خاطرات منتشر نشده حجت الاسلام سيد جعفر صدر از پدرشان، شهيد آيت الله صدر(ره)
زهد و بي اعتنايي به زخار، دنيا
مادرم همچنين نقل مي كنند خانه اي در نزديكي خانه شهيد به معرض فروش گذاشته شد. يكي از دوستداران سيد شهيد وقتي اين موضوع را شنيد ؛ نزد ايشان آمد و عرض كرد مي خواهد اين خانه را بخرد و در اختيار ايشان قرار دهد تا او از اين خانه قديمي فعلي كه اجاره اي هم بود، رها شود؛ اما سيد به او گفت نيازي به خانه ملكي ندارد، ولي طلبه ها نياز دارند. سيد همراه او به خيابان زين العابدين رفتند و در آنجا قطعه زميني خريدند و به طلبه ها اختصاص دادند. برنامه سيد آن بود كه در اين زمين آپارتمان هايي براي سكونت طلاب حوزه ساخته شود؛ اما عمرش ياري نكرد و به شهادت رسيد.
زهد و ورع آن شهيد چنان بود كه اگر لباس يا چيز خاصي به ايشان اهدا مي شد؛ آن را با گشاده رويي مي پذيرفت و تشكر مي كرد و سپس آن را به شاگردان نيازمندش مي داد. اين رفتار نه به خاطر غرور و يا تكبر، كه برخاسته از زهد و بي اعتنايي وي به دنيا بود. ايشان همچنين از غذاهاي ساده استفاده مي كرد تا به اين ترتيب، در غذا و خوراك، خود را همرديف عامه مردم قرار دهد. ايشان در اواخر عمر شريفش به خاطر بالا بودن فشار خونش، پرهيز غذايي خاصي داشت و پيش از شهادت بسيار لاغر ونحيف شده بود.
رابطه با مادر
او در خانه تجسم راستين مؤمن نيكوكار به خانواده اش بود. او تا آخرين روز حيات شريفش فرزندي نيكوكار براي مادرش بود و هر گاه قصد انجام كاري را داشت، از مادر مي پرسيد آيا راضي هستيد آن را انجام دهم يا خير و هر چه ايشان نظر مي داد، طبق آن عمل مي كرد.
رابطه با خواهر و همسر
او براي خواهرش دوست و برادري رفيق بود و ساعتهاي زيادي را با او مي گذراند و به حرفهايش گوش مي داد و در درسها به او كمك مي كرد. براي همسرش نيز شوهر با محبت و مهرباني بود. او را تقدير واحترام مي كرد و به احساساتش توجه داشت. به او مي گفت از تو مي خواهم شرايط و كثرت مشغله هاي مرا درك كني و اگر در كارهائي كوتاهي كردم ؛ مرا ببخشي. مادرم مي گويند از همان روزهاي نخست ازدواج با سيد شهيد احساس مي كرد كه او همسري معمولي نيست و لذا او را تقديس مي كرد و نسبت به او احترام و ارج ويژه اي قائل مي شد.
درباره فرزندان
سيد شهيد دلبستگي زيادي به فرزندانش داشت و آنان را شديداً دوست مي داشت و توجه فراواني به آنان نشان مي داد. او پدري مهربان بود. هر گاه يكي از فرزندانش مريض مي شد، به محض ورود به خانه و پيش از عوض كردن لباسهايش به سراغ او مي رفت و از حال و وضعيت اوپرس و جو مي كرد. دست مباركش را روي سر بيمار مي گذاشت و سوره فاتحه را به نيت شفاي او مي خواند.
او با آنان همچون آدم بزرگها رفتار مي كرد و به كاري مجبورشان نمي كرد و هر وقت فرصتي پيش مي آمد با آنان به گفت و گو مي پرداخت. آنان را بدون هيچ تكبر و خودبيني در نظرات خويش سهيم مي كرد بلكه اگر اتفاقي پيش مي آمد يا مأموري از مأموران دولت به خانه شان مراجعه مي كرد يا اگر گرفتار مشكلي مي شدند با اعضاي خانواده دور هم مي نشستند و او آنان را در جريان امور و مسائل قرار مي داد. او به همسرش مي گفت كارهاي من طوري است كه نمي توانم فرزندانم را زياد ببينم؛ لذا نمي خواهم از خطاها و اشتباهاتشان به من خبر بدهي تا فرصتهاي اندك ديدار با آنان تبديل به گله گذاري وسرزنش شود و آنان از من تنها خاطره اي از تنبيه و مجازات در ذهن داشته باشند، بلكه مي خواهم در خاطرشان تصور پدري را داشته باشند كه با آنان مهرباني و بازي مي كند و آنها به او مهر مي ورزند او را دوست مي دارند و از اين رو مسئوليتها همگي بر دوش تو قرار دارند.
او هر گاه به خانه بر مي گشت، كودكانش خوشحال مي شدند و احساس آرامش و راحتي فراوان مي كردند و چنان بود كه انگار دشواري شرايط را درك مي كردند و لذا هر روز سيد عالم به خانه بر مي گشت غنيمت و نعمت بزرگي محسوب مي شد.
يك بار سطح نمره يكي از دخترانش در درس رياضيات پايين آمده بود. او به رغم تمام مشغله ها و مسئوليتهايش، آنقدر با او كار كرد و آموزش داد تا آنكه مطمئن شد آن درس را خوب فراگرفته است.
* در اتاق نشيمن كه همه اعضاي خانواده در آن جمع مي شدند و او مشغول نوشتن بود، هنگامي كه سر و صداي بچه ها بلند مي شد مادر مي خواست آنها را ساكت كند يا از آنها بخواهد به اتاق ديگري بروند، به او مي فرمود، «با آنها كاري نداشته باش. سر و صدايشان مرا اذيت نمي كند و تأثيري هم بر نوشتم ندارد.»
* آن شهيد زياد مي نوشت، آنقدر كه انگشتانشان متورم مي شد. به خصوص انگتشان دست چپش، چرا كه او چپ دست بود و از اين رو براي كاهش درد و ناراحتي انگشتان مادرم نوعي خمير درست مي كرد و به انگشتان مي ماليد. با اين وجود او همچنان به نوشتن ادامه مي داد.
رابطه صميمانه با برادر و استادش
رابطه سيد شهيد با برادرش يك رابطه معمولي و صرفا برادرانه نبود؛ بلكه رابطه اي روحي، عاطفي و علمي نيز بود. او برادرش را بسيار دوست مي داشت و نگاهش به او همانند نگاه برادر كوچك به برادر بزرگ تر بود.
دربارة برادرش مي گفت، «من بيش از سي سال همانند يك فرزند و شاگرد و برادر با او همراه و همدم بودم و در تمام سختي ها و رنجها و خوشيها و در علم آموزي و سير و سلوك با او بودم و در طي اين مصاحبت و همراهي، ايمانم به روح وسيع و قلب بزرگ او بيشتر شد، قلبي كه محبت مردم را در خود جاي داده بود اما گنجايش درد و غم دين و عقيده و شريعت را نداشت و لذا اين قلب بزرگ خيلي زود از كار افتاد. آن شهيد سعيد به فرزندان برادر نيز مهرباني و عطوفت نشان مي داد و به كارهايشان رسيدگي مي كرد و مي كوشيد در زندگي يار و ياورشان باشد.
دروس و اخلاق شهيد صدر
شهيد صدر در هر يك از ابواب علمي از هوش و نبوغي فوق العاده برخوردار بود. او كتابهاي عميق و پيچيده اي مثل فلسفه و منطق را از انگليسي به فارسي ترجمه مي كرد. ترجمه صحيح از غلط را مي شناخت و مثلا مي گفت فلان كلمه نبايد اينگونه باشد و به اين شكل ترجمه شود و نمونه هايي از اين قبيل. هنگامي كه به كتاب اصلي مراجعه و آن را به شكلي دقيق ترجمه مي كردند؛ مي ديدند كلام سيد صحيح و عبارت او دقيق تر است.
* روش او در حل جدول ضرب تقريبا به روش چيني نزديك بود كه آن را بر اساس انگشتان شمارش مي كنند. سيد هيچ كس را بر ديگري و يا قبيله و قوم و مليتي را بر قبيله و مليت ديگر برتري نمي داد و مطلقاً از كسي بدگوئي نمي كرد و ايراد نمي گرفت.
* سيد شهيد خود را وقف دروس و نوشته ها و مباحثات علمي كرده بود. همسرش در اين باره نقل مي كند كه سيد شبي كه بايد براي مباحثه علمي به خانه آيت الله خويي مي رفت، مريض شد. همسرش از او خواست به خاطر سردي هوا و امكان تشديد بيماريش از رفتن منصرف شود. سيد به او گفت قرآن را بده استخاره كنم. وقتي قرآن را گرفت و استخاره كرد ؛ اين آيه آمد:«اذ رأي ناراً فقال لأهله امكثوا اني انست نارا لعلي آتيكيم منها بقبس او أجد علي النار هدي» سيد پرسيد، «الان بروم يا نروم؟» كه همسرش گفت، «برو در امان خدا.»
* سيد كمال حيدري در يكي از درسهاي خود از قول يكي از طلبه هايي كه به اتفاق سيد شهيد در درس آقا خوئي شركت مي كرد، نقل مي كند كه سيد شهيده در يك جلسه همه آن دروس را فرا مي گرفت و به اندازه يك ماه او پيشرفت مي كرد.
رهبري امت
تمام كساني كه با سيد شهيد مي زيستند ؛ متفق القولند كه شيوه رهبري او و تربيت امت، شيوه اي منحصر به فرد بود؛ همان طور كه اخلاق و تواضع و مردمداريش متمايز و برجسته بود. ويژگي ها و خصائص او همانند ويژگي انبيا و ائمه معصومين (ع) بود.
* سيد محمود الخطيب كه از شاگردان نزديك سيد بود؛ نقل مي كند كه سيد با هر كسي كه نزد او مي آمد؛ چه براي عرض سلام بود و چه براي سئوال دربارة يك مسئله، با گشاده رويي و خوشرويي برخورد مي كرد و بدون در نظر گرفتن موقعيت سئوال كننده، ميان كوچك و بزرگ و شاگرد و غيره تفاوتي قائل نمي شد. در برابر همه آنها سر تا پا گوش بود و توجه زيادي به آنان نشان مي داد. او پيشوا و رهبري حقيقي براي مردم بود و موضوعات و مباحث ديني و اجتماعي را با نسل جوان در ميان مي گذاشت و راهنمايي هاي خود را از آنان دريغ نمي كرد. به ياد دارم روزي كودكي به نام ميثم، فرزند شهيد جواد زبيدي به اتفاق پدرش نزد سيد شهيد آمد. پدر كودك گفت،«جناب سيد! پسرم يك سئوال دارد.» سيد شهيد گفت، «ميثم بيا پيش من.» (سن او به نظرم بين شش تا هفت سال بود.) او را كنار خود نشاند و پرسيد، «سئوالت چيست؟» ميثم به آرامي گفت، «سئوالم اين است كه خدا چرا راضي شد حسين (ع) كشته شود؟» سيد فرمود، «سئوالت بسيار قشنگ است و معناي بزرگي دارد و جوابت را خواهم داد.»
يكي از روحانيون به نام مهدي حيدري مي گويد، زماني كه پسري كوچك بود با دوستانش در نزديكي حرم اميرالمؤمنين (ع) جمع شده بودند تا درسهايشان را به خاطر نزديكي به فصل امتحان مرور كنند. در آن حال سيد شهيد داشت به سوي حرم مي آمد تا نماز صبح را بخواند. وي نزد سيد مي رود تا در مورد موضوعي از او سئوال كند ؛ ولي سيد شهيد با روي خوش عذرخواهي مي كند و مي گويد وقت نماز دارد مي گذرد و نمي توانم الان پاسخ شمارا بدهم. روز بعد سيد زودتر آمد و گفت، «من امروز زودتر آمدم تا به سئوالاتتان پاسخ دهم.» دوستان همه برخاستند و زيراندازي پهن كردند و او با آنان به صحبت و مباحثه مشغول شد.
* يكي از فضلا مي گويد زماني كه 11 ساله بود؛ كتابي در 15 صفحه دربارة كيفيت آموزش نماز نوشت. او مي دانست بهترين كسي كه مي تواند كتابش را بازبيني و تصحيح كنند؛ شهيد صدر است و لذا نزد او رفت. شهيد صدر در مسجدي كه در آن درس خارج مي داد، حضور داشت. وقتي او را ديد ؛ به گرمي از او استقبال كرد و كتاب را با خوشرويي گرفت و چند روز بعد پس از تصحيح و توضيح، آن را به او بازگرداند و فرمود اگر پدرش كتابش را چاپ نكرد؛ او آن را با هزينه خود چاپ خواهد كرد.
سيد شهيد به رغم مقام و جايگاهي كه داشت، شخصي متواضع بود و نمي گذاشت كسي از او تعريف و القاب و صفات به نامش اضافه كند. او به طلابش و حتي فرزندانش توصيه مي كرد كه اگر مي خواستند نامش را بنويسند ؛ فقط بنويسند: سيد محمد باقر صدر، بدون هيچ گونه اضافات.
* مادرم نقل مي كنند يكي از علاقمندان،شعري را در مدح ايشان سروده و آن را آورده بود تا در مجلس ختمي كه سيد نيز در آن حضور داشت، بخواند، اما سيد با اين كار مخالفت كرد. مرد چند بار كوشيد شعرش را بخواند؛ اما با مخالفت سيد روبرو شد و آخر الامر از خواندن اشعارش منصرف شد.
* يكي از شاگردان سيد، حديثي از پيامبر اكرم (ص) به دست آورد با اين مضمون كه مردي از جانب عراق ظهور مي كند كه نامش باقر است و علم را مي شكافد و يارانش ظلم و سركوب فراوان رامتحمل مي شوند و همچون ابرهاي پراكنده در فصل پاييز هستند. اما سيد به خاطر تواضعي كه داشت، مايل نبود كه اين حديث منتشر و يا درباره آن تحقيق و بررسي شود.
* شهيد صدر همچون پدر دلسوز و مهربان با شاگردانش برخورد مي كرد ؛ به طوري كه نامه هايش خطاب به آنها را با عنوان ابوكم (پدرتان) امضا مي كرد. او مي گفت، « دوست دارم فرزندان و پسرانم (شاگردانش) از پدرشان و از كارهايي كه او دربارة آنها انجام داده، راضي باشند. او همين برخورد را در مورد فرزندان نسبي خود نيز داشت.
سيد محمود الخطيب مي گويد، «زبان خطايي ميان او شاگردانش، ويژگي و رنگ و بوي خاصي داشت و من خود شاهد بودم كه در موقع خداحافظي با يكي از شاگردانش در زمان حكومت صدام كه بر تبعيد مخالفان تأكيد داشت، شديدا گريه مي كرد و مي گفت، «دوري از شما براي من سنگين است.»
* مادر گراميم مي گويند وقتي خبري ناگوار و يا خبر شهادت يا مرگ يكي از دوستان يا طلابش به او مي رسيد، شديدا متأثر مي شد و چند روز در اين حالت مي ماند؛ به طوري كه آثار اندوه بر چهره اش نمايان مي شد و خواب و خوراك او به حداقل مي رسيد. اين شدت تأثر و ناراحتي و حزن تا بدان حد مي رسيد كه وضع جسمانيش را در معرض خطر قرار مي داد و فشار خونش بالا مي رفت و يا دچار سردرد مداوم مي شد. يك بار كه خبر ناگوار شهادت يكي از يارانش به او رسيد ؛ او به حالتي شبيه نيمه فلج دچار شد.
* به خاطر شدت علاقه و محبت او به دوستان و يارانش، دائما براي آنان دعا مي كرد و مرتب از حال و روز آنان مي پرسيد و آنها را به ترك دنيا و زهد و پارسايي و سعي و تلاش و جديت در كسب علوم تشويق مي كرد.
* سيد شهيد زيباترين و والاترين صفات پسنديده را در دلهاي شاگردانش حك كرده بود. او ميان آنها فرقي قائل نمي شد و يكي را بر ديگري يا قوم و قبيله و نژادي را بر ديگري ترجيح نمي داد. از كسي ايراد نمي گرفت و يا انتقاد نمي كرد. او براستي در تمام ابعاد كامل بود.
مرحوم پدر در ابراز محبت و قدرداني از تلاشهاي اطرافيان خود، در اوج بود. هيچگاه به ياد ندارم كه او به رغم كثرت اشتغالات و طرحها و فعاليتهايش، از كسي عيبجويي و يا كسي را تحقير كند. هيچگاه خوبي و احسان كسي را فراموش نمي كرد. در نخستين روزهاي ازدواجش در لبنان و پيش از عزيمت به عراق، روزي با همسرش درباره موضوعاتي صحبت ميكند و خطاب به مادرم مي گويد، «اي دختر عمو! 5 نفر هستند كه من در زندگي دوستشان دارم و تو هم بايد آنها را دوست بداري : مادرم، برادرم اسماعيل، خواهرم بنت الهدي، برادرت سيد (امام) موسي صدر و عبدالحسين.» (عبدالحسين مرد خوبي بود و در كودكي هواي پدرم را داشت و لذا او را در رديف مادرم و برادرش قرار داده بود.)
منبع:ماهنامه شاهد ياران، شماره 18 ادامه دارد...