خانه قديمي بود. مثل تمام خانه هاي پنج دري با پنجره هاي رنگين و مشبک که آدمي را مي برد به دوران خوش گذشته. آدمي انگار فطرتش گره خورده است به گذشته. گذشته ها به وجدش مي آورد. اگر اينگونه نيست، پس چرا هرجا که ردپايي از گذشته باشد، قلب هامان را به تپش وامي داشت. خاطرات مبارزه و عشق و دلدادگي بر سر در و ديوار فرياد مي کرد. بوي صلابت و آزادگي مي داد.
حوض قديمي و کوچک وسط حياط، انگار رد پاي عشق را مي گرفت و مي رفت تا انتهاي آفتاب. به ناگاه زنده شده در جلوي چشمانش انگار، مردي که شب و نيمه شب بر سر اين حوض کوچک وضوي عشق مي گرفت و درست در يکي از همين اتاق ها، سر بر سجاده بندگي و دلدادگي مي گذاشت؛ و خدا را زير لب نجوا مي کرد تا معبود ازلي هم، آرامش و عشق را به وجود او هديه کند... در و ديوار پر بود از پوسترهايي که عکس شهيد بزرگ اسلام و خميني دوم را تجلي مي ساخت. اتاق در اتاق و پله در پله و پيچ در پيچ.
پر از خاطره بود و انگار آواها و صداهاي بيداري و هوشياري و آزادگي را هنوز درخود حفظ کرده بود تا به من و تو نشان دهد و فرياد کند منبع و محلي را که تجلي عشق و عاشقي و وارستگي و ايثار بود براي اسلام.
اتاق هاي کوچک خانه دکتر بهشتي را به تعريف هاي متفاوت مزين کرده بودند. اتاق ولادت، اتاق هامبورگ، اتاق سياست، اتاق تهمت، و سرانجام اتاقي سفيد که دل نوشته هاي بازديدکنندگان عاشق را بر سينه خود حفظ کرده بود که خود دايره المعارفي از ارادت عاشقانه جوانان به شهيد راه اسلام را حکايت مي کرد.
اتاق ولادت، خبر از باقيات الصالحات مي داد
چند پله پايين رفتم. اتاق ولادت، در پشت اين درهاي قديمي، ورود کودکي از جنس باران را نويد مي داد. محقر بود و پر از خاطرات گريه و شادي کودکي که روزگاري قطب نماي هدايت شد. تخت خواب کوچک کنار اتاق نماد تولد دکتر شهيد بهشتي بود و ديوارها مزين به عکس ها و خاطرات دوران قبل از تولد شهيد وارسته.
بر روي يکي از آن پوسترها نوشته شده بود:
«مادر شهيد بهشتي براي نوه اش تعريف مي کند: فردا روزي است که به پدر بزرگت جواب رد داديم. پدرم مرا صدا زد و گفت: بهتر است به اينها جواب مثبت بدهيم. علتش را پرسيدم، گفت:من ديشب خواب ديدم که بر اثر اين ازدواج فرزند پسري با خصوصيات ممتاز به دنيا خواهد آمد. لذا پدرم به دنبال آنها فرستاد تا دوباره به خواستگاري بيايند وآمد و اين وصلت انجام شد... »
آري! و سرانجام سيد محمد بهشتي، دوم آبان ماه 1307، در همين اتاق کوچک و محقر به دنيا آمد تا کارهاي بزرگ انجام بدهد. و من باز چشمم افتاد به پوستري ديگر...
«سيد محمد بچه باهوشي بود... چهار سالش که بود پيش مادرش چند جزء(آموزش قرآن کريم) را ياد گرفت. در زماني که وقت مدرسه رسيد براي اين که بفهمند چه کلاسي مي تواند برود، از او امتحان گرفتند.
نمره قبولي کلاس ششم را آورد؛ ديدند خيلي بچه است، رفت کلاس چهارم... »
و سال ها گذشت و سيد محمد بزرگ و بزرگتر شد؛ وارسته و عالم.
باهوش و متعهد تا اين که وارد مرحله ي جديدي از زندگي اش شد. مرحله اي که در پس آن تهمت ها و نيش زبان هاي زيادي شنيد، وارد يک بازي سياسي بزرگ شد... و من وارد اتاق ديگر شدم. «اتاق هامبورگ. »
سال 1343 است و دانشجويان مسلمان به شدت در معرض حملات فکري گروه هاي غير اسلامي قرار دارند. مراجع، وجود دانشمندي مبارز، کاردان و اسلام شناس را در اروپا ضروري مي دانند و دکتر بهشتي وارد آلمان شد.
بريده ي روزنامه هايي که به صورت بنر بر در و ديوار اتاق هامبورگ کشيده شده بود، دست دلم را کشيد تا سرفصل جديد مبارزات دکتر بهشتي. انگار فضاي اتاق، فضاي سياسي سال 43 است. بر تکه اي از روزنامه نوشته شده بود:
«برنامه هاي اصلاحي هامبورگ... 1)تغيير نام مرکز از مسجد جامع ايرانيان به مرکز اسلامي هامبورگ براي جذب مسلمانان. 2)اتمام بناي مسجد جهت پاسخ به اعتراضات مردم و شهرداري هامبورگ به بناي نيمه کاره قبلي 3)تشکيل کلاس هاي تعليم زبان فارسي، خوشنويسي، معلومات عمومي و ديني درباره جهان اسلام 4)متمرکز نمودن و انتقال فعاليت ها به مرکز اسلامي هامبورگ براي خارج کردن مسجد از متروک ماندن و... »
لحظه اي نگاهم به تصوير چهره ي بشاش دکتر بهشتي خيره ماند. او موفقيت هاي زيادي در هامبورگ به دست آورد. اين را در و ديوار خانه اش گواهي مي داد و چشمم افتاد به سرفصل هاي موفقيت هاي ديگر دکتر بهشتي در مرکز اسلامي هامبورگ...
«1)تشکيل انجمن اسلامي دانشجويان فارسي در 14 شهر آلمان و اتريش
2)برپايي سخنراني علمي جهت شفاف نمودن نگاه شرق شناسان اروپايي به اسلام
3)برگزاري تورهاي بازديد دانش آموزي و دانشجويي از مسجد و گفت وگو درباره اسلام و... »
فعاليت ها زياد مي شد، دکتر بهشتي به دور از همه زرق و برق هايي که مي توانست زندگي سنتي اش را تبديل به يک زندگي رفاهي گري کند، دور ماند و از عزاداري امام حسين (ع) نيز در ايام محرم در هامبورگ هم به دور نماند.
و همين روزها بود که محمدرضا پهلوي تصميم گرفت از مرکز اسلامي هامبورگ ديدن کند؛ اما همزمان دکتر بهشتي به شهر ديگري سفر کرد تا در هامبورگ حضور نداشته باشد... و اينها همه کينه شد... تا او را وارد يک جنگ رواني بزرگ کنند.
و اين است که مي گويند بهشتي مظلوم است و سرانجام دکتر بهشتي وارد يک بازي سياسي و يک جنگ رواني شد و من همچنان غرق در تفکر وارد«اتاق سياست» شدم. پوستري از سخنراني حضرت آيت الله خامنه اي در سال 1363... «در مدت پنج سالي که ايشان در آلمان بودند، حرکت ها و سخنراني هاي ايشان در آلمان مبين ادامه دادن همان نوع خط مبارزاتي بود که در ايران داشتند». هنگامي که به ايران بازگشتند؛ يکي از چهره هاي مبارز تحليلي مي کرد که آقاي بهشتي در حالي به ايران بازگشتند که بايد ايشان را مي گرفتند و براي تحليل هم شک نداشتيم.
به دليل اين که برخورد آقاي بهشتي با مسايل رژيم در آلمان برخوردي بود که وقتي به ايران باز مي گشتند رژيم نمي بايست ايشان را به حال خود واگذارد. تحليل مي کرد که معلوم شد که چرا رژيم اقدام به دستگيري آقاي بهشتي نکرد؛ زيرا مي خواست شخصيت وي را متفاوت جلوه دهد. زيرا اگر وي را دستگير مي کردند از او يک قهرمان و يک شخصيت مبارز مي ساختند و همين طور هم شد. زيرا بعد از آن شروع کردند به جوسازي عليه ايشان و اين ثابت مي کند که جهت گيري هاي آقاي بهشتي در زمينه مسايل روز در نزد دوستان و دشمنان قابل درک بود. و از جهت اين، با تمام قوا با او به مبارزه برخواستند و سعي در متفاوت جلوه دادن چهره وي کردند که متاسفانه در اين راه هم موفق شدند... »
آري! رژيم وارد يک جنگ رواني با شهيد بهشتي شده بود. به قول خود دکتر بهشتي جنگ رواني، يکي از حساس ترين جنگ هاست که در رويارويي با اين جنگ رواني بايد آگاهانه برخورد کرد...
چه صبورانه با تمامي اين مسايل جنگيد...
در اتاق تهمت، دلم شکست
و سرانجام دشمن با استفاده از حربه جنگ رواني، به جنگ با دکتر بهشتي رفت. دشمنان مي دانستند که اگر به او دست بزنند، يک قهرمان به وجود مي آيد مثل امام خميني (ره) براي مردم. و بهشتي بزرگوارانه همه چيز را، حتي حرف و حديث هاي مردم ناآگاه کوچه و بازار را تحمل کرد، که او همسر آمريکايي دارد... که او زندگي طاغوتي دارد... که او در بانک هاي خارجي پول دارد و...
اتاق تهمت، مزين بود به يک ساعت شني بزرگ که با سيمان ساخته شده بود و انگار زمان بر عکس مي تابيد و مرا به سال هايي برد که دکتر بهشتي خون دل مي خورد اما لبخند مي زد و دانه دانه، جواب تهمت هايي که به او زده بودند را مي داد. بر روي پوستري تکه اي از يک روزنامه را زده بودند...
«... اقامت 5 ساله دکتر بهشتي در آلمان. از طرف دستگاه پهلوي يا مراجع ؟! » و انگار صداي متين و آرام و با صلابت شهيد بهشتي را مي شنيدم که مي گفت: ... باز شايعه است. اين که مسافرت من براي فعاليت هاي اسلامي در آلمان را به عنوان کسي که از طرف شاه و رژيم به عنوان نماينده مذهبي به آنجا رفته شايعه کرده اند... اينها دروغ است... با اقدام مراجع من توانستم گذرنامه اي بگيرم. به هر حال مسافرت من هيچگونه ربطي با رژيم نداشته است».
و صداي با ريشخند در گوشم پيچيد... «آقاي بهشتي، شما حزب جمهوري اسلامي را دولت مي دانيد، آن براي شما اهميت دارد يا جمهوري ايران؟ و چه با صراحت بهشتي شهيد جواب داد: سوال عجيبي است، با روحيه اي که در ماست حزب، تا وقتي براي ما ارزش دارد که در خدمت انقلاب اسلامي و بقا و دوام و شکوفايي جمهوري اسلامي باشد...
و باز تيتر را با موذي گري، و چه، ناجوانمردانه زده بودند:
«تهيه و تدوين کتاب هاي ديني مدارس، قبل از انقلاب توسط دکتر بهشتي با چه انگيزه اي؟! »
و دکتر بهشتي باز از خود دفاع کرد
«وقتي که از آلمان برگشتم شرکت مرا در تهيه کتاب هاي تعليمات ديني به عنوان همکاري با رژيم به خورد مردم دادند.
با وجود اين که تنظيم کتاب هاي تعليمات ديني و درس هاي قرآن که در آن سال ها تهيه شد، يک اقدام پر شور در جهت آشنا کردن نسل جوان و نوجوان با اسلام انقلابي شناخته مي شود...
و همچنان اتهام بود و دکتر بهشتي همچنان بزرگ منشانه و آرام اتهام ها را از خود دفع مي کرد و ساعت شني، زمان را همچنان تداعي مي کرد... و اما امام خميني(ره) همچنان در دفاع از دکتر بهشتي سخنراني مي نمود...
«ولي من به شما قول مي دهم اگر پيرامون همه اين مسايل هم توضيحات کامل بدهيد اين آقايان براي به دردسر انداختن مردم انقلابي ما و اغفال نسل جوان و نوجوان ما از راه هاي گوناگون ديگر که خود به وجود مي آورند، يا شيطان به آنها ديکته مي کند خواهد رفت. و سرانجام ساعت شني داخل اتاق تهمت، بر روي ساعت 8:20 دقيقه هفتم تيرماه 1360 ايستاد.
بهشتي بوي بهشت را مي شنيد. در حزب جمهوري بود که سخنراني اش را قطع کرد و گفت: بچه ها بوي بهشت مي آيد شما هم مي فهميد بوي بهشت را؟
و ناگهان انفجار... و ناگهان ايران غرق در شهادت شد و بهشتي غرق در بهشت: پيکر 72 تن از اعضاي حزب تکه تکه شد. همانند 72 تن يار شهداي عاشوراي حسيني، بهشتي پرکشيد. همان روز که مژده آمدنش را مي دادند که مردي از باقيات الصالحات در خاندان بهشتي متولد مي شود، قصه پروازش را هم به بهشت سرودند.
و انگار صداي بيانات کوبنده امام خميني(ره) مي آمد، امام زجر کشيده اي که بهشتي را گوشه عباي خود مي دانست چرا که خواب ديده بود گوشه عبايش سوخته و به بهشتي گفته بود مواظب خودت باش، تو گوشه ي عباي مني. و بهشتي پرپر شد. و امام (ره)در غم از دست دادن بهشتي ماند.
آري! بيانات کوبنده امام خميني(ره) پس از انفجار حزب جمهوري اسلامي، به شايعه سازان خاتمه داد: «بناي دشمني هاي شما براين است که افرادي که لياقتشان بيشتر است، بيشتر مورد حمله قرار مي گيرند.
کسي را که من بيشتر از 20سال است مي شناختم و از روحياتش مطلع بودم، مي دانستم چه جور مرد صالح و مرد به درد بخوري براي کشور است.
مخالفين او را در کوچه و بازار و محله و صحبت هايي که همه مي کردند، آنطور جلوه دادند و يک مرد صالحي را به صورت يک ديکتاتور در آوردند... »اما ديگر بهشتي، زميني نبود... رفت آنجا که از آنجا آمده بود... رفت به آسمان... به بهشت.
آقاي بهشتي ما آمديم شما نبوديد
بغضم را فرو دادم از آنهمه نامردي... وارد اتاق سفيد شدم. اتاق دل نوشته ها. اتاقي که با کاغذ ديواري سفيد درختي سبز بر روي آن کشيده بودند با برگ هايي سبزتر بر هر برگ آن يک جوان، يک دل نوشته، نوشته بود.
«ما آمديم، نبوديد، رفتيم. اما اگر آمديد، يادي از ما بکنيد و بدانيد که خوب نبود مهمان، ميزبان را نبيند و با غصه از اتاق کوچک تو برود... »
و برگ ديگر اين درخت خاطره اينگونه مزين شده بود به درد دلي ديگر...
«اي کاش در اين زمان که ما درآن هستيم، تنها يک نفر مثل تو بود... فقط يک نفر... »
و جمله اي از شهيد بابايي قلب اتاق سفيد را سفيدتر کرد: «خواهرم!سرخي خونم را به سياهي چادرت امانت دادم... »
و تمام دل نوشته ها امضا شده بود. امضاي جوانان عاشق و فهيم سرزمين مان؛
و جامعه اسلامي دانشجويان خميني شهر نوشته بودند:
«اي شهيد مظلوم! راهت را تا پايان ادامه مي دهيم، محکم و استوار... »
دستم بر قلم رفت تا من هم دل نوشته اي بنويسم: اي شهيد مظلوم!در اين دنياي وانفسا! از خدا بخواه ما هم به ملکوت شهدا برسيم... »
منبع: ويژه نامه بزرگداشت هفتم تير/ ضميمه روزنامه اصفهان زيبا/ تيرماه 1389