هر کسي در ذهن خودش تصوري از عشق و عاشقي دارد، هر چه اين تصورها بين دو نامزد شبيه تر باشند، رابطه موفق تري خواهند داشت
يک قصه بيش هست غم عشق
در دو مقاله قبل بيشتر روي شناخت در دوره نامزدي تأکيد کرديم اما همه ما مي دانيم که دوره نامزدي فقط کارآگاه بازي نيست. يک وجه مهم و غير قابل انکار از دوره نامزدي رابطه عاطفي بين دو نامزد است؛ چيزي که به آن مي گويند عشق. قبلاً درباره اينکه عشق چه جنبه هايي دارد و شکست عشقي چه بلاهايي سر آدم مي آورد مفصل صحبت کرده ايم اما اين بار مي خواهيم نظريه اي جديدتر درباره عشق رو کنيم.
نظريه اي که مي گويد در ذهن هر کسي يک روايت ناخودآگاه درباره عاشق شدن وجود دارد و هر چه اين روايت با روايت نامزد جورتر باشد، ميزان رضايت از زندگي در آينده بالاتر مي رود. روان شناس ها به اين روايت هاي عاطفي دو نفره مي گويند «قصه عشق». در اين مقاله و مقاله بعد مي خواهيم به تقسيم بندي قصه هاي عشق بپردازيم، هر کدامشان را توضيح دهيم و عيب و حسنشان را بگوييم. توضيح ها را که بخوانيد حتماً خودتان دستتان مي آيد که چه جور عاشقي هستيد. فقط 2 تا چيز يادتان باشد: اول اينکه که عشق ها کلاً پنج دسته اصلي دارند. قصه هاي نامتقارن و قصه هاي شاخدار را در اين مقاله توضيح مي دهيم و قصه هاي مشارکت، قصه هاي روايي و قصه هاي قصه گونه را مي گذاريم براي مقاله بعد. دوم اينکه بعضي از قصه هاي عشق آنقدر عجيب و غريب يا غير قابل بيان هستند که بي خيالشان شده ايم. اما قصه هايي که عموميت بيشتري دارند را مفصل توضيح داده ايم.
قصه عشق اصلاً چي هست؟
کسي که تشخيص داد مي توان به يک فرايند رواني پيچيده مثل عشق به شکل يک قصه نگاه کرد، يک روان شناس مشهور عشق پژوه(!) به نام «رابرت جي استرنبرگ» بود. جالب اينجاست که خود استاد قبلاً درباره عشق يک نظريه مشهور ديگر داشت. او قبلاً مي گفت عشق از سه بعد وفاداري، صميميت و ميل جنسي تشکيل شده و اگر اين سه تا وجود داشته باشند عشق، عشق است. اما حالا که اين نظريه در تمام کتاب هاي روان شناسي جا خوش کرده، استاد نظريه اش را زير و رو کرده و مي گويد عشق قصه است. هر کسي در ذهن خودش از همان کودکي قصه اي درباره عشق مي سازد و در طول زندگي آن را مي پروراند. اين قصه مايه هاي اصليش را از رابطه با والدين، رابطه با همسالان، تجربه هاي نوجواني و حتي داستان ها و فيلم هايي که ديده ايم مي گيرد. استرنبرگ مي گويد دليل بسياري از طلاق ها به خاطر اين است که ما يکدفعه متوجه مي شويم زندگي دو نفره ما با قصه عشق ما سازگار نيست. به خاطر همين است که اگر از همان دوران نامزدي دو نفر با قصه عشق شبيه به هم يک رابطه را شروع کنند احتمال طلاق پايين تر مي آيد. جالبي اين نظريه اين است که رفتارهايي که در نظر اول عاشقانه به نظر نمي رسند هم براي بعضي ها قصه عشق است. براي همين است که مثلاً بعضي از زن و شوهرها هميشه با هم دعوا مي کنند اما هيچ وقت طلاق نمي گيرند. شايد قصه عشق آنها يک قصه رزمي باشد! قصه هاي عشق پنج دسته اصلي و چندين زير دسته دارند. از زير دسته ها آنهايي که هم در دنيا و هم در فرهنگ ما فراوان تر است را انتخاب کرده ايم.
قصه هاي شاخدار
در قصه هاي شاخدار ارزش آدم ها به خاطر خودشان نيست بلکه به خاطر کارکردي است که به عنوان يک ابزار دارند. از آنجا که عشق هاي اين دوره هم کاسبکارانه شده اند انواع فت و فراواني از اين نوع عشق وجود دارد؛ مثلاً در قصه هنر، فقط زيبايي طرف مقابل مطرح است يا در قصه کلکسيون، ارزش آدم به اين است که مي تواند يک مجموعه از افتخارات را کامل کند.
1ــ قصه هنر
در قصه هنر زيبايي طرف مقابل حرف اول را مي زند. به نظر آنها زيبا بودن نامرد اساس عشق است. آنها معمولاً از کساني خوششان مي آيد که بي اندازه زيبا يا خوش تيپ باشد. آنها به معشوقشان به ديد يک اثر هنري نگاه مي کنند.
حسن و عيب: خوبي قصه هنري اين است که رابطه جذاب و هيجان انگيز است. اما همين جذابيت باعث مي شود که هم فرد زيبا و هم فرد ستايشگر هميشه دغدغه اين را داشته باشد که زيبايي دست نخورده باقي بماند. واقعيت اينجاست که هم در زندگي روزمره و هم در طول عمر حفظ اين جذابيت غير ممکن است. بالاخره آدم ها آسيب مي بينند يا پير مي شوند و آن وقت است که براي ستايشگر، «نو» از «کهنه» ارزشمندتر مي شود و رابطه به هم مي ريزد.
2ــ قصه بازي
در قصه بازي، عشق مثل يک بازي است. کساني که اين قصه در سرشان است معتقدند که شما در يک رابطه يا مي بريد يا مي بازيد. اگر طرف مقابل رابطه را به هم زد شما باخته ايد. آنها هميشه در رابطه به اين فکر مي کنند که چه کسي دارد مي برد و چه کسي دارد مي بازد. به نظر آنها هدف يک رابطه عاطفي، به حداقل رساندن باخت ها و به حداکثر رساندن بردهاست.
حسن و عيب: خوبي قصه آن است که زندگي جنبه سرگرم کننده و تفريحي پيدا مي کند. اما اگر حس بازي کردن خيلي قوي شود، بازي کم کم جدي مي شود و آن وقت است که هر دو طرف مي خواهند ميزان بردهاي خودشان را بالا و بالاتر ببرند. آن وقت است که حس رقابت جاي حس صميميت را مي گيرد.
3ــ قصه بهبودي
در قصه بهبودي يکي از دو طرف دچار يک نوع آسيب است (معتاد شده است، جنگ زده است، زلزله زده است يا آسيب ديگري ديده است). طرف ديگر هم کسي است که دلش مي خواهد به يک نفر کمک کند که بهبود يابد. آنها معمولاً فقط با کسي صميمي مي شوند که به کمک احتياج داشته باشد.
حسن و عيب: خوبي قصه بهبودي اين است که ممکن است طرف کمک دهنده واقعاً باعث بهبودي طرف مقابلشان شود. اما عيب هاي اين رابطه بيشتر از حسنش است. اول اينکه طرف مقابل خودش دلش نمي خواهد خوب شود، دوم اينکه رابطه برقرار کردن با يک آدم آسيب ديده بسيار سخت است، سوم اينکه اگر کمک گيرنده خوب نشود، کمک دهنده احساس پوچي مي کند.
4ــ قصه خانه
در قصه خانه، رابطه فقط براي رسيدن به يک محيط زندگي راحت و جذاب شروع مي شود. کساني که اين جور قصه عشقي در سرشان است تا مي گويند «عشق»، ياد يک خانه گرم و نرم و زيبا مي افتند. به نظر آنها يک رابطه عاطفي آرماني شبيه خانه اي است که خوب به آن رسيده باشند؛ زيبا، تميز و منظم. در قصه خانه، دو طرف فکر مي کنند که عشق بدون خانه غير قابل تصور است.
حسن و عيب: خوبي قصه خانه اين است که دو نفر احساسات مثبتي نسبت به محيط زندگي شان دارند و مي توانند اين احساسات را به يکديگر هم تعميم دهند اما عيبش اين است که ممکن است محيط زندگي از خود زندگي مهم تر شود و دو طرف به جاي اينکه به خانواده خودشان برسند به خانه خودشان برسند.
قصه هاي نامتقارن
حتماً شنيده ايد که بعضي ها مي گويند من و فلاني مکمل يکديگريم، براي همين همديگر را دوست داريم. قصه هاي نامتقارن مال همين آدم هاست. در اين قصه ها هميشه يک نفر نقش فعال و يک نفر نقش منفعل دارد.
1ــ قصه معلم و شاگرد
در اين قصه يک نفر نقش آموزنده را برعهده مي گيرد و يک نفر نقش آموزگار، کسي که نقش معلم را دارد دوست دارد يک ريز حرف بزند و چيزهايي که درباره زندگي آموخته است را به نامزدش ياد بدهد. کسي که نقش شاگرد مي گيرد هم دوست دارد مرتب به حرف هاي نامزدش گوش دهد و ياد بگيرد.
حسن و عيب: خوبي اين قصه اين است که به هر حال دو طرف از نقشي که دارند لذت مي برند اما بدي اين قصه وقتي آشکار مي شود که هر دو در يک زمينه کار کنند؛ مثلاً هر دو همکار باشند. اگر اين جور باشد بالاخره کسي که نقش شاگرد را دارد از توازن نداشتن قدرت خسته مي شود و رابطه را قطع مي کند.
2ــ قصه فداکاري
بعضي ها هستند که اصولاً دلشان مي خواهد در عشق پشت سر هم فداکاري کنند. به نظر آنها اصلاً معناي اصلي عشق همين فداکاري و از خودگذشتگي است. عميق ترين لذت زندگي کساني که چنين قصه اي در سرشان پرورانده اند وقتي به دست مي آيد که کار فداکارانه اي براي معشوقشان انجام دهند.
حسن و عيب: اگر دو زوج در زمينه هاي مختلف هر دو نقش فداکار را بر عهده بگيرند معمولاً اين قصه نتيجه بخش است اما اگر يک نفر احساس کند که ديگر زياد از حد دارد فداکاري مي کند يا زياد از حد دارد از فداکاري ديگري استفاده مي کند، احساس ملال جاي احساس لذت را مي گيرد.
3ــ قصه حکومت
کساني که قصه عشقشان قصه حکومت است معمولاً دلمشغولي عاشقانه شان «قدرت» است. آنهايي که نقش حاکم را مي گيرند دوست دارند تصميم گيرنده اصلي خودشان باشند و از همان اول به طرف مقابلشان مي فهمانند «چه کسي رئيس است». آنهايي هم که نقش رعيت را مي گيرند دوست دارند گرفتن تصميمات اصلي را به نفر ديگر واگذار کنند. آنها معتقدند که هميشه بايد حرف آخر را يک نفر بزند و ترجيح مي دهند که آن يک نفر خودشان نباشند.
حسن و عيب: خوبي اين قصه اين است که از همان اول شيوه تصميم گيري را مشخص مي کند؛ يعني چيزي که در اوايل روابط صميمانه ديگر معمولاً با تعارف از آن مي گذرند، اينجا با صراحت مطرح مي شود اما بدي اش هم اين است که قدرت که به صورت طبيعي يک جزء از رابطه است ممکن است کل رابطه را در بر بگيرد؛ يعني زن و مرد به صورت وسواسي به اين بپردازند که چه کسي صاحب قدرت است. در روابط حاکم و رعيت معمولاً يکي از دو نفر دستش براي سوء استفاده از قدرت باز است و همين مشکل ساز مي شود.
4ــ قصه پليسي
کساني که قصه عشقشان پليسي است مثل يک مأمور پليس (آن هم از نوع بدش) رفتار مي کنند. آنها خودشان را مأمور اجراي قوانيني مي دانند که از خودشان در آورده اند. آنها مرتب مي خواهند نامزدشان را چک کنند، مرتب به گوشي اش زنگ مي زنند و مي پرسند الان دارد چه کار مي کند و کجاست. به نظر آنها در روابط صميمانه لازم است که ما مدام مواظب طرف مقابل خودمان باشيم. کسي هم که نقش مظنون را مي گيرد مي داند که اگر ميل به چک کردن نامزدش را ناديده بگيرد، بايد حساب پس بدهد.
حسن و عيب: فقط بعضي از آدم هايي که در نقش مظنون در قصه پليسي قرار مي گيرد ممکن است واقعاً لذت ببرند. آنها هم کساني هستند که احساس ناامني شديد مي کنند و بدشان نمي آيد کسي مرتب مواظبشان باشد. اما معمولاً قصه هاي پليسي عاقبت خوشي ندارد. شخص مظنون، اول آزادي اش را از دست مي دهد، بعد حرمتش را و دست آخر عزت نفسش را.
کساني که نقش پليس را بر عهده مي گيرند هم ممکن است اولش فقط در حد معقولي نظارت کنند اما دست آخر دچار نوعي بدگماني مفرط مي شوند که براي خودشان هم آزار دهنده است.
منبع:همشهري جوان، شماره 238