شعري همچون اشعار شهريار تبريزي، جذابيت نداشته است. به همين جهت او را دعا کردم. بعداً ديدم برزخ را از او برداشته اند.!! »
الان شاد است!
در جلسه اي صحبت از مرحوم آقافخر تهراني شد. شخصي دعاي اللهم ادخل علي اهل القبور السرور ... را قرائت کرد.
آيت الله بهاء الديني درباره وي ـ که زحمت زيادي براي مادرش کشيده بود ـ فرمود:
« او به خاطر خدمات چندين ساله خود به مادرش الان در خوشي و سرور کامل است. »
ضرر سيگار و لطف امام رضا عليه السلام
آقا مي فرمودند:
« در جواني به سيگار مبتلا شدم، گرچه حضرت رضا عليه السلام ضررش را از من برداشتند و بدنم با آن گرم مي شد، اما اصل کار اشتباه بود. »
يکي از دوستان صميمي و ارادتمندان قديمي آقا مي گفت: يک بار که ايشان خدمت حضرت رضا عليه السلام مشرف مي شوند، عرض مي کنند:
« ما درباره سيگار نگران هستيم يا اين سيگار را از ما بگيريد، يا ضررهايش را برداريد. »
مدتي نگذشت که مکرر مي فرمودند:
« سيگار براي ما ضرر ندارد، ضررش را از ما برداشتند! »
تا اين که در سال 1370 که بيماري آقا شدت يافت به دستور رهبرانقلاب ، در يکي از بيمارستانهاي تهران، بستري شدند. هنگامي که از ريه آقا عکس برداري شد مجاري تنفسي سالم، طبيعي و بدون هيچ عارضه اي مشاهده گرديد!
سفارش حضرت رضا عليه السلام
يکي از ارادتمندان ايشان مي گويد:
« روزي به اين فکر افتادم که به «آقاي امجد» ( يکي از علماي برجسته حاضر) بگويم که به آقا سفارش کند کمي بيش تر ما را مورد عنايت (معنوي) قرار دهد.
تا اين که يک روز، نزديک غروب، ديدم آقا از در خانه ما به طرف علي بن جعفر(ع) قدم زنان مي روند. طرف جنوبي علي بن جعفر(ع)، پشت باغ بهشت، زمين خالي بود که آقا به آن جا مي رفتند. مقداري چاي داخل فلاسک ريختم و استکان و مقداري نبات برداشتم و پشت سر آقا حرکت کردم، تا رسيديم به جوي آبي که آن جا بود. کنار جوي آب، گياه هم بود.
آقا لب جوي رو به شرق نشستند و من هم به احترام ايشان، مقابل ايشان نشستم. ايشان فرمود:
« بيا اين جا بنشين، پشت به حضرت رضا عليه السلام نکن!»
من هم زود بلند شدم و آن طرف نشستم و چاي براي ايشان ريختم و ايشان در حال فکر بود. ايشان غالباً در حال تفکر بود. ناگهان رو به من کرده و فرمود:
« فلاني سفارش زيد و عمرو، براي ما فايده اي ندارد، شما بايد کاري کني که حضرت رضا عليه السلام سفارشت را بکند و من راه سفارش حضرت رضا عليه السلام را به تو مي گويم. و آن هم اولش اين است که دست از زرنگي برداري. اگر دست از زرنگ بازي برداشتي، حضرت رضا عليه السلام مي گويد: شيخ را داشته باش؛ و اگر رفتي دنبال زرنگي، که رفتي. »
اين در حالي بود که هنوز من به آقاي امجد چيزي نگفته بودم، فقط در نظرم بود که بگويم. البته دو سه روزي دنبال ايشان بودم، که در همين خلال آقا فرمود: سفارش زيد و عمرو براي ما فايده اي ندارد.
عنايات حضرت رضا عليه السلام
طلبه اي نقل مي کندد:
يک بار، شب عيد غدير در خدمتشان بوديم. طلبه هاي زيادي حاضر بودند. يکي گفت: فردا به حساب عيد غدير مي آييم اين جا و کباب مي خوريم. يکي ديگر از آقايان که از سادات بود گفت: خشکه اش را به ما بدهيد قبول داريم، و ما مي دانستيم ايشان پولي براي اين کارها ندارد.
از اين جهت ديدم آقا سرخ شد و خيلي ناراحت شد، ولي يک مرتبه دست برد و يک پولي به آن آقا سيد محترم داد، تا بين طلاب تقسيم کند و به هر کدام پنجاه تومان بدهد. سيد هم گفت: من اول پنجاه تومان خودم را برميدارم؛ چون مي دانم آقا غير از اين، پولي ندارد. اول پول خودش را برداشت، بعد شروع کرد به تقسيم کردن.
جالب اين بود که پول به تمام افراد حاضر رسيد و به اندازه حاضرين در آن جا بود. بعداً مسأله را از ايشان پرسيديم، فرمود:
« گاهي پول هايي مستقيماً از حضرت رضا عليه السلام به دستمان مي رسد. »
گرفتاري رفع مي شود!
امير شهيد صياد شيرازي نقل مي کرد:
وقتي خيلي گرفتار بودم در درگيري جنگ آمدم خدمت آيت الله بهاء الديني. به محض ورود، ايشان فرمود:
« گرفتاري رفع مي شود. »
من آرام شدم، بعد از مدت کوتاهي که مشکل برطرف شد، آمدم خدمتشان، فرمود:
« ديدي گرفتاري رفع شد. »
آماده پذيرايي
امير شهيد سپهبد صياد شيرازي مي فرمود:
« در دوران جبهه و جنگ هرگاه ما مشکلي پيدا مي کرديم اگر ممکن بود خود را خدمت آقا مي رسانديم و با ديدن و زيارت ايشان و فرمايشات حضرتش آرامش مي يافتيم، يک وقت آمدم و بي موقع به خيال خود رسيدم و در فکر بودم که مزاحم آقا خواهم بود، چون ساعت يک بعد از نيمه شب بود، در را زدم، درب را باز کردند و گفتند: بفرماييد. وقتي وارد شدم ديدم آقا آماده نشسته و سماور و چاي نيز آماده است، خوشحال شدم که در آن وقت ايشان آماده پذيرايي من بودند، آقا فرمود:
« بله خدايي که شما را از جبهه مي فرستد اينجا، ما را هم آماده مي کند. »
آن ذکر را نگو!
يکي از ارادتمندان آقا مي گفت:
خدمت ايشان نشسته بودم يک مرتبه فرمود:
« به فلاني تلفن کن و بگو آن ذکر را نگو. »
و من تلفن کردم به آن شخص و گفتم. او هم آن ذکر را ترک مي کند و بعد گفته بود: هيچ کس از آن ذکري که من بنا داشتم بگويم خبر نداشت.
عيال شما خوب مي شود!
ارادتمند ديگري مي گفت:
« عيال من مرض بدي داشت و حاج آقا حميد فرزند بزرگ آقا هم مرضي بدخيم داشت.
آقا فرمود که ختم صلواتي براي شفاي عيالم و ختم صلواتي هم در منزل حاج آقا حميد بگيريم براي شفاي ايشان. در منزل حاج آقا حميد ختم را گرفتيم. بعد از جلسه آقا فرمود:
« عيال تو خوب مي شود و حاج آقا حميد خوب نمي شود. »
و همانطور شد. حاج آقا حميد فرزند آقا مرحوم شد و عيال من خوب شد. »
ما که آدم زيادي نمي بينيم!
يکي از نزديکان آقا مي گفت:
« روزي در خدمت آقا از شهر خارج شديم در مسير که مي رفتيم، روز تعطيلي شلوغي بود و ايام تفريح و گردش و رفتن به صحرا. عده زيادي به دشت و بيابان ريخته بودند. من خدمت آقا عرض کردم: ببينيد چقدر آدم!
آقا نگاهي کردند و فرمودند:
« ما که آدم زيادي نمي بينيم! »
اينها روي آتشند!
آن ارادتمند ديگر آقا مي گفت:
« در خدمت آقا از قم خارج شديم، آقاي حاج آقا عبدالله فرزند آقا هم رانندگي مي کرد دو طرف جاده مردم ريخته بودند در صحرا و بيابان بازي مي کردند. آقا فرمود:
« حاج آقا عبدالله نگاه نکن، به من هم فرمود فلاني نگاه نکن. نگاه نکن آتش است. آنها در آتشند، نه روي سبزه، نگاه نکنيد. اينها در مزارع مردم سبزي ها را پايمال مي کنند و خرابي به بار مي آورند. »
به خوراکي ها لب نزد
آقاي حيدري کاشاني مي گويد:
« وقتي در خدمت آقا سفري به مشهد رفتيم در يکي از شهرها دوستي داشتم چيزهايي خوردني عقب اتومبيل گذارد اما هر وقت ما آمديم از آن استفاده کنيم آقا لب نزد و ما مي دانستيم چشم برزخي ما بسته است و واقعيت را نمي بينيم. در مسير شاهرود کنار خيابان به مسجدي رسيديم. آقا فرمود:
« همين جا نماز مي خوانيم، در مسجد غذايي هم مي خوريم و مي رويم. »
نماز مي خوانديم که امام جماعت که آقاي محترمي است آمد و اصرار کرد که به منزل او برويم. آقا فرمود:
« او دلش مي خواهد ما به منزل او برويم، چرا رد کنيم. »
رفتيم چايي خورديم. از خوردنيهاي تعارفي يک خربزه را باز پاره کرديم، آقا لب نزد و فرمود:
« همين جا بماند. »
خلاصه خوراکيها در ديد و مزاق من تلخ و سياه شد و دانستيم حسابي است که ايشان با آن سعه صدر لب نمي زند. بعد براي ما روشن شد که ايشان مي ديد آن را که ما نمي ديديم. همه آنها که در خدمت آقا بودند نيز به خاطر نخوردن ايشان از آن خوراکيها استفاده نکردند.
« اللهم ارني الاشياء کما هي » يکي از دعاهاي مکرر ائمه معصومين عليهم السلام است. بايد از چاه طبيعت بيرون آمد، تا والي مصر وجود و سلطان سرير شهود شد. »
اين نماز نيست که ما مي خوانيم
باز ايشان نقل مي کند:
« روزهاي اولي بود که خدمت اين مرد الهّي تشرّف پيدا کرده بودم. نماز مغرب را اقتدا کردم. ولي در همان رکعت اول نماز نمي دانم چه شد افکاري مرا به خود مشغول کرد و نماز و حمد و سوره و رکوع و سجود، افعالي بود که چون دستگاه اتوماتيک و خودکار انجام مي شد.
تا پايان نماز مغرب اين سردرگمي دامنگيرم بود. به محض اينکه آقا سلام نماز را داد صدا زد:
فلاني، عرض کردم: بله. فرمود:
« اين نماز نيست که ما مي خوانيم. »
گفتم: بله آقا حق با شماست. و ديگر ايشان چيزي نفرمود. من هم چيزي نگفتم و ديگر هم به روي من نياورد. »
گِله از بد زباني
يکي از دوستان اهل علم گفت:
« روزي لباس خوبي پوشيده بودم، مي آمدم خدمت آقا برسم. باران آمده بود، گل و آب جمع شده بود، ماشيني آمد زد توي آبها، و آب گل آلود را به سر تا پاي من ريخت.
خيلي ناراحت شدم، که حال بايد برگردم منزل لباس عوض کنم. از ناراحتي شروع کردم بد و بيراه به صاحب اتومبيل و راننده گفتن و خيلي پرخاش کردم. بعد آمدم لباسها را عوض کردم، همان روز يا روز بعد رفتم خدمت آقا، تا نشستم آقا شروع به صحبت کردند و ابتدا به ساکن فرمود:
« زيبنده نيست اهل علم بدزباني کند. حال گيرم يک ماشين هم آمد زد به آب و گل و لباسها را آلوده و گل آلود کرد، نبايد انسان متانت را از دست بدهد و بد بيراه بگويد. »
و اين گونه، تمام واقعه را فرمود بطوري که کسي هم نمي دانست طرف سخن کيست. »
اين افکار غربي چيست؟
يکي ازاطرافيان ايشان نقل مي کند:
« روزي در خدمت آقا به منزل يکي از ارادتمندان ايشان رفتيم و ناهار نيز آنجا بوديم. از قراري که بعد متوجه شديم صاحب منزل پدر پيري داشت که در حال نشستن بايد پاي خود را دراز کند واز قضا آن پدر هم نسبت به آقا علاقمند و از ارادتمندان قديمي آقا بود.
فرزند ايشان که صاحب بيت و دعوت کننده بود، از روي ارادت زياد به آقا، پدر را قبل از آمدن آقا منتقل مي کند به منزل برادرش که در مقابل ايشان پايش دراز و در حال استراحت و خوابيدن نباشد.
آقا پس از ورود به منزل و قدري نشستن، رو مي کند به صاحب خانه و مي فرمايد:
« اگر پدر شما هم اينجا بودند قدري خستگي ايشان رفع مي شد. »
و با ناراحتي فرمود:
« اين افکار غربي يعني چه؟ غربي ها فکر مي کنند پدر پير خود را مخفي مي کنند، اِه اِه اين چه طرز تفکري است، بريد ايشان را بياوريد، ما مي خواهيم ايشان را ببينيم. »
صاحب منزل با شنيدم اين عبارت زود رفت و پدر را آورد و چه اندازه آقا خوشحال شد و چقدر آن پدر پير خوشحال و چه اندازه ما مجلسيان از اين مراد و مريد قديمي که بهم رسيده بودند بهره بريدم. »
طهارت باطني
يکي از ارادتمندان آقا نقل ميکند:
« من سالهاي قبل گاهي خدمت آيت الله بهاء الديني مي رسيدم و چند مرتبه در مسجد چهارده معصوم(ع) که به فرمان آقا ساخته شده است، خدمتش رسيدم. در يکي از دفعات که مي خواستم خدمت آقا مشرف شوم، يکي از دوستان به من گفت: من هم با تو بيايم تا خدمت آقا برسيم.
گفتم: مانعي نيست. به مسجد رفتيم. فردي که آنجا بود، رفت خدمت آقا اجازه بگيرد. وقتي برگشت گفت: آقا فرمود:
« خود ايشان تنها بيايد. »
من به دوستم گفتم: شما بيرون باش، آقا فرموده است: من تنها بروم.
خدمت آقا رسيدم، ايشان تنها نشسته بود. احوالپرسي کرد و سخناني فرمود، خداحافظي کردم و بيرون آمدم.
به خدمتگزار ايشان گفتم: کسي هم که خدمت آقا نبود چرا دوست مرا نپذيرفتند؟
او گفت: شايد افرادي با آقا باشند که ما نتوانيم با چشم ظاهري آنان را ببينيم و
هر کسي نبايد در آن جمع و محضر حاضر شود.
دوستم گفت: حال ميشود اجازه بگيري بروم خدمتشان؟
گفتم: آقا شما را قبول نکرد، حسابي در کار است، خودت ببين، نقص و عيب در کجا است.
فکري کرد و گفت: حق با ايشان است، من براي طهارت احتياج به غسل دارم و جنب هستم و صبح نتوانسته ام حمام بروم و غسل کنم، با عدم طهارت، آقا مرا قبول نکرد، در محضرش وارد شوم. »
فشار دروني را ديدم!
يکي از اطرافيان ايشان مي گويد:
« در خدمت آقا براي ديدن و عيادت آيت الله العظمي سيد احمد خوانساري (ره) در ايام کسالت ايشان که به همان کسالت از دنيا رفتند به تهران رفتيم. با آقا وارد اطاق شديم.
به محض ورود و نشستن و سلام و جواب سلام، ايشان بلند شدند و گفتند ما چاي را اطاق ديگر مي خوريم. حقير و ديگران تعجب کردند از اين حال و حرکت سريع، بعد که بيرون آمديم، در نشستي که در خدمتشان بودم، فرمود:
« وقتي ما وارد شديم ايشان را در حالي سخت ديديم از کسالت و فشاري که متوجه ايشان بود، لذا طاقت نياورديم بنشينيم. آقاي خوانساري ابراز نمي کرد ديگران هم متوجه حال ايشان نبودند، اما ما حال دروني ايشان را ديديم و تاب تحمل و نشستن نداشتيم. از اطاق بيرون آمديم و در اطاق ديگر هم باز مشکلات ايشان را درک مي کرديم. »
آقا مکرر از آقاي خوانساري و تقدس و تقوي و فضايل و قدرت علمي ايشان سخن مي گفت و چند مرتبه از ايشان شنيدم که مي فرمود:
« آقاي آسيد احمد ( يعني آقا خوانساري) از فضلاي حوزه ما بود و ما از طلبه ها بوديم. »
حاج شيخ را هم که دارند مي برند!
روزي که آيت الله شيخ مرتضي حائري در تهران از دنيا مي رود قبل از ظهر افرادي خدمت آقاي بهاء الديني، در قم بودند، گفتند: يک مرتبه ايشان فرمود:
« اِ اِ، آقاي حاج شيخ را هم که دارند مي برند! »
آنها که دور آقا بودند متحير ماندند که آقا چه مي فرمايد، حاج شيخ کيست؟ وقتي خبر فوت مي رسد، مي بينند همان وقتي که ايشان در قم و منزل خود فرموده بود: حاج شيخ را هم که دارند مي برند، همان وقت آقاي حائري در تهران از دنيا مي رود. »
منبع: www.salehin.com