زانوى غم بغل بگيرم، مصائب دنيا حل مى شود
-(9 Body)
|
زانوى غم بغل بگيرم، مصائب دنيا حل مى شود
Visitor
2905
Category:
دنياي فن آوري
غالباً از من مى پرسند: «مرد! مگر تو عقل ندارى چطور با اين همه مصيبتى كه توى دنيا هست، مى توانى بخندى » من مى خندم و مى گويم: «چه بايد بكنم اگر يك گوشه اى بنشينم و زانوى غم در بغل بگيرم، مصائب دنيا برطرف مى شود » به آنها اين حرف را نمى زنم، ولى به شما مى گويم كه من يك وقت هايى حسابى گريه مى كنم، ولى بعدش به خودم مى گويم، «خب لئو! حالا كه دلت را خالى كردى، پاشو فكرى به حال خودت بكن.» بعد يك فنجان قهوه خوب مى خورم، يك موسيقى ملايم گوش مى كنم و اگر بخت يارى ام كند و پائيز باشد، روى برگ هاى خشك راه مى روم و خدا مى داند چه حال خوبى پيدا مى كنم. در زندگى، دو نيروى بزرگ دست اندركار است. نيروى بيرونى و نيروى درونى. ما درباره نيروهاى بيرونى از جمله گردباد، زلزله، سيل، مصائب، بيمارى و درد، اختيار اندكى داريم، ولى آنچه كه واقعاً اهميت دارد، نيروى درونى است. از من مى پرسند، واكنش تو در مقابل مصائب چگونه است و من جواب مى دهم: «روى آن تسلط كامل دارم!» مى خواهيد باور كنيد، مى خواهيد باور نكنيد. چند سال پيش در لس آنجلس زلزله عظيمى روى داد. درست موقع سحر بود كه صداى ترك خوردگى عظيمى را شنيدم و سقف اتاقم ريخت و راهروى خانه با صداى مهيبى، پر از گرد و خاك شد. من هم درست مثل شما واقعاً دلم مى خواهد زنده بمانم، براى همين اولين حرفى كه به خودم زدم اين بود:«هى! بوسكاليا. زود پاشو در برو!» و از در خانه زدم بيرون. گمان مى كنيد مفلوك و بيچاره به خودم گفتم: «اى داد بيداد! خونه خوشگل جالبم و همه چيزهايى كه توش جمع كرده بودم، براى هميشه از دست رفت » نه! آرام توى حياط خلوت پشتى نشستم تا خاك و گرد وغبار، همين طور از همه جا بلند شود! پس لرزه هاى خفيفى هم داشتيم كه باقيمانده خانه ها را الك كرد. همسايه ها از آن طرف نرده ها مى گفتند: «سلام لئو! خونه ات در چه حاله » و من مى گفتم: «فعلاً بايد واستم ببينم آخرش چى مى شه!» همسايه ها مى زدند زير خنده و من خوشحال بودم كه در آن شرايط مى توانم كارى كنم كه آنها بخندند. من هيچ وسيله اى نداشتم، اما همسايه ها گاز داشتند و مى توانستند قهوه درست كنند. قهوه درست كرديم و تا طلوع آفتاب، زير درخت ها نشستيم و قهوه خورديم و گپ زديم. صبح كه شد به سراغ خانه هايمان رفتيم تا ببينيم چقدر خسارت ديده ايم. هيچ كارى از دستم برنمى آمد. مى توانستم ديوانه بشوم و تشنج بگيرم، ولى راه بهترى را انتخاب كردم. سعى كردم با واقعيت كنار بيايم تا مغزم فلج نشود و بتوانم اين مصيبت را به بهترين وجه از سر بگذرانم. خيلى ها مى گويند بوسكايى ديوانه است. در دانشگاه شهرت جالبى دارم. در آنجا مى گويند: «از مخ آزاد است» خيلى عالى است. چنين شهرتى به من آزادى عمل عجيبى مى دهد. وقتى همه فكر كنند از مخ آزاد هستيد، مى توانيد به هر حيطه و محيطى كه براى عاقلان ممنوع است، وارد شويد، در حالى كه اگر عاقل باشيد، پاسبان خبر مى كنند! مردم هميشه از من مى پرسند چطور شد كه اين طور عاشق زندگى شدى خب! راستش را بخواهيد نمى دانم. چه كسى فهميده چطور عاشق شده كه من دومى اش باشم اگر گمان مى كنيد به بلندترين كوه دنيا در نپال رفته ام و يا ناگهان وحى به من نازل شده، بايد نااميدتان كنم كه اين طور نيست. اگر به شما بگويم كه اين قضيه چطورى شروع شد، راست نگفته ام. احتمالاً با پدر و مادر بى نظيرم شروع شد. آنها ديوانه ترين آدم هاى دنيا بودند. هر دوتايشان را مى گويم. خيلى حسرت مى خورم كه ديگر در ميان ما نيستند، وگرنه عشق و محبتى را كه به هم داشتند و به ما بچه ها و ما بچه ها به آنها، با شما تقسيم مى كردم كه اين طور از تشنگى له له نزنيد. آنها حسابى ديوانه بودند و خطى از ديوانگى را در زندگى در پيش گرفتند و رفتند. خطى كه فقط مى توانم بگويم بسيار زيبا بود و من تنها كارى كه كردم اين بود كه كمى از ديوانگى آنها را ياد گرفتم. دارم از ديوانگى حيرت انگيزى حرف مى زنم كه شما فقط گاهى آن را تجربه مى كنيد و موجب مى شود كه همه چيز اين دنيا، به شكل ديوانه وارى، عاقلانه به نظر برسد. منبع: http://www.iran-newspaper.com
|
|
|