جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


مردي که زنگار آينه ها را مي زدود
-(48 نفر) 
مردي که زنگار آينه ها را مي زدود
بازدید 11677
گروه: دنياي فن آوري

 

نگاهي به زند گي علامه محمد تقي جعفري (ره)
 

سال 1304 شمسي، تبريز، محله د ود ه چي (شتربان)؛ د ومين فرزند کريم آقا و علويه خانم متولد مي شود. اسمش را محمد تقي گذاشته اند.پدر، مادر، مادر علويه خانم (مادر بزرگ)، جعفر(برادر بزرگ تر) همه د ور نوزاد جمع شد ه اند. کريم آقا د ست هايش را بالا برد ه و از خدا مي خواهد اين نوزاد را فرزند ي صالح قرار د هد. کريم آقا کارگر ساد ه نانوايي است که اهالي محل مي گويند يک کلمه دروغ تا به حال از او نشنيد ه اند. پدرش وضع مالي خوبي داشته اما قحطي در آستانه جنگ جهاني د وم در آذربايجان، از يک طرف و بيماري پدر که همه اين دارايي را بلعيد، از سوي د يگر همه بهانه شد ه اند تا کريم آقا با فقر امتحان بد هد.
مادر از سلسله سادات علوي است. با اين که سواد مدرسه اي ندارد اما قرآن را خوب بلد است و دو پسرش را کنار خود مي گيرد و به آنها کلام خدا را ياد مي د هد. همين ها باعث مي شود که در اولين روز مدرسه، جواد اقتصادخوا ه، مد ير د بستان اعتماد تبريز، پي به نبوغ محمد تقي ببرد و دستش را گرفته و از اولين روز او را به کلاس سوم ببرد. علم چنان محمد تقي را شيفته خود مي کند که غرق مي شود در عالم علم. رياضيات و هندسه، شعر منوچهري دامغاني در کتاب اد بيات، کتاب علوم و ... همه خوراک شب و روز محمد تقي هستند. از شور کود کي هم کنار نبود، فوتبال در زمين هاي خاکي با توپ پلاستيکي را خيلي دوست داشت.
وزارت معارف، بخش نامه مي کند که دانش آموزان بايد لباس فرم يکد ست بپوشند. پدر که توان خريد اين لباس ها را براي جعفر و محمد تقي نداشت، آنها را به کار به جاي درس خواند ن ترغيب مي کند. مد ير مدرسه د م در خانه کريم آقا مي ايد و براي ادامه حضور زرنگ ترين شاگردان مدرسه اش، پيشنهاد مي د هد که خرج لباس مدرسه را بپردازد.کريم الطبعي کريم آقا به حدي است که اين پيشنهاد را نمي پذ يرد و مي گويد: مد تي را نمي آيند، بعدا خود م که وضعم خوب شد، لباس مي خرم و مي فرستم شان مدرسه. دو برادر روانه بازار تبريز مي شوند براي کمک خرج خانه بود ن. با شما قچي بازار يا همان راسته کفاش ها، جايي است که بهترين کفش هاي دست دوز در آنجا توليد مي شود. محمد تقي هم پشت يکي از چرخ ها مي نشيند و به دوخت کفش مشغول مي شود اما تاسف از قطع تحصيل از همه وجناتش پيداست. يکي از همين شب هاي دور از مدرسه بود که داشت خواب مي ديد و در خواب اين جمله را تکرار مي کرد: «مراد و هد ف و مقصود ما علم بود، افسوس که روزگار آن را از ما گرفت». پدر داشت مي شنيد اين نجواي محمد تقي را. صبح که از خواب بيدار شد، پدرش از خوابي که مي د يد پرسيد و او هم در کمال شرمساري گفت خواب مدرسه را مي ديده. پدر يک هد يه بزرگ به او داد. هد يه اي که يک جمله بود: «حالا که اين قدر دوست داريد درس بخوانيد، درستان را ادامه بد هيد.» از آن به بعد جعفر و محمد تقي نصف روز را درس مي خواند ند و نصف روز را هم مشغول دوخت کفش مي شد ند.
پس از پايان تحصيلات ابتدايي، حالاتي فکري مسير زند گي او را تغييرمي د هد. او و برادرش تصميم مي گيرند به دنبال تحصيل علوم اهل بيت (عليهم السلام) بروند. اين گونه است که راه شان به مدرسه علميه طالبيه تبريز مي افتد و مقيم اين حوزه بابرکت علمي مي شوند. به روال قد يم حوزه هاي شيعه، محمد تقي اول در حوزه ادبيات عرب مي خواند؛ صرف مير و امثله را نزد آقا سيدحسين شربياني و ميرزاي سرابي مي خواند و براي فهم سيوطي، پاي درس آقاي اهري مي نشيند. چراغ حجره اش هميشه روشن است و غرق در کتاب ها.
تشنگي اش را طالبيه نمي تواند برطرف کند و از اين رو، پدر و مادر را راضي مي کند به دوري اش رضا بد هند تا عازم تهران بشود. در تهران به مدرسه مروي مي رود. مدرسه مروي اساتيد برجسته زياد دارد. نزد شيخ محمدرضا تنکابني رسائل و مکاسب مي خواند و همين جاست که به فلسفه علاقه مند مي شود و پاي درس فلسفه ميرزا مهدي آشتياني مي نشيند. از بوعلي مي شنود و از صدراي شيراز مي خواند. اين مي شود پايه هاي خرد ورزي طلبه جوان تبريزي که روزي خواهد آمد که به او خواهند گفت: ابن سيناي عصر.
پس از چند سالي تحصيل، به تبريز بازگشته است و روزهايي که در اين شهر مي گذراند، روز به روز دوري از آب تشنه ترش مي کند. فکر رفتن به قم از همان مدرسه مروي در سرش افتاد ه. مادر جوانش بيمار شد ه و حسي دروني او را راضي به رفتن محمد تقي به قم نمي کند. آخر سر پدر راضي اش مي کند. مادري که قرآن را اول بار به محمد تقي آموخته، حالا براي رفتنش به تحصيل علوم قرآن و مفسران اصلي اش سخت بي تابي مي کند؛ شايد مي دانست که بدرقه فرزند ش به اين سفر، يعني آخرين د يدارش با جگر گوشه. در مقابل اين بي تابي، محمد تقي هم بي تاب مي شود، به قم که مي رسد، اول به حرم کريمه (ص) پناه مي برد.
شهريه اي که به طلاب مي دادند در آن شرايط کشور(پايان جنگ جهاني دوم و روي کار آمد ن پهلوي دوم) کفاف خرج طلاب را نمي داد. زند گي به سختي براي محمد تقي مي گذ شت اما چون در مهد علم شيعي بود از اين رو، همه نارسايي ها را به جان مي خريد تا عالم علوم محمدي شود. آيت الله شيخ عبدالصمد خويي، آيت الله شيخ محمد تقي زرگر، آيت الله مازندراني و ...افرادي بود ند که طلبه جوان پاي منبرشان زانوي ادب بر زمين مي زد براي جرعه نشيني.به جلسات عرفان امام خميني (ره) هم رفت. جلسه اولش آيات ابتدايي سوره حد يد بود: «هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن.» در يکي از روزها بود که آيت الله حجت کوه کمري- که همزباني اش با محمد تقي جعفري از يک سو و علاقه وافر اين طلبه به کسب علم از سوي د يگر، محبتي بين شان پد يد آورد ه بود- به همراه آيت الله صد وقي يزدي که از هم بحثان محمد تقي جعفري بود، به حجره اش آمد ند و او را مفتخر به لباس منسوب به پيامبر (ص) کرد ند. آيت الله حجت پس از گذاشتن عما مه، اينچنين دعا کرد: «خدا شما را از عالمان د ين قرار د هد.»
از اقامت محمد تقي يک سال نگذشته بود که نامه اي برايش رسيد.نامه را برادرش نوشته بود. مضمون نامه، شدت گرفتن بيماري مادر بود و درخواست براي بازگشت هرچه سريع ترش به تبريز. همان لحظه اي که خواند ن نامه تمام شد، شروع کرد به جمع کرد ن وسايل. اضطراب شديد ي سراپاي وجود ش را گرفته بود. در اين فکر بود که مادر حتما با ديد نش در لباس طلبگي خوشحال مي شود و همين عامل، محرکي براي بهبود ي اش خواهد شد. د نبال ماشين بود براي رفتن به تبريز. يک ماشين ارتشي عازم تبريز بود؛ با رانند ه صحبت کرد و راهي شد. ماشين در د ه کيلومتري تبريز براي کاري ايستاد. خداحافظي کرد و از همين محل (باسمنج) با پاي پياد ه شتابان و به شوق ديدار مادر شروع به دويد ن کرد. نفسش بريد ه بود، خود را به بازار رساند تا از دالان هايش بگذرد و ديد گانش به ديدار مادر روشن شود. در يکي از دالان هاي بازار، يکي از پشت صدايش زد: «سيزين باشيز سلامت اولسون» (سرشما سلامت باشد در فوت مادر) انگار د يگ آب سرد را بر سرش جاري کرد ند...
مدام بر سر مزار مادر مي رفت و بر سر مزارش قرآن تلاوت مي کرد؛ همان کتابي که خواند نش را از او آموخته بود. روزگار محمد تقي در افسوس و سردرگمي مي گذ شت که روزي آيت الله شهيد ي او را فراخواند. آيت الله ميرزا فتاح شهيد ي مجتهد اول تبريز بود و از مردان بزرگ روزگار؛ اين را محمد تقي خوب مي دانست. مجتهد شهر از او خواست که بساطش را مهياي سفر بسازد و راهي نجف شود. مجتهد شهر مي دانست که استعداد و شوق فراوان طبقه جوان شهر به تحصيل، از او مجتهدي بزرگ خواهد ساخت. روز سفر هم خود ش دو جعبه شيريني با خرجي سفر برايش آورد و بدرقه اش کرد.

سفر به تکليف
 

آيت الله ميرزا فتاح شهيدي پيام فرستاد ه بود که مي خواهد ببيند ش. آيت الله شهيد ي آن روز مجتهد طراز اول تبريز بود. خوش و بش معمول که به اتمام رسيد، آيت الله رو به سوي محمد تقي جوان کرد و گفت: «شما خودتان را زود تر آماد ه کنيد که ان شاء الله به زودي به نجف برويد. تحصيل در حوزه علميه نجف براي شما خيلي مهم و مفيد است.» چه کسي بود که نداند عالم شهر امر به آرزوي د يرين دل محمد تقي مي د هد؛ آرزويي که علل و اسباب فراوان مانع از برآورد ه شد نش شد ه بود. اما اين بار وضع فرق مي کرد. عالم شهر تکليف کرد ه بود. محمد تقي خداحافظي ها يش را کرد و هر آنچه را لازم بود جمع کرد و مهياي سفر به ديار پارسايان شد.
در مدرسه صدر نجف همسايه اميرالمومنين (ع) شد. دروس سطح و لازمه را تمام کرد ه بود و حالا در نجف خارج مي خواند؛ خارج اصول را نزد آيت الله شيخ کاظم شيرازي و خارج فقه را نزد آيت الله خويي. براي تامين معاش هم روزي چند ساعت کار مي کرد. چرخ خياطي کوچکي گرفته بود و از مغازه ها سفارش مي گرفت و کفش مي دوخت؛ همان کاري که در کود کي ياد گرفته بود.
کو به کو کتابخانه ها را مي گشت و جرعه جرعه مي نوشيد. در همين کتاب گردي ها بود که علامه اميني را شناخت. بارها و بارها شب را در کتابخانه اش ماند ه بود براي مطالعه. آيت الله شيرازي به او اجتهاد داد. اين يعني يک طلبه 23 ساله حالا شد ه بود مجتهد و يا به عبارتي «آيت الله». اولين کتابش را در نجف نوشت؛ «الامر بين الامرين ».
با خواست و مشورت آيت الله خويي، درس خارج را شروع کرد. مسجد هند ي ها هر روز پر مي شد از طلبه هايي که براي شنيد ن درس مجتهدي جوان-که از علوم روز و علوم عقلي در گفتارش خيلي بهره مي برد-گرد هم مي آمد ند. فکر تد ريس فلسفه هم به سرش افتاد و پس از مشورت شروع کرد. چند سالي که از اقا متش در نجف گذ شت، به تبريز سفرکرد و در همين سفر، هم خانه و هم راه زند گي خود را انتخاب کرد. پس از عقد، تنهايي به نجف برگشت تا شرايط شروع زند گي مشترک را فراهم کند و سپس بازگشت و همسرش را هم مقيم شهر وصي (ع) کرد. در نجف، استادي که بيشترين تاثير را روي مجتهد جوان گذاشت، شيخ مرتضي طالقاني بود. از او عرفان و فلسفه آموخته بود و بالاتر از آنها ادب. فراقش تاثر سختي برايش داشت.
11 سال تمام، هر روز نيم ساعت ماند ه به اذان صبح، از ايوان نجف وارد حرم اميرالمؤمنين (ع) شد ه بود و به مناجات پرداخته بود. فکر بازگشت به سرش زد. با آيات عظام مشورت کرد و گفته هاي آنان که با عد م نفي همراه بود، مصمم ترش کرد. يک استخاره به کتاب الله، بازگشت را قطعي کرد.
سال 1337 بود که برگشت به قم رفت پيش آيت الله بروجردي. آيت الله بروجردي از او خواست تدريس را در فيضيه آغاز کند، پس از چند هفته ناراحتي هايي که به سراغ علامه آمد، نشان داد آب شور قم با مزاجش سازگار نيست و از همين رو راهي مشهد شد. در مشهد کمتر کسي بود که او را بشناسد. به احترام آيت الله ميلاني در دروسش حاضر مي شد. آيت الله ميلاني که او را خوب شناخت، ورقه اي به او داد که نام آيت الله ميلاني را هم نزد کساني که محمد تقي جعفري را مجتهد خطاب کرد ه بود ند، جا مي داد. پس از چند سال تدريس و خطابه در مشهد، به تهران آمد. در بد و ورود به پايتخت چند تن از علماي بزرگ شهر از وي خواستند امامت جماعت مسجدي را عهد ه دار شود. علامه ترجيح داد به تحقيق و پژوهش و درس و بحث بپردازد.
در اين سال ها شوري در سرش افتاد ه بود براي نوشتن از مولانا جلال الد ين. مثنوي را که مي خواند، عمق واژه هايش بر حيرتش مي افزود. اين را دريافت که توجه به اين کتاب در سال هاي آتي رو به فزوني خوا هد نهاد و اين طبيعي است که براي هر کتاب مهمي، در کنار قفسه کتابخانه هاي د نيا، تفسيري لازم است که به خطا تاويل نشود. شروع کرد به نوشتن تفسير مثنوي که ماحصل اين تلاش، هفت جلد کتاب شد که او را از پيش پرآوازه تر کرد.
اساتيد بزرگي چون شهيد مطهري و استاد همايي از وي خواستند کرسي تد ريس را در دانشگاه بپذ يرد که وي امتناع کرد. اما قول داد هراز چند گا هي کلاس هايي را براي دانشجويان تشکيل د هد و براي سخنراني هم گهگاه به دانشگاه برود. در ميان خيل مرد م هم حکايت شيخ منبري را با ته لهجه شيرين ترکي که در لابه لاي حرف هايش از مثنوي و داستان هايش شا هد مثال مي آورد، بر زبان ها افتاد ه بود.
جلساتي تشکيل مي شد که در آنها اساتيد رشته هاي مختلف علم از قبيل فيزيک، رياضي و ... حضور مي يافتند و به تبادل اطلاعات در خصوص علوم مي پرداختند و به تبادل اطلاعات در خصوص علوم مي پرداختند. باني تشکيل اين جلسه پروفسور محمود حسابي بود. علامه هم وقتي با اين جلسه آشنا شد، مرتب در اين جلسه شرکت مي کرد. در همين جلسات بود که بحث از نظريه تکاملي مي شد و نظريات هيوم و نظرات فلسفي راسل در غرب. علامه که نظراتش را در پاسخ به راسل گفت، يکي از اعضاي جمع پيشنهاد داد علامه اين پاسخ را مکتوب کند تا آن را ترجمه و به فيلسوف مشهور غرب برسانند. از اينجا مکاتبات فيلسوف غرب و فيلسوف شرق آغاز شد. اين جلسه علمي 25 سال د وام داشت.
سخنان اميرالمؤمنين در نهج البلاغه از سال ها پيش او را محير کرد ه بود. سفارشي که علامه اميني در عالم رويا فرستاد ه بود هم سبب ساز شد. نگارش ترجمه و تفسير نهج البلاغه آغاز شد. کاري که تا آخرين ساعات عمر علامه هم ادامه داشت. عمر علامه کفاف نداد به بيشتر از 28 جلد برسد.
همسرش بيمار شده بود. علامه شد يد اً نگران سلامت همسر بود. بچه ها گفتند شما در منزل بمانيد، ما با تلفن شما را از وضع حاج خانم در بيمارستان آگاه مي کنيم. طا قت نياورد و خود ش را به بيمارستان رساند. همسر در حال احتضار بود. بالاي سرش ايستاد ه بود و از او خواست شهاد تين بگويد. د عا مي خواند در لحظات فراق سرش را به گوش همسرش نزد يک کرد و به زبان ترکي گفت: «جميله خانم! مني حلال ائليسن؟» (جميله خانم! من را حلال مي کني؟)وقتي همسر، سرش را به نشانه رضايت تکان داد، هر دو با لبخندي در صورت به هم نگاه مي کرد ند. لحظا تي بعد، همسر مسافر آسمان ها شد.
آن روز و آن جلسه را تا آخر عمر خوب به ياد داشت؛ همان جلسه درسي که متنش «هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن...» بود. امام (ره) را چهره اي والا مي دانست و محبت شديد ي به استا د داشت. امام (ره) هم همين طور. جايي گفته بود: آقاي جعفري ابن سيناي عصر ماست.
در عرض چند هفته کلي از وزنش کم شد. نشانه هاي بيماري داشت سراسر وجود ش را مي گرفت. پزشکان تشخيص داد ند سرطان است. فرزندانش براي معالجه به نروژ برد ند. کاري از دست پزشکان ساخته نبود. به لند ن برد ند؛ آنجا نيز همين طور. در آخرين لحظات عمر با اشاره سر فهماند که پارچه متبرک به حرم حسيني و تربت کربلا را مي خواهد؛ تا بروند و از هتل بياورند، جان به جان آفرين سپرد ه بود. گريه فرزندان از برآورد ه نشد ن آخرين خواسته پدر بلند شد. پارچه را روي جنازه پدر گذاشتند. لحظه اي چشمانش باز شد و همراه آن لبخندي از رضا و اين بار براي هميشه رفت.
وصيت کرد ه بود منزل آخرتش در همسايگي شمس الشموس (ع) باشد. جنازه را به مشهد برد ند و طبق وصيت در نزد يک ترين رواق به امام رضا (ع) به خاک سپرد ند.

 

يادشان زمزمه نيمه شب مستان باد
تا نگويند که از ياد فراموشانند

 

خاطره اي سفر حج علامه جعفري
 

نماز آشيخ
 

بارها بازاريان و د وستان پيشنهاد کرد ه بود ند که با هزينه آن استا د به حج مشرف شوند اما هر بار با مخالفت ايشان مواجه شد ه بود ند. چاپ اول تفسير مثنوي که منتشر شد، استاد با حق التا ليفي که از اين بابت گرفته بود روانه حج شد. هواپيما در فرود گاه جد ه به زمين نشست. در محوطه فرود گاه عد ه اي روستايي به زبان ترکي داشتند چاره جويي مي کرد ند. همين که علامه آنها را د يد، فوري به طرفشان رفت و علت سردرگمي شان را جويا شد. آن مرد ها و زن ها اهالي يکي از روستاهاي اطراف مراغه بود ند. به آنها قول داد ه بود ند که يک روحاني جهت راهنمايي در انجام مناسک همراه آنها خواهد بود اما خلف وعد ه کرد ه بودند. علامه که اين وضع را ديد، به آنها گفت: «روحاني شما من هستم. من را همراه شما فرستاد ه اند.» د وستان و اطرافيان علامه که اين صحنه را ديد ند، به نشانه اعتراض به اينکه علامه خود را تا حد يک روحاني معمولي پايين آورد ه بود به نزد يک آمد ند و خواستند روستاييان را متوجه مقام علمي علامه بکنند. علامه آنها را کنار کشيد و خطاب به آنها گفت: «گمانم خدا من را به همين خاطر مسافر اين سرزمين کرد ه است.» از دوستان پوزش طلبيد و همراه روستاييان شد. آن روستايي ها فکر کرد ه بود ند علامه موظف است همراه آنها باشد. با خطاب «آشيخ» مدام از او سوال مي پرسيد ند و او هم به همه سوالات پاسخ مي داد. براي آنها احکام حج را مي گفت و مناسک را يادشان مي داد. به تصحيح حمد و سوره روستايي ها که نشست، بعضي شان عمري به علت نبود عالم به همان شيوه غيرصحيح نماز خواند ه بود ند و همين عادت را ول کرد ن خيلي سخت بود. گاهي علامه مجبور مي شد حتي يک ساعت براي تصحيح قرائت فردي وقت بگذارد. آخر سر هم شبي همگي دور علامه جمع شد ند و از او خواستند تا در ازاي مبلغي او به نيابت از آنها نماز احرام بگذارد. علامه به آنها گفت: «شما نمازتان را بخوانيد، من هم به نيابت از شما پشت مقام ابراهيم (ع) نماز خواهم خواند.» هواي بسيار گرم تابستان مکه مانع از آن نشد که علامه به قول خود وفا نکند. به نيابت از همه آن روستايي ها نماز خواند. به سلام بيستمين نماز که رسيد، حال معنوي عجيبي او را فرا گرفت. اين حال معنوي عجيب اين را مي رساند که هرچه از خدا بخواهد در همان لحظه خواهد داد. دستانش را در مقابل کعبه رو به سوي خدا بلند کرد: «خدايا از اولاد من به جامعه ضرر نرسان. خدايا! ثروت زياد به من ند ه. خدايا من را آن چنان زير نظر بگير که هيچ گاه خود خواهي بر من غلبه نکند.»
از علامه براي سخنراني در سمينار «اسلامي شد ن دانشگاه ها» که قرار بود در دانشگاه شهيد چمران اهواز برگزار شود، دعوت کردند. از خلف وعد ه هايي که قبلا توسط استادان مدعو شد ه بود، بيم هايي مبني بر نيامد ن علامه در دل برگزار کنند گان بود اما علامه به موقع خود را به دانشگاه رساند. دانشجويان که نام علامه را به عنوان سخنران سمينار شنيد ه بود ند، استقبال کم نظيري کرد ند؛ به طوري که حتي قبل از شروع سخنراني، صند لي هاي آمفي تئاتر پرشد ه بود. تعداد زيادي هم پشت درهاي بسته ماند ه بود ند. علامه وقتي سخنراني خود را شروع کرد، بر اثر سر و صداي پشت درهاي بسته، متوجه جمعيت مشتاق حاضر در پشت درها شد و از مسؤولان خواست که درها را باز کنند.
درها که باز شد ند، عد ه زيادي داخل سالن شد ند. برخي در راهروهاي بين صند لي ها نشستند. عد ه اي هم پشت، سرپا ايستاد ند اما هنوز عد ه اي در ورودي سالن به شکل متراکم ايستاد ه بود ند. علامه د قايقي بود که بحث خود را شروع کرد ه بود، صحبتش را قطع کرد و خطاب به دانشجويان گفت: «بياييد بالاي سن بنشينيد.» آمد ند و تا خواستند بنشينند، علامه از جاي خود بلند شد و عبايش را از روي دوش جمع کرد و برد روي سن انداخت و گفت روي اين بنشينيد تا لباستان کثيف نشود. دانشجويان و مستمعان اذعان کرد ند که اين حرکت از هزار سخنراني مؤثرتر بود.

سخنراني علامه جعفري (ره) در همايش نکوداشت خود
 

من نقص احساس مي کنم...
در سال 1376 به همت و اصرار پژوهشگاه فرهنگ و اند يشه اسلامي، مراسم نکوداشت استاد علامه محمد تقي جعفري (ره) در دانشگاه تهران برگزار شد. در اين همايش سخنراني هايي پيرامون شخصيت علمي و عملي علامه توسط آقايان پروفسور وولگاريس (رئيس دانشگاه آتن)، حجت الاسلام صاد قي رشاد (رئيس پژوهشگاه فرهنگ و اند يشه اسلامي)، حجت الاسلام د کتر احمد احمدي، د کتر علي شريعتمداري، دکتر حسن حبيبي، حجت الاسلام شيخ رضا استادي و مقامات اجرايي کشور (رئيس جمهور، وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي و وزير فرهنگ و آموزش عالي وقت) ايراد شد. در بخش پاياني اين همايش خود علامه روي سن رفتند. بازخواني اين سخنان هنوز هم تازگي دارد.
معروف است که يکي از شخصيت هاي روحاني بسيار عا ليقدر در مشهد زيارت مي کرد، هنگام زيارت، نامه اي به ايشان داد ند؛ در آن نامه نوشته بود که حضرت آيت الله العظمي ملاحظه فرمايند. ايشان کاغذ را باز کرد، پاکت را انداخت داخل ضريح و نامه را در جيب خود گذاشت و گفت: اين پاکت مال خود حضرت، نامه هم مال من است. اين همه اظهار محبت و لطف آقايان به واقع در باره علم و معرفت است نه درباره من.
مساله اي که در اين چند د قيقه مي خواهم عرض کنم، اين است؛ حرکتي را که من کرد م چيزي نبود ه و نيست که شامل الطاف شما بشوم. بند ه توجهم به خود م درست مانند زماني است که تازه شروع به درس خواند ن کرد ه بودم. اين حرکتي که ما کرد يم، تا هم اکنون آن طور که در درونم احساس مي کنم اضافه بر آنچه در درون چيزي آن را ضروري مي د يد من نمي بينم که آن وقت اين همه الطاف را من رو به آن زيادي بچسبانم؛ نبود ه چنين چيزي و الان هم نيست. يعني مثلا احساس مي کرد م ما در اين قلمرو علم که کار مي کنيم، من اگر اين مساله را نفهمم، مثلا حيات مختل مي شود. اين خيلي مساله مهمي بود و لذا يک لحظه اي بند ه احساس نکرد م چيزي اضافي دارم و خداي بزرگ را شاهد مي گيرم.
همين الان هم که در حضورتان هستم گمان نمي کنم توجهم بر خود م بيش از آن بود ه است که تازه شروع کرد يم. به اين مساله که صيغه ضرب ماضي يا اشعار منوچهري دامغاني را د يکته مي نوشتيم در کلاس ابتدايي، الان چيز اضافي در خود م احساس نمي کنم.
آنچه خيلي براي من جالب بود، نقص بود. من نقص احساس مي کنم که حالا بايد اين را جبرانش کرد. اين را من به آقايان جدي عرض مي کنم و از خداوند مي خواهم اين حال هميشه براي دوستان ما باشد که روي خويشتن خم نشوند که خيلي خطرناک است. اين عرض من است در اين جلسه باعظمتي که شايد من شايسته يک هزارمش نبود ه ام. خم نشو يم روي خويشتن بلکه به جلو نگاه کنيم.
مساله ديگر اين که کنگره را بسياري از عزيزان، پيش تر از برادر عزيز جناب آقاي رشا د پيشنهاد کرد ه بود ند ولي بند ه نپذ يرفته بود م.
مساله ديگر اين که آنچه ما فرا مي گيريم. بذرهايي هستند که در ما رشد مي کنند و بس؛ چيزي به ما اضافه نمي شود. بنابراين ما نبايد به خود مان نمره بد هيم.
نکته بعدي که مي توانم عرض کنم اين است که حوزه و دانشگاه را به عنوان يک تقسيم کار تلقي کنيم نه دو نهاد متقابل. دانشگاهي واقعا حوزوي است و حوزوي واقعا دانشگاهي است، همانگونه که در طول تاريخ ما سراغ داريم.
خواجه نصير طوسي الان زند ه بشود، هم حوزوي است و هم دانشگاهي و تجسمي از اين دو نهاد بزرگ جامعه بشري است؛ اين بايد در نظر گرفته بشود. دانشگا ه ها در ابعادي کار انجام مي د هند که در تشخيص هويت انسان از نظر علمي ضرورت دارد و حوزه در بايستگي ها و شايستگي هاي انسان در عالي ترين قله کار مي کند و به مسائل پاسخ مي د هد. فايد ه اتحاد اين است. به همين خاطر بايد وحدت علم و معنا، وحدت علم و دين، وحدت تعقل و وحي اثبات بشود. اگر وحدت اين دو اثبات نشود، هر روز ما با مشکلاتي روبه رو خواهيم شد. انشاء الله هم حوزه و هم دانشگاه بزرگترين رسالتي که بر عهده دارند انجام د هند.
ما چه در گذشته و چه در حال نتوانستيم تصور کنيم که اين دو از هم جدا هستند. بي جهت تضاد علم و دين انداخته اند در اين پنج هزار سال. نبايد يکي از اين دو آن د يگري را مغلوب کند. براي اين که دائما به کمک يکد يگر مشتاقند؛ به قول بعضي از فيلسوفان بسيار والامقام، آنچه که امروز مطرح کرد ه اند، واقعيت درست ضد آن است؛ هرکجا علم خواسته قدري گير کند، دين به کمکش شتافته؛ هرکجا دين خواسته قدري لنگي داشته باشد، علم به کمکش شتافته است. آيا ابن سينا دروغ مي گويد که علي بن ابي طالب (ع)مرکز عقل بود با آن جنبه هاي وحياني اش. آن همه تکيه اش به د ين.
براي اين بود که شريف ترين انسان و عزيز انبيا و خاتم رسولان (ص) چنين فرمود: «اذا رايت الناس يتقربون الي خالقهم بانواع البر تقرب انت اليه بانواع العقل تسبقهم» گفت: اي علي (ع)! چون مرد م در تکثر عباد ت رنج بردند تو در ادراک محبوب رنج بر، تا بر همه سبقت گيري.
اينچنين خطابي را جز چون بزرگي راست نيابي؛ و چنين عبارت زيبا واقعا به ابن سينا مي آيد: و اين چنين خطابي را جز بزرگي راست نيامد ي که او در ميان خلق چنان بود که محسوس در معقول. چون با ديد ه بصيرت عقل مدرک اصرار گشت، همه حقايق را دريافت و هيچ دولت آد مي را زيادت از ادارک معقول نيست.
بسيار متشکرم از همه آقايان.

سخناني قصار از علامه جعفري(ره)
 

فقط در يک خط
 

تنها حيات معقول است که مي تواند عظمت و ارزش تکليف را عنصر اساسي حيات تلقي کند.
خدايا! ما را در راند ن کشتي وجود در اقيانوس هستي و رساند ن آن به ساحل حقيقي موفق فرما.
ذ کر خداوندي يعني يک مربي الهي که شب و روز در همه لحظات عمر با انسان است.
تنها نيايش است که مي تواند غربت مرگبار را به انس با جهان هستي مبد ل کند.
در هر جامعه اي که رنگ حق و تکليف مات شود، رنگ حيات نيز از بين خواهد رفت.
هيچ عملي بدون عکس العمل در صحنه هستي به وجود نمي آيد، خواه خوب و خواه زشت.
بخند يم اما سرمايه خند ه ما، گريه د يگران نباشد.
کسي که حيات را نمي شناسد، نمي تواند از حيات واقعي برخوردار شود.
تا وقتي قانون و و ظيفه اي فرض نشود، گمراهي و رستگاري قابل تصور نخواهد بود.
زند گي بي محور و فا قد اصل، نتيجه اي جز فرورفتن در تناقضات و مبارزه با خود در بر ندارد.
بياييد اوراق کتاب هستي خود را از عکس و امضاي د يگران پر نکنيم.
اساسي ترين عامل شکست انسانيت در دوران ما، به شوخي گرفتن و بي اعتنايي به تعهد است.
گاهي براي نابود ساختن تلخي ها صفات زشت، شيرين ترين داروها تلخ ترين اندرزهاست.
کردار عيني و عملي مربيان بشري در تعليم و تربيت، اساسي تر و موثرتر از گفتار آنهاست.
اي کاش بشر مي توانست با دريافت ارزش حقيقي خود، در جست و جوي مزايا کوشش کند.
فراتر از تعهد ها، در حقيقت فرار از خويشتن است.
اند يشه درباره حيات جلوه اي عالي از حيات است.
در دنيا بدون پيداکرد ن خويشتن يا نشاني خويشتن، نمي توان احساس گمشد ه اي را داشت.
تازگي مستمر روح، حقايق دريافت شد ه را همواره تازه نشان مي د هد.
معماي حيات قابل حل نيست مگر اينکه ابد يت در مقابل آن باشد.
عظمت و ارزش تکليف بالاتر از آن است که حتي به رضايت وجدان فروخته شود.
علم توام با ايمان، مرگ را به عنوان آغاز شکوفايي زند گي نويد مي د هد.
مقاومت معقول در فراز و نشيب زند گي، به معرفت و چاره جويي در برابر مشکلات مي افزايد.
زند گي پيوسته بايد در حال به وجود آمد ن و به وجود آورد ن باشد ف والا باري است بر دوش انسان.
مرز حقيقي ميان انسان و حيوان، شناخت ارزش و عظمت تکليف است.
بدون آشنايي جان انسان ها با هم، محال است حس تفاهم مشترک واقعي بينشان برقرار شود.
سعاد تمند حقيقي کسي است که خود را در مرز ميان طبيعت و ماوراي حقيقت احساس کند.
حقيقت درختي است برومند که شاخه هاي آن در درون پاک مرد م قرار دارد.
اگر ايفاي تعهد ها ضروري تلقي نشوند، زند گي اجتماعي قطعا مختل خواهد شد.
حيات را نبايد قرباني وسيله حيات کرد.
اخلاص در اند يشه، گفتار و عمل، عامل لايروبي چشمه سارهاي دروني است.
گلشن سرسبز واقعيات، گل و رياحيني خوشبوتر از جان هاي آد ميان ندارد.
اخلاق يعني شکوفايي حقيقت در دورن دائمي.
صبري که سکوي پرواز است، صبر در مقابل لذت هاست.
مرگي که حيات انسان را شکوفا مي کند، سعادت محسوب مي شود زيرا ثمره زند گي است.
جامعه براي خود داري شخصيتي است که اند يشمندان، عقل و اخلاقيون، وجدان آن هستند.
حرکت کشتي نجات آد ميان احتياج به دريا ندارد؛ اين کشتي از قطعه اشکي مقد س مي گذرد که براي حسين (ع)ريخته مي شود.
شهادت امام حسين (ع) با ارزش ترين شهادتي است که در تاريخ بشر بروز کرد ه زيرا او با شناخت همه ابعاد و امتيازات زند گي و توانايي بر برخورداري از آنهاست که از زند گي دست شسته است.
اگر حيات انساني صحيح شناخته نشود و به همه اهداف اعلاي خود توجيه نگرد د، پست ترين پديد ه هاي عالم طبيعت خواهد بود.
فلسفه حيات و هد ف آن را از کساني بپرسيم که نبض حيات واقعي آنها در پيکر هستي حرکت مي کند، نه از مرد ه هاي زند ه نما که در سايه خود مي جنبند.
هر لحظه اي که در زند گي انسان بدون آگاهي به حکمت وجود خويش و بدون توجه به اين که از کجا آمد ه و به کجا مي رود، سپري شود، مرگ ابد ي است.
اگر انسان به فداکاري و گذ شت و استقامت در برابر مشکلات جهان شناسي و خود سازي تن نمي داد به هيچ پيشرفت صحيحي نايل نمي شد.

خاطره اي از ملاقات علامه جعفري با امام خميني (ره)
 

هرکاري بکنيد درست است
 

انقلاب که پيروز شد، بزرگان انقلاب نظير استاد مطهري، شهيد بهشتي و آيت الله طالقاني که عموما سابقه آشنايي با علامه را داشتند، پست ها و منصب هاي مختلفي را براي علامه از ذ هن مي گذراند ند. وقتي خبر به علامه رسيد که آيت الله مرتضي مطهري و آيت الله سيد محمد حسيني بهشتي مي خواهند پيش امام (ره) بروند و علامه را براي تصدي يک سمت اجرايي به ايشان پيشنهاد کنند، تصميم گرفت خود قبل از آقايان به خد مت امام (ره) برسند. ايشان احساس مي کرد حالا که سر آنان که بايد به شبهات و سوالات جوانان پاسخ د هند، به ضرورت به اجراييات گرم شده است بايد اين ميدان را خالي نکنند. امام (ره)پس از بازگشت به ميهن به قم برگشته بود و تصميم داشت در اين شهر اقامت کند. علامه عازم قم شد. در خم کوچه اي که منزل امام (ره)در آن قرار داشت با انبوه جماعتي روبه رو شد که براي د يد ن ايشان آمد ه بود ند. يکي از همان جماعت تا علامه را شناخت واسطه شد تا با سلام و صلوات راه براي او باز شود. حاج احمد آقا با خوشحالي ايشان را به پيش امام (ره) بردند. در همان بد و ورود به اتاق، مسافر تازه از سفر برگشته را به آغوش کشيد. رو به حاج احمد آقا گفت: «فکر مي کنم بيش از چند د قيقه به من وقت نرسد.» پس از احوالپرسي، علامه رو به امام (ره)کرد و گفت: «مثل اينکه دوستان مي خواهند خد مت شما برسند تا حضرتعالي کاري را براي ما در نظر بگيريد. البته شما هر امري بفرماييد، بند ه حتما آن کار را انجام خواهم داد اما مي خواستم خدمت حضرتعالي عرض کنم که اگر اجازه مي فرماييد، همچنان در کارهاي فرهنگي، تعليم و تربيت، تحقيق و نوشتن و تدريس مشغول باشم. فکر مي کنم ان شاء الله مفيد باشد.» چهره امام (ره) که همواره با همان جد يت معمول کمي هم خسته به نظر مي آمد، به لبخندي مليح نشان از صميمت بد ل شد. رو به علامه فرمود:«آقاي جعفري! شما هر کاري بکنيد درست است و من قبول دارم.» با تواضع مثال زد ني اش بوسه اي بر د ست امام (ره)زد و به نشانه احترام چند قد مي عقب عقب رفت و از در خارج شد. حجت را بر خود تمام شد ه مي دانست. با نيرويي که از ديد امام (ره)گرفته بود به سوي درس و تحقيق بازگشت.

 

منبع: آيه ويژه نامه دين وفرهنگ همشهري جوان
اضافه کردن نظر
نام:
پست الکترونيک:
نظرات کاربران:
کد امنیتی: تصویر امنیتیتغییر عکس