جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
ميشل فوکو(قسمت اول)
-(8 Body) 
ميشل فوکو(قسمت اول)
Visitor 739
Category: دنياي فن آوري

مقدمه

بي‌ترديد، از ميان همه متفکران معاصر فرانسوي، اين ميشل فوکو است که بخت آن را داشته که آثار او بيش از سايرين در کشور ما ترجمه و تفسير و نقد گرديده و مورد استقبال واقع شود. شاهد مدعاي اخير، حجم بي شمار سخنراني‌ها، کنفرانس‌ها، همايش‌ها، مقالات و فعاليت‌هاي علمي و فلسفي در قلمرو شناخت و معرفي انديشه اين متفکر است.اگر چه افتادن در دام ماهيت گرايي و دم زدن از يک فوکوي «اصيل» به همان اندازه مورد نقد است که نگاه‌هاي يکسويه به فوکو، اما ذکر اين نکته خالي از فايده نخواهد بود که فوکويي که به ما شناسانده شده، آن فوکويي نيست که بايد باشد. درک يکسويه، برخورد سطحي و استفاده‌هاي ابزاري از انديشه فوکو، به ويژه در سالهاي اخير شدت يافته و اين نگرشي بسيار محدود و از جهاتي کلا نامربوط به انديشه اوست، چرا که «هر کسي از ظن خود» به بررسي جنبه‌هايي از اين درياي‌ مواج نگريسته است.نکته اساسي در درک تاريخي ما از فوکو که مستلزم توجه به خاستگاه و ساختار انديشه او بعنوان يک واقعيت اجتماعي (لوکمان و برگر 1966) ادراک وي در زمينه تاريخي غرب و حوالت تاريخي (Dasein) و فرهنگي وي مي‌باشد. تنها توجه به اين نکته است که مانع گرته برداري‌هاي غلط از روش‌هاي تحليلي فوکو و بکارگيري روش‌هاي وي در جامعه ماست. چرا که گرانيگاه آنها جامعه مدرني است که تجربه طولاني دانش، علم، انضباط، رفاه را پشت سر گذاشته و اکنون به ساز مايه مناسبي براي کنکاش ديرينه شناسانه و تبار شناسانه بدل شده است.البته سخن در اينجا مستلزم ناديده گرفتن تأثيري پذيري جوامع از سياست‌هاي فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي يکديگر نيست، بلکه مدعي جديت افزون در تأمل بر نحوه و دامنه و پيامدهاي اين سياست‌هاست. پرداختن به فوکو، بعنوان متفکري که منتقد مدرنيته و فرهنگ مدرن بمعناي ظهور تاريخي آن در يک دوره و شکل خاصي (شکل کنوني)، نبايد ما را تا سر حد ستايش مفرط از اين متفکر سوق دهد چرا که فرهنگ ما در طول تاريخ، همواره هر انديشه بر آشوبنده‌اي را به موضعي مفهوم و بي خطر بدل کرده و آنگاه يکسر به ستايش آن پرداخته يا يکسر به نکوهش آن پرداخته است.سرنوشت فوکو از اين حوالت تاريخي ذکر شده جدا نيست و بزرگترين گواه اين مدعا، بحث‌هاي کنوني بين طرفداران سينه چاک و منتقدين سر سخت وي در کشور ما مي‌باشد که پرداختن به آن مجالي بيش از اين را طلب مي‌کند.آنچه در پژوهش حاضر آمده است جستاري است کوچک در درياي بيکران انديشه اين انديشمند و سعي در تقسيم‌بندي و درک آن، از ديدگاه انسان شناسي تاريخي و فلسفي است و بي ترديد خالي از اشکال و ضعف نمي‌باشد.

زندگي و انديشه در يک نگاه

ميشل فوکو در 15 اکتبر 1926 در پواتيه فرانسه و در خانواده ي بورژوا بدنيا آمد، تحصيلات مقدماتي خود را در مدارس محلي به پايان برد، در سال 1945 به پاريس رفت و در کلاس‌هاي آمادگي براي شرکت در آزمون ورودي"اکول نورمال سوپريور "شرکت کرد، و اين آغاز آشنايي فوکو با استادش ژان ايپوليت بود که بعدها تاثيربه سزايي برانديشه او گذاشت. فوکو در سال 1946 آزمون ورودي را با موفقيت پشت سر گذاشت، و در همين سال بود که براي چند ماهي به " حزب کمونيست فرانسه " (PCF) پيوست و دراکتبر سال بعد از آن جدا شد.يکسال پس از آن، فوکو مدرک آسيب شناسي رواني را اخذ کرده و به تدريس و پژوهش در اين زمينه پرداخت. حاصل مطالعات اين دوره کتابي با نام "بيماري رواني و شخصيت"بود که در سال 1953 منتشر شد. (ويراست بازنگري شده اين کتاب بعد تر، در سال1964، تحت عنوان بيماري رواني و روان شناسي "منتشر شد)(يزدانجو: 1380(فوکو در فاصله پاييز 1955 تا پايان 1960 بعنوان رايزن فرهنگي به کشورهاي سوئد، لهستان، و جمهوري فدرال آلمان سفر کرده، در دانشگاه‌هاي اوپسالا، ورشو، و هامبورگ به تدريس پرداخت. او در اين مدت، بويژه به هنگام اقامت در اوپسالا، طرح نخستين اثر عمده خود(به گفته خويش نخستين اثرش) را درباره تاريخ ديوانگي پي ريخته و به مطالعات گسترده‌اي در اين زمينه زد. اين طرح به راهنمايي ژرژکانگييم، يکي ديگر از استادان تاثيرگذار برانديشه فوکو، به عنوان رساله دکتراي او ارائه شد، و سرانجام در سال 1961 با عنوان جنون و بي عقلي: تاريخ جنون در عصر کلاسيک انتشار يافت. فوکو پيش از دفاع از رساله خود و انتشار آن، طرح اثر بعدي خودش درباره پيدايش درمانگاه ها را در سر مي‌پروراند، و اين کتابي است که همبستگي بسيار نزديکي با کتاب پيشين او داشت. فوکو در فاصله انتشار اين اثر اخير به پژوهش درباره نويسنده سورئاليست فرانسوي، و ريمون روسل پرداخت، مقدمه‌اي بر مکالمات ژان ژاک روسو نوشت و"انسان شناسي"کانت را ترجمه کرده و بر آن نيز مقدمه يي نگاشت. "ريمون روسل"و"زايشگاه درمانگاه: ديرينه شناسي نظر پزشکي "با فاصله اندکي از يکديگر و در سال 1963 انتشار يافتند. در سال 1964 فوکو رسما به سمت استاد فلسفه در دانشگاه کلرمون – فران منصوب شد. در فاصله انتشار آن کتاب ها و اين انتصاب، فوکو عمدتا سرگرم نگارش مقالات پراکنده يي بود که مهمترين آنها "مقدمه يي بر تخطي" به پاس انديشه ژرژباتاي، است. فوکو سپس طرح کتاب عظيم و پر مخاطب خود، "واژه ها و چيزها: ديرينه شناسي علوم انساني"، که مهمترين اثر دوره ديرينه شناسي هايش محسوب مي‌شود، را دنبال کرد. اين کتاب، پس از وقفه هايي در روند نگارش آن، سرانجام در سال 1966 انتشار يافت و طرح بعدي او، که پايان بندي ديرينه شناسي ها و تحليل‌هاي گفتماني نيز هست، با عنوان گوياي ديرينه شناسي دانش در سال 1969 منتشر شد. در سال 1968، ژان ايپوليت در گذشت و فوکو در سال 1970 به جاي وي به سمت استادي در تاريخ نظامهاي انديشه در " کلژدوفرانس" برگزيده شد و سخنراني افتتاحيه‌اي با عنوان" نظم گفتمان" در دوم دسامبر همين سال برگزار کرد. با انتشار جستار "نيچه، تبارشناسي تاريخ" (1971)، به پاس داشت ژان ايپوليت، دوره تازه يي در پژوهشهاي فوکو، که به دوره تبارشناسي ها مشهور شده است، آغاز شد. فوکو در همين سال با پيوستن به GIP (گروه اطلاع رساني درباره زندانها ) و درگير شدن درپاره‌اي فعاليتهاي سياسي، به تاملات و مطالعات هر چه گسترده تري درباره روابط قدرت و جامعه انظباطي پرداخت. از جمله مطالعات مشترکي که در جريان اين کاوشها و زير نظر او انتشار يافت، کندوکاوي در يک پرونده جنايي سده نوزدهي بود که در سال 1973 با عنوان"من پيرريور، مادر،خواهر و برادرم را سلاخي کرده ام... " به چاپ رسيد. (افزون بر اين، فوکو جستاري را که در سال 1968 درباره تابلوهاي نقاش سوررئاليت بلژيکي، رنه مگريت، نوشته بود بسط داده و در همين سال آن را تحت عنوان "اين يک چپق نيست" منتشر کرد) اما مهمترين حاصل اين مطالعات در سال 1975 و به صورت برجسته در قالب کتاب"مراقبت و مجازات: زايش زندان " نمود يافت. نخستين مجله "تاريخ رهيافت جنسي " با زيرعنوان "اراده دانش"در سال1976منتشر شد واين اثر علاوه بر آنکه به همراه مراقبت و مجازات مورد توجهات گسترده قرار گرفت، آغازگر روش تازه او در تحليل اخلاق،مسأله سوژه ورابطه،با نفس بود.فوکو در فاصله يي نسبتاًطولاني تا انتشار مجلات بعدي اين اثر در سال 1984،از کشورهاي چندي بويژه آمريکاديدن کرد،در سخنراني ها وهمايش‌هاي بسياري شرکت جست،ودر مصاحبه‌هاي گوناگوني حضور يافت (که يکي از واپسين و مهمترين آنها،"درباره تبار شناسي اخلاق ") بود ومقالات متعددي نوشت (که بحث انگيز ترين آنها"روشنگري چيست"؟بوده است).سرانجام جلد دوم "تاريخ رهيافت جنسي"با عنوان کاربرد لذات چند هفته پس از بستري شدن او در بيمارستان منتشر شد، و با فاصله چند هفته پس از آن، جلد سوم اين مجموعه بنام دغدغه نفس انتشار يافت وبدين ترتيب مجموعه‌اي که قرار بود در 6 مجلد تاريخ رهيافت جنسي از آغاز تا به اکنون را تشريح کند پايان گرفت.ميشل فوکو در 3ژوئن1984براثربيماري ايدزدرگذشت. (يزدانجو:1380:4)

دشواري فوکو

در تعابير گوناگون،فوکو را"فرزند نا خلف ساختگرايي"،ديرينه شناسي فرهنگ غرب،پوچ انگار وويرانگر علوم اجتماعي رايج خوانده اند و بسياري از شارحان آثار فوکو برآنند که نمي‌توان انديشه او را در درون شاخه هاي علوم اجتماعي متداول طبقه بندي کرد .( بشيريه 1379:13).حتي به صرف استنادبه نوشته‌هاي موجود درباره فوکونيز ميتوان در يافت که با تعبيري وام گرفته از خود او،فوکو موضوعي دشوارومهارنشدني مي‌باشد(کچويان 1382:9). با اين همه بي شک اثر انديشه او بر بسياري از حوزه‌هاي علوم اجتماعي و فلسفه پايدار خواهد بود. نگرش و موضوعات مورد بحث او در جامعه‌شناسي سياسي، فلسفه، تاريخ و علوم سياسي واجد اهميت بسياري هستند. بخش اعظم نوشته ها در مورد فوکو، يا مصروف ايضاح و رفع ابهام انديشه‌هاي وي، يا متوجه رد و نقد بدفهمي‌هاي ناقدين و مفسرين او، يا توضيح و حل تناقض‌هاي موجود در کار و زندگي اش و توجيه تغييرات و تحولاتي کاملا آشکار و مشکل آفرين ديدگاه‌هاي غيرمتعارف وي بوده است. مشکلات در اين خصوص تا بدان پايه است که حتي مورخي که مي‌خواهد طرحي ساده از زندگينامه وي ارائه دهد و لحظات حيات وي و رخدادهاي آنها بازگو کند، مجبور است پيش از هر کاري معقوليت کار خود را با توجه به تعارضي که با انديشه‌هاي فوکو پيدا مي‌کند، توجيه نمايد و از درون کارها، آرا و زندگي وي، دلايلي براي سازگاي کار خود، يعني زندگي نامه نويسي فوکو با انديشه فوکو ارائه دهد. مشکلاتي اينچنين از وجهي براي متفکري نوآور و غير معمول چون فوکو امري طبيعي است چرا که : اولا او به زمينه‌هاي متنوع و گسترده‌اي پرداخته است در عين اينکه او به هيچ حوزه‌اي بطور خاصي پايبند نيست، ثانيا سبک نويسندگي خاصي خود را دارد. در يک تقسيم بندي کلي مي‌توان دشواري فوکو را در دو مقوله شکل و محتوا مطرح کرد. شکل مصاحبه ,سبک نوشتاري خاص,ابهام لجام گسيخته,استفاده از تعبيرات جديد و اصطلاحات نو

1-مصاحبه

شايد يکي از وجوه مشکل فهمي‌فوکو ناشي از جايگاه ويژه مصاحبه در کارهاي او باشد. احتمالا اين بايد ناشي از خصيصه ما بعد تجددي فوکو و درک خاصي باشد که وي از نقش رسانه ها در دنياي جديد داشته است. ( کچويان 11 : 1382). در هر حال به هر دليل که باشد، قبل از فوکو هيچ متفکري نظير او با مصاحبه به شکل اينچنيني برخورد نکرده است. اين مصاحبه ها يکي از مساله آفرين ترين بخش‌هاي انديشه و افکار وي را تشکيل مي‌دهند. اگر بدانيم تلاش عمده فوکو در اين مصاحبه ها مصروف اصلاح، رد و نقد تصوير و ديدگاه هايي بوده که از همان آغاز اشتهار، اينجا و آنجا حول محور انديشه هايش شکل گرفته، احتمالا بيش از پيش به مشکل فهمي‌و دشواري درک فوکو وقوف پيدا خواهد شد

2- سبک نوشتاري خاصي

سبک نوشتاري ويژه فوکو، يکي ديگر از دلايل مشکل فهمي‌وي است. فوکو از آن دست متفکريني است که با درآميختن مسائل جدي به مسائل ذوقي و آعشتگي نوشتارهاي خود به صناعات ادبي، مانع از آن مي‌گردند که انديشه آنها در وضوح و شفافيت کامل عرضه و ظاهر شود. ابهامي ‌که بدين ترتيب کليت کار و انديشه‌هاي فوکو را در خود فرو برده هميشه مشکل آفرين و موضوع نقد و سئوال بوده است. اگر چه متفکران فرانسوي چون " بودريار" سبک نويسندگي و ادبي فوکو را ستوده اند، اما اين بيش از هر چيز به علقه فکري اين متفکران به آنچه " مرکو ييو" فلسفه ادبي مي‌نامد، بر مي‌گردد. از ديد مرکوييو، فوکو به هيچ وجه از اين حيث تافته جدا بافته‌اي در ميان متفکران فرانسوي ديگر نظير برگسون سارتر و مرلو پونتي نيست. (کچويان 10 : 1382) و از اينرو، فوکو ميراث خوار خوان فلسفه ادبي که سنت فرانسوي بوده و در تقابل با سنت فلسفي آنگلوساکسوني است، مي‌باشد.

3ابهام لجام گسيخته

معدود متفکراني چون "بودريار" را مي‌توان يافت که نوشته‌هاي فوکو را از هر حيث وضوح و انتقال بي ابهام مطالب تحسين مي‌کنند. اکثر متفکراني که فوکو را خوانده اند، به اين نکته اذعان دارند، که آثار فوکو داراي ابهامي لجام گسيخته و وسيع است. از ديد بسياري، اين نه تنها صرفا وجه ادبي محسوب نمي‌شود، بلکه در پيوند مستقيم با روش شناسي فوکو مي‌باشد. حال اين به هر دليل که باشد، پيچيدگي و ناروشني و ابهام محسوب مي‌گردد.

4- استفاده از تعبيرات جديد و اصطلاحات نو

فوکو از طريق استفاده از اصطلاحات و تعابير جديد در مسير تمايز گذاري ميان انديشه‌هاي موجود و گذشته حرکت کرده است. مثلا وي از آرکئولوژي براي تهيه حوزه‌اي که به طور متعارف تاريخ علم يا دانش خواند مي‌شود، استفاده مي‌کند و از ژنئولوژي براي تهيه همان حوزه و يا قلمرويي که به حوزه هايي نظير جامعه شناسي علم، يا دانش و يا جامعه شناسي سياست و نظاير آن شباهت غير قابل انکار دارد، بهره مي‌برد. او از اپيستمه که اصطلاحي نزديک به جهانبيني، سرمشق، يا چارچوب معرفتي است، به جاي اين مفاهيم متعارف بهره مي‌گيرد. او حتي براي کرسي درس خود در کلژدوفرانس، در سال 1970 ميلادي عنوان کاملا تازه‌اي تحت عنوان "تاريخ نظامهاي انديشه" به جاي عناوين جا افتاده‌اي نظير تاريخ انديشه، تاريخ علم تفکر و دانش ابداع مي‌کند.

محتوا ماهيت بديع و انقلابي ,ماهيت انتزاعي ,راهبرد نامأنوس سازي ,عدم پايبندي به حوزه‌اي خاص

1- ماهيت بديع و انقلابي

اولين مسأله در دشواري محتوايي فوکو جلب توجه مي‌کند ماهيت بديع و انقلابي فوکو مي‌باشد فوکو کار خود را انقلابي عليه سنت فکري موجود در غرب تلقي مي‌کند. او جايگاه خود را در دوره‌اي متفاوت از دوره کنوني و فراي آن، يعني دوره ما بعد تجدد مي‌بيند.

2- ماهيت انتزاعي

فوکو بعنوان کسي که مي‌کوشد از حصار محدوديت‌هاي حاکم بر انديشه و تفکر دوره تجدد رها شده و مبشر پيدايي دوره‌اي تازه با حدود و ثغوري نو باشد، قاعدتا نمي‌بايست سخناني مأنوس با عادت و انديشه مألوف بگويد و اين مشکل ديگري است که انديشه‌هاي او از لحاظ محتوايي مي‌آفريند، زيرا در حالت کاملا انتزاعي و نوعي، وي اين انتظار به ما مي‌دهد که اساسا نتوانيم درکي از کسي که خود را متعلق به دوره‌اي متأخر تر مي‌داند و در واقع ازپايگاه و انديشه‌اي در حال شکل گيري و پيدايش با ما سخن مي‌گويد، داشته باشيم.

3-راهبرد نامأنوس سازي

فوکو تمايل آشکار و عامدانه‌اي در نامأنوس ساختن خود با مخاطبينش و به تعبير درست تر فاصله گيري از چارچوبها و قالب‌هاي فکري متعارف داشته است. اين در واقع مبين درک کاملا صريحي است که وي از جايگاه و پايگاه تاريخي خود يعني تعلق به دوره‌اي متفاوت ارائه مي‌دهد. راهبرد نامأنوس سازي براي وي بعنوان يک آغازگر و به منظور تأکيد بر جدائي کامل او از سنت‌هاي موجود و شايد کمک به مخاطبينش براي دستيابي به تمامي‌تازگي‌هاي انديشه اش، عدم اشتباه آن با انديشه‌هاي معمول و اجتناب از بدفهمي ‌ديدگاه هايش مي‌باشد.

4- عدم پايبندي به حوزه‌اي خاص

بطور کلي نمي‌توان فوکو را متعلق به مقوله‌اي خاص دانسته و کارهايش را در يک حوزه معمول، جا افتاده و رسمي‌جاي داد. نوشته‌هاي او به تاريخ، جامعه شناسي، فلسفه، سياست، روان شناسي، روان درماني، طب، حقوق و قلمروهاي ديگري مربوط مي‌شود. جالب اين جاست که در تمامي‌يا اکثر حوزه هايي که از آن نام برده شد، وي به مقوله ها و مسائلي علاقه نشان داده است که سنت علمي‌آن حوزه کاملا يا به ميزان زيادي از آن غفلت داشته و به عنوان مسائلي حاشيه‌اي به آنها نظر مي‌کرده است.

فوکو، فراتر از مرزها

فوکو متفکري فراتر از مرزها و نگره ها بود، اما همچون هر متفکر خلاق ديگري از تأثير پذيري از جو فکري و فرهنگي زمان و مکان خود نيز برکنار نماند. جو غالب تفکر فرانسوي در طول دوران تحصيل فوکو در "اکول نورمال سوپريور" به شدت تحت سيطره پديدارشناسي موريس مولوپونتي و پيشگام او ادموند هوسرل بود که به همراه خود طبعأ دکارت، کانت و هگل را نيز مطرح مي‌کرد. جريان مهم ديگر، اگزيستابسياليسم "ژان – پل سارتر " وپيشاهنگ اين نگرش، يعني "سورن کيرکگور" بود ودر کنار اين نامها، مارکس و فرويد نيز کمابيش در هر بحث فکري جلوه بي چون و چرايي داشتند. فوکو در عين تأثيرپذيري از هر و همه اين نحله‌ها و نگرش ها، تحت تأثير هيچ يک از آنها قرار نگرفت. او بعدها هم پديدارشناسي و هم اگزيستانسياليسم، هم مارکسيم و هم فرويديسم را، مورد نقدهاي دقيق و شديدي قرار داده و در تشريح روند شکل گيري اوليه تفکرش همواره از"ژرژباتاي " و "موريس بلانشو"ياد مي‌کرد. اما در شکل گيري اين زمينه فکري دو متفکر ديگر نيز سهم عمده يي داشتند: هايدگر، که فوکو در سال 1951 براي نخستين بار با آثار او آشنايي پيدا کرد، و نيچه، که از رهگذر آثار هايدگر مجذوب او شد. علاوه بر اين، سال‌هاي شکل گيري انديشه فوکو با پيدايش و گسترش ساختگرايي فرانسوي همراه بود. نخستين آثار انتشار يافته فوکو (و شايد به تعبيري کل آثار مربوط به دوره ديرينه شناسي ها) کمابيش نشانگر تأثيرپذيري هايي از رويکردهاي ساختگرا و بويژه در مورد مسأله زبان اند، اگر چه فوکو خود به شدت و عميقا از ساختگرايي و افتادن در دام آن تبري مي‌جويد. از اين گذشته ميان ظهور رويکردهاي پسا ساختگرا و مطرح شدن نيچه بعنوان چهره شاخص آن، با روي آوردن فوکو به رويکرد تبارشناسانه در اواخر دهه 60 و اوايل دهه هفتاد نيز پيوند کمابيش آشکاري هست که به سختي مي‌توان آنرا ناديده گرفت.فوکو، با وجود حجم گسترده مقاله ها و مصاحبه هايي که به تشريح زمينه‌هاي فکري خود اختصاص داده، هيچ گاه، به جز از نيچه و نگرش تبارشناسانه او و درپاره‌اي از موارد از هايدگر، از چهره يا نگرش يکه‌اي به عنوان اساس انديشه خود سخن نمي‌گويد (يزدانجو 5: 1380)، اما در مجموع در آثار او بيش از آنکه شاهد ازجاعاتي به کانت، هگل، باتاي، بلانشو، هايدگر وحتي نيچه باشيم، انبوه مستندات و نقل قول هايي از مورخان، زيست شناسان، روان پزشکان و ... را خواهيم يافت و شايد همين بي شباهتي است که آثار فوکو را تا به اين حد متمايز و تک روانه جلوه داده، واين البته برخلاف تصويري است که اودرپاره‌اي مصاحبه ها ازخويش ترسيم مي‌کند. اودر مصاحبه‌هاي خود، آنچنان که آمد، خوانش هايدگر- نيچه را تعيين کننده رخداد در سير فکري خود مي‌داند. با اين حال، به نظر مي‌رسد که تأثيرپذيري فوکو از نيچه نيز آنچنان همه سويه و تمام عيار نيست. فوکو بيشتر نوعي روش شناسي را از نيچه وام گرفته و آنرا در جهت مقاصد، خود بسط داد و به کار گرفت، و به اين اعتبار کار خود را نه تکرار انديشه او، بلکه پيگيري اين انديشه تادشوارترين پيامدهايش مي‌دانست، نيچه از مرگ خدا خبرداده بود وفوکو از مرگ ميراننده او، از "مرگ انسان" خبر مي‌دهد. فوکو تقريبا هيچ گاه به شيوه نيچه‌اي به گزين گويي و قطعه نويسي نپرداخت، بلکه برعکس، آثار مشروح، مستند، و پرتکلفي مهيا کرد که نگرش نيچه يي را باسبکي غيرنيچه يي پيوند داده، جلوه‌هاي درخشاني از نبوع نويسنده خود به نمايش مي‌گذاشتند، اما روح آثار فوکو بي شک روحي نيچه يي است. او نيز همچون نيچه، به معناي مرسوم کلمه يک فيلسوف، مورخ، يک جامعه شناسي، يک روانشناس، يک عالم حقوق، يک پزشک و ... نبود وبااين حال نگرش‌هاي فلسفي، تاريخي، اجتماعي و ... را به گونه‌اي ستودني باهم درآميخته و آميزه يي عرضه کرد که بي شک بايد از آن بعنوان آميزه‌اي نيچه يي نام برد. با اين حال دشوارمي‌توان از ياد برد که همين آميزه را دو متفکر راديکال ديگر، ژاک دريدا و ژان بودريار، وآن هم به اتکاي گرايش‌هاي نيچه يي خود، مورد حملات سهمگين و متزلزل کننده يي قرار داده اند.

فوکو، نحله‌اي متفاوت اما مشابه

دريک مزربندي کلي و درهم فرورفته، مرزهاي اصلي جهان انديشه فوکو را پديدارشناسي، هرمنوتيک، ساختگرايي و مارکسيسم تشکيل مي‌دهند. (بشيريه 1379:14). در دوران جواني فوکو دوگرايش فکري عمده در فرانسه رايج بود: يکي پديدارشناسي و اگزسيتاسياليسم و ديگري مارکسيسم.پديدارشناسي و اگزسيتاسياليسم به عنوان گرايش مسلط با تأکيد بر آگاهي و آزادي سوژه فردي با نظرات مارکسيستي تعارض داشتند. از سوي ديگربرخي از متفکران فرانسه دراين دوران از ماترياليسم و پديدارشناسي هردو فاصله گرفتند و شکل تازه‌اي از تحليل عرضه داشتند که به ساختگرايي نامبردار شد ودر نوشته‌هاي کساني چون لويي التوسر و لوي اشتراوس به اوج خود رسيد. بعلاوه در همان دوران با افول پديدارشناسي استعلايي هوسول، نظريه هرمنوتيک براساس انديشه مارتين هايدگر رواج يافت. هرمنوتيک برخلاف پديدارشناسي استعلايي که انسان را به عنوان منشأ معنا بخش تلقي مي‌کند، منشأ معني را در متن کردارهاي اجتماعي، تاريخي و فرهنگي جستجو مي‌نمايد.آنطور که آمد، انديشه فوکو با همه اين گرايش‌هاي فکري عميقا تفاوت داشته است. فوکو برخلاف پديدارشناسي به فعاليت معنا بخش سوژه خودمختار و آزاد متوسل نمي‌شود، برخلاف هرمنوتيک، قائل نيست که حقيقت غايي يا عميقي براي کشف وجود دارد، برخلاف ساختگرايي در پي ايجاد الگوي صوري قاعده مندي براي رفتار انسان نيست، و برخلاف مارکسيسم بر فرايندهاي عمومي‌تاريخ تأکيد نمي‌گذارد بلکه خصلت منفرد و پراکنده رخدادهاي تاريخي را درنظر دارد به نظر بسياري از شارحين رشته اصلي انديشه فوکو را مي‌توان در بحث او از پيدايش عقلانيت‌هاي خاص و پراکنده يي در حوزه‌هاي گوناگون جامعه يافت. (بشيريه 1379:15 ) تحليل اصلي او درباره اشکال اساسي ساختمان افکار و انديشه ها مبتني بر روابط قدرت و دانش است که از طريق آنها انسانها به سوژه تبديل شده اند. وي به بررسي روندهايي علاقه دارد که از طريق آنها عقلانيت ساخته مي‌شود و برسوژه انساني اعمال مي‌شودتا آن را به موضوع اشکال مختلف دانش تبديل کند. از نگاه او علوم انساني و اجتماعي خود جزئي از فرايند اعمال قدرت و روابط اعمال سلطه برانسان هستند. بنابراين پرسش اصلي او اين است که چگونه اشکال مختلف گفتمان علمي به عنوان نظامي‌از روابط قدرت ايجاد مي‌شود

فوکو و سايرين

فوکو برخلاف ديگر متفکران فرانسوي سده بيستم، دادوستد فکري مستقيم و مستمري با معاصران خود نداشت. در اغلب آثار وي نامي‌از ساختگرايان وپسا ساختگرايان هموطنش و يا بحث مشروحي درباره نگرش‌هاي آنان يافت نمي‌شود. (و شگفت آنکه بيشترين توجهات متفکران غيرفرانسوي را به خود جلب کرد.) فوکو حتي از پذيرفتن عناوين پساساختارگرا يا پسامدرن نيز سرباززده است و فراتر از اين به وضعيت فراگيري به نام مدرنيته و سپس زوال آن قائل نبود. او اغلب به جاي استفاده از "مدرنيته" (در کنار عصر رنسانس و کلاسيک) از "عصر مدرني" يادمي‌کرد که از دوران روشنگري آغاز وتا به امروز ادامه يافته است. به باوراو ماهنوز نمي‌دانيم مدرنيته چيست، تابراساس آن بدانيم پسامدرنيته چيست يا چه خواهد بود. از اين منظر فوکو يکي از مخالفان سرسخت پروژه روشنگري و مدرنيته محسوب شده و به عقلانيت مدرن حمله مي‌برد و ازاين نقطه نظر است که زمينه ظهور القابي چون " فلسفه تروريستي ضد عقل گرا" را درمورد انديشه او فراهم مي‌آورد. آنچنان که متفکراني چون هابرماس بشدت بر اين موضوغ اصرار مي‌ورزد(کچويان 1382:231 )

سه محور کلي در افکار فوکو

از ميان مضاميني که فوکو بروي آ نها کار کرده ودر يک کليت عام پهنه فکري فوکو را اشغال کرده اند، سه مضمون عمده مي‌توان استخراج نمود: حقيقت، قدرت و خود يا به تعبيري علم، سياست و اخلاق. اين سه محور، سه دوره تحول فکري فوکو را نشان مي‌دهد. (کچويان 1382:16). مسأله حقيقيت يا علم، مسأله اصلي دوره اول فکري تازمان انتشار کتاب"نظم اشياء" در سال 1966 ميلادي مي‌باشد که در آن محوريت مسأله علم و دانش و حقيقت آشکار است. از آن پس تدريجا و به ويژه در کتاب "انظباط وتنبيه " که در سال 1975 انتشار يافت و مسأله قدرت و سياست محور اصلي اشتغالات و تاملات وي مي‌گردد. انتشار اولين مجلد "تاريخ جنسيت" در سال 1976 ميلادي مبين اين بود که محور کارهاي فوکو تغيير مجددي يافته و اکنون محور اصلي و عمده وي، خود و مسأله اخلاق مي‌باشد.براي فوکو در محور اول(علم يا حقيقت ) مسأله اين است که درک انسان معاصر از حقيقت و به طور مشخص علوم جديد چگونه شکل گرفته و به صورت کنوني درآمده است. اگر بخواهيم اين محور به علاقه کانوني فوکو ارتباط دهيم، دليل علاقه وي به اين مسأله نقش بي چون وچراي علوم جديد در شکل دهي به درک انسان از خود و جهان پيرامون ماست. ما از طريق درکي که اين علوم به عنوان حقيقت به ما مي‌دهند، تصوير خود را مي‌سازيم و ديگران را نيز به عنوان موضوعات رفتارها و تعاملات اجتماعي خود مشخص کرده و موضوعيت مي‌بخشيم. به بيان ديگر ما آن چيزي مي‌شويم که اين علوم به عنوان موضوعات شايسته تحقيق خود ساخته اند. در محور دوم فکري فوکو، درک قدرت و سياست در عصر حاضر و چگونگي نقش آفريني آن در شکل دهي به ما، تصوير ما از خود و چگونگي اعمال نقش آن در شکل دهي به افرادي که در تعامل با ما قرار مي‌گيرند، مورد توجه واقع مي‌شود. البته فوکو بدوا از اين باب به مسأله سياست و قدرت علاقه مند شد که دريافت دانش رابطه تنگاتنگي با قدرت دارد. تکيه علوم جديد و بخصوص علوم انساني بر قدرت، و وابستگي جوهري بدان و متقابلا نفع و فايده‌اي که قدرت سياسي از دانش انساني مي‌برد، ريشه اصلي تعلق خاطر وي به قدرت و مطالعه آن بوده است. از اين رو در اين جا مسأله دانش از وجهي ديگر و در پيوند با قدرت و سياست دنبال مي‌شود. درکنار علم و سياست يا حقيقت و قدرت(دو محور اول فکري فوکو)، اخلاق نيز همزمان در کار شکل دهي به افراد انساني و ايجاد تصاوير ويژه از آنها و موضوعات طرف تعاملشان مي‌باشد. در اين جا ارتباطي که شخص با خود در بستر مسائل اخلاقي و تأثير گذار برخود پيدا مي‌کند، موضوع مطالعه مي‌باشد. درحاليکه نيروهاي قبلي به معناي نيروهاي بيروني اند، در اين مرحله نيروهاي دروني مورد توجه قرار مي‌گيرند. در اين محور نه نقش دانش در شکل دهي به ما، و نه نقش قدرت در قالب ريزي افراد، بلکه نقشي که خود و اخلاق در ايجاد هويت و شخصيت ويژه افراد دارد، کانون توجه فوکو را مي‌سازدفلسفه تاريخ، فيلسوف يا مورخ؟با اينکه فوکو در حوزه‌هاي متعددي قلم زده و کاغذ سياه نموده است، اما منظري که براي بررسي مسائل انتخاب مي‌کند، عمدتا بين دو حوزه فلسفه و تاريخ در نوسان است(کچويان 28-27 :1382). ماهيت تاريخي کار وي در همان اولين وهله(اولين مرحله تطور فکري اش) مشخص است. او در حوزه‌اي قلم مي‌زد که سنتا حوزه انديشه، تاريخ علم يا دانش يا تاريخ فلسفه است. بطور مشخص مسائل معرفت شناسانه، حدود معرفت انساني و نقش دانش، علوم انساني در شکل دهي به جهان معاصر و انسان در کانون مطالعات ديرينه شناسي وي قرار دارد. تمايز کار وي از فلسفه و تاريخ سنتي اين است که وي مي‌خواهد به سئوالات فلسفي و معرفت شناسانه از منظري کاملا غيرمعمول، يعني از منظر ديرينه شناسانه پاسخ دهد که اساسا منظري تاريخي است، اگرچه متضمن ديدگاهي جديد درباب تاريخ است. فوکو در صدد است تا از طريق مطالعات تاريخي به سئوالي فلسفي يا معرفت شناسانه جواب دهد که از ديدگاه "رورتي" تلاش نابجايي براي جايگزين کردن ديرينه شناسي به جاي معرفت شناسي است. از نظر ميجرپوئتزل، شيوه خاصي که فوکو از لحاظ روش شناسي انتخاب کرد، بيشتر از آنکه رد علايق فلسفي باشد، حاصل اقناع نسبت به اين بود که فلسفه‌هاي ترکيبي و جامع، ديگر امکان ندارد و کارنظري بايد درقلمرو‌هاي محدود و عيني انجام پذيرد. مطلبي که فوکو دريکي از مصاحبه هايش دراواخر دهه 60 ميلادي آورده شاهد اين نکته است: "به نظرمن فلسفه امروز ديگر وجود ندارد نه اينکه محوشده باشد، بلکه ميان شمار کثيري از فعاليت‌هاي فلسفي باشد. (پوئتزل 9-6 :1983) بدين ترتيب نبايد تصور شود که جستجوي پاسخ مسئله از تاريخ از منظر فوکو منافاتي با ماهيت فلسفي کارش دارد. اين کاربا اين تقرير ويژه همچنان فلسفي است چون به مسائل فلسفي مي‌پردازد، اما اين اقتضاي ماهيت مسأله و اين ديد اخير اقتضاي ويژگي فلسفي در دوران جديد است که بايد پاسخ آنها رااز طريق ديگري غيراز طريق فلسفه معهود يافت.

تاريخ حال، دغدغه اصلي فوک

همچنان که فوکو در سطور پاياني فصل اول کتاب "انضباط و تنبيه: تولد زندان "مي‌نويسد: تاريخ نويسي زمان حاضر يا "تاريخ حال " هدف يا مسأله وي درسراسر زندگي فکري اش مي‌باشد. (فوکو 31-30 :1977). او مي‌خواهد توضيح دهد بشرکنوني آنگونه که هم اکنون در غرب زندگي مي‌کند چيست، چگونه است و تحت تأثير چه شرايط وعواملي آنچه اکنون هست، شده است. تعبير تاريخ حال براي تأکيد براين است که آنچه اکنون هست، مي‌توانست صورتي ديگر داشته باشد يابه بيان ديگر تاريخ چگونه متفاوت بودن است. او مي‌خواهد به اين سئوال غربي ها پاسخ دهد که "ما چگونه ما شديم؟ " و صورت متفاوت کنوني را به خود گرفته ايم. نکته جوهري و بنياني دراين خرق عادت (تاريخ نويسي حال)، نامأنونس کردن مأنوسات، نامألوف کردن مألوفات و غيرطبيعي و غيربديهي نشان دادن طبيعيات و بديهيات است. فوکو سئوال خوداز عصر حاضر و نوع پاسخگويي اش بدان را به سئوال و پاسخي مرتبط مي‌کند که زماني کانت را در قرن 18 به خود مشغول داشت: "روشنگري چيست؟". اين سئوالي بود که ارتباط انسان با عصر خود و نحوه وجود تاريخي انسان را مورد توجه قرارداد و پاسخ آنرا نيز نه از طريق جادادن عصر مورد سئوال در يک کليت تاريخي (نظير هگل) ويادر پيوند با آينده(نظيرويکو)، بلکه برپايه تفاوت آن باگذشته جستجو مي‌کرد. اما بعلاوه در پاسخ فوکو اين تمايز نيز وجود داشت که وي در تاريخ نويسي خود و در پاسخ از ماهيت زمان معاصر به سمت ايجاد انقطاع در عادات عملي و ذهني مألوف و تزلزل آفريني در اعتقادات بديهي و سنت‌هاي مستقر علمي‌و فکري عصر جهت گيري مي‌کرد.

مشکلات تاريخ سنتي

فوکو بيش از آنکه در مورد کانت و فلسفه نوشته باشد، درنقد تاريخ سنتي و اشتباهات فاحش آن قلم زده است. وي معتقد است اين تاريخ از وجوه چندي نمي‌تواند روش مناسبي براي انجام مطالعات تاريخي، بالاخص مطالعه دانش و گفتمان‌هاي علمي‌فراهم سازد. آغشتگي اين نوع از تاريخ، به نوع درکي که فلسفه‌هاي تاريخ قرن نوزدهمي‌در مورد تحولات تاريخي ارائه مي‌دهند، ازديد فوکو جايي براي اينکه تصور شود روش آن بتواند جوابگوي مسأله‌اي باشد،باقي نگذاشته است. اين تاريخ بيش از آنکه پرتويي برتاريخ بيندازد، آنرا در محاق تاريکي فروبرده و مانع از آن مي‌گردد که واقعيت‌هاي تاريخي درتفرد خاص آن درک شده وفهميده شوند. تماميت گرايي، غايت گرايي، انسان شناسي يا انسان گرايي، عمده ترين نقصان ديد تاريخي رسمي‌از ديد فوکو مي‌باشد(کچويان 1382:37) چراکه اين تاريخ، منظري ابرتاريخي را وارد مي‌کند: تاريخي که کارکرد آن اينست که گونه‌هاي تقليل داده شده نهايي زمان را در تماميتي که کاملا در خود بسته ترکيب کند، تاريخي که هميشه مشوق شناسايي‌هاي فاعلي است وبه کل جابجايي‌هاي گذشته، شکلي از بازسازگاري مي‌دهد. تماميت سنت تاريخي (غايت گرا يا عقلانيت گرا) هدفش انحلال حادثه منفرد درتداومي‌آرماني است، به شکلي غايت گرايانه يافرايندي طبيعي

1-تماميت گرايي: اشکال اول

تاريخ سنتي از نظر فوکو تماميت گراست. به اين معنا که درگستره زمان و مکان مي‌کوشد همه رخدادها و تحولات تاريخي را در چارچوب يک کليت بهم پيوسته و منسجم جاي دهد. از نظر زماني نتيجه اين تماميت گرايي اين است که خط واحدي از نقطه فرضي درابتداي تاريخ تاپايان آن کشيده مي‌شود وبدين ترتيب حوادث نظير مهره‌هاي يک تسبيح، حول اين خط ودر طول آن به رشته کشيده مي‌شوند. دراين تصوير تماميت گرايانه، وجود نهادها، نظام ها و ساخت‌هاي مختلف انکار نمي‌شود، بلکه تمامي‌اينها عليرغم کثرت و تنوعشان در ذيل چتر واحدي با مفاهيمي‌نظير روح زمان، روح قومي‌وجهان بيني، وحدتي خدشه ناپذير مي‌يابند. اين چنين تصوير تماميت گرايانه‌اي ازنظر فوکو ديد نادرستي از تاريخ مي‌دهد وبا اين ديد، امکان نداردکه حوادث تاريخي را در تفرد و ويژگي تاريخي خاص آن دريافت.(کچويان 1382:38) دريک تصوير تمام گرايانه هرحادثه پيش از آنکه بتواند درزمان و مکان خاص خويش وبعنوان حادثه‌اي منحصر بفرد درک شود، درپوشش معنايي از پيش تحميل شده قرارداد ومهمتر ازآن، ديد تماميت گرايانه، جايي براي انقطاع و گسيختگي در تاريخ باقي نمي‌گذارد. به نظر فوکو، تاريخ سنتي به واسطه اين ديد، وچون کل تاريخ را وحدتي مستمر وساري مي‌داند، نسبت به درک چرخش‌هاي تاريخي وحوادثي که اين کليت رادر هم مي‌ريزد، ناتوان است. حال آنکه به معناي دقيق کلمه، تاريخ در اين انقطاعات وگسيختگي ها خود را نشان مي‌دهد ومعنا مي‌يابد. در اين لحظه‌هاي گسيخت و چرخش است که تاريخ، تفرد وويژگي خود را آشکار مي‌کند.

2-غايت انگاري، اشکال دوم

از ديد فوکو، تاريخ سنتي علاوه برتماميت گرايي، غايت انگار نيز بود واين ميراثي بود که فلسفه‌هاي تاريخ سنتي گذاشته بودند. دراين ديد، مفروض گرفته مي‌شود که کل تاريخ به سمت و سوي خاصي که همان غايت آن باشد، درحرکت است. غايت انگاري مانع اين است که مورخان بتوانند تنوعات تاريخي، گسل ها و پيدايي مسيرهاي تازه تاريخي را حل کنند ويا آنرا آنگونه که هست بعنوان رخدادي که مي‌تواند تاريخ جديدي را آغاز کند، ببينند.

3- انسان شناسي وانسان گرايي، اشکال سوم

ديدي تماميت گرا که تاريخ را خط مستمرومتداومي‌مي‌داند که از آغازي دور در خلوص مطلق خويش ريشه گرفته و به سمت غايتي ايده آل وکامل درآينده سرازير مي‌باشد، همزادي ديگر دارد که نام آن به تعبير فوکو انسان گرايي مي‌باشد. انسان شناسي يا انسان گرايي از نظر فوکو آن ويژگي ديد تاريخي سنتي است که آگاهي و عامل انساني را محور تاريخ مي‌سازد. در اين ديدگاه، هر حادثه‌اي نهايتا به افراد انساني وآگاهي تأويل برده مي‌شود. تاريخي که به اين ترتيب روايت مي‌گردد، حادثه‌اي باقي نمي‌گذارد که نتواند به آگاهي و عمل فردي برگردانده شود. اين ديد، خصوصا راه بر هرگونه رخداد نامنتظر وبيرون از حدود آگاهي و عمل فردي مي‌بندد. بدين ترتيب با اين ديد کل تاريخ وحوادث تاريخي بصورت نمايشي درمي‌آيد که در مرئي و منظر عامل انساني به صحنه درمي‌آيد و هيچ رخداد آن از حدود آگاهي او تجاوز نمي‌کند. فوکو مي‌گويد: چه چيزي طبيعي تر از اين است که دانشمندان ونوابغ صحنه گردان تاريخ دانش قلمداد شوندولحظه لحظه اين تاريخ، حادثه‌اي تلقي شود که حاصل آگاهي وعمل آگاهانه آنان است؟ اين مشکل تاريخ سنتي درحوزه علم ودانش است(کچويان 40-39 :1382)

فوکو در دو دوره

بسياري از متفکران، زندگي فوکو را به دو بخش(ديرينه شناسي وتبارشناسي) تقسيم کرده اند، ودراين راستا، دم از دو فوکو، يکي فوکوي نخستين و اوليه، وديگري فوکوي ثانويه وواپسين مي‌زنند (حقيقي 263-183 :1383)
فوکوي نخستين، فوکويي است که به ساختگرايي نزديک بوده وتحت تأثير مارکس، کانت، هايدگر و سنت‌هاي مسلط زمان خود يعني ساختار گرايي وهر منوتيک مي‌باشد. اگرچه وي ساختگرا بودن خود را به شدت نفي مي‌کند، اما بسياري او را در(در دوره اول زندگي خود) ساختگرا مي‌دانند. فوکوي واپسين را مي‌توان فوکوي فراسوي ساختگرايي وهر منوتيک ناميد (رابينو ودريفوس: 1379) که دراين دوره، تأثير نيچه را برفلسفه پست مدرن فوکو، مي‌توان لمس نمود و بارز آن کلمه تبارشناسي است که به افکار فوکوي اين دوره سايه افکنده است واين همان دين فوکو به فلسفه ساختارشکن نيچه است.ما نيز دراين نوشتار، به فراخور موضوع وروش کار، اين دو دوره وآثار فوکو دراين دو دوره را بررسي مي‌کنيم.

ديرينه شناسي

ديرينه شناسي، روشي است که فوکو در دوره اول فکري خود، آنرا درپيش مي‌گيرد. فوکو دراين دوره 4 اثرعمده تأليف مي‌کند که به ترتيب عبارتند از: "ديوانگي وتمدن"،"تولد درمانگاه"،"نظم اشيا"و"ديرينه شناسي دانش". بشيريه در مقدمه‌اي بر ترجمه فارسي کتاب دريفوس ورابينو مي‌نويسد:"ديرينه شناسي شيوه تحليل قواعد نهفته وناآگاهانه تشکيل گفتمان ها درعلوم انساني است(دريفوس ورابينو 1379:20) از نظرکچوئيان، هدف مطالعه ديرينه شناسانه، دستيابي به عمق دانش درهر عصر وتوصيف آرشيوي از احکام است که در عصر ياجامعه‌اي خاص رايج است.--!(کچوئيان 1382:92) فوکو عمق دانش هر عصر را در ناانديشيده مردمان آن عصر جستجو مي‌کند واين جستجو را با ابزار تاريخ انجام مي‌دهد، تاريخي که در پي شناخت و ظهور انديشه‌ها وعلوم نو ومحو انديشه ها و علوم قبلي است. فوکو علاوه برآنکه ناآگاهي را از وجه سلبي بررسي مي‌نمايد، به اين معني که ناآگاهي هرعصر باعث مي‌شود که برخي سخنان و برخي علوم درآن عصر مطرح نشوند، آنرا از وجه ايجابي هم مطالعه مي‌کند يعني ناآگاهي هرعصر است که به برخي علوم وگفتمان ها امکان ظهور مي‌دهد. با کتاب"نظم اشياء" است که فوکو دراين دوره اشتهار کامل خود را بدست مي‌آورد. اين کتاب، روايتي از تاريخ علوم انساني عصر تجدد است و گستره‌اي از عصر نوزايي تادوران معاصر رادربرمي‌گيرد. کتاب"ديرينه شناسي دانش" نيز که آخرين کار مرحله اول است، کاري مي‌باشد که نوعي جمع بندي انتزاعي و روش شناسانه از مطالعات قبلي فوکو است. اين دو کتاب براي دسترسي به چارچوب فکري فوکو دراين دوره جايگاه کليدي دارند. خود وي اين دو کتاب را کتابهاي روشي و کتابهاي قبلي را کتابهاي اکتشافي براي نيل به تجربه‌هاي تازه مي‌داند.اهتمام فوکو دراين دوره به دانش از جهت نقش مهم و بي چون و چرايي است که علم در شکل دهي به دنيايي جديد وعصر تجدد داشته است و همين دليل چرايي توجه خاص فوکو به علوم انساني را نيز توجيه مي‌کند. تصور انسان جديد از خود، افراد طرف تعامل او و کلا محيط وفضايي که در آن عمل مي‌کند، حاصل اين علوم مي‌باشد وپرداخت به تاريخ اين علوم، يعني پرداخت به تاريخ شکل گيري انسان توسط اين علوم وهمزمان تاريخ پيدائي قلمروهاي موضوعي علوم مذکور و نهايتا تاريخ شکل گيري حال يا جهان تجدد مي‌باشد. حال به بررسي آثار فوکو دراين دوره و ازخلال آن، تفکر وي مي‌پردازيم.

سلفيان ديرينه شناسي دانش

فوکو در تشريح پيشينه ديرينه شناسي دانش، به غير از مارکس ونيچه، به "باشلار" و "کونگويلهم" اشاره مي‌کندواز آنال به عنوان پيشروان راهي که وي درآن گام برمي‌دارد، ياد مي‌کند. او از مکتب تاريخ نويسي آنال و متفکران ديگري نظير "برودل " نيز نام مي‌برد اما کونگويلهم، جايگاه ويژه‌اي درنوع رويکرد وي به تاريخ علوم و تفکر وي دارد. او استاد راهنماي فوکو در ديوانگي و تمدن است که تاپايان عمر، ارتباط خود را با فوکو قطع نکرد (کچوئيان 58-57 :1382).

ديوانگي و تمدن وتولد درمانگاه

"ديوانگي وتمدن: تاريخ ديوانگي درعصر عقل"، عنوان نخستين اثر عمده فوکو است که درسال 1961 به چاپ رسيد ومتضمن بسياري از رشته‌هاي پراکنده انديشه اوست که درآثار بعدي به هم پيوند مي‌خورند. موضوع اصلي اين کتاب، ظهور عقل و بي عقلي درعصر روشنگري و همراه با آنان اخراج و طرد دسته هايي از انسانها بويژه"ديوانگان" ازدايره عقل است. جنون پيش از آن با اشکال مقدس معرفت مرتبط دانسته مي‌شد و ليکن باظهور"عقل تک گفتار"، تجربه نامحصور جنون سرکوب مي‌گردد وميان جنون وبيماري رابطه برقرار مي‌شود. با پيدايش اين نگاه، ساختارهاي نهادي طرد واخراج براي کنترل گروه‌هاي نامعقول پديد مي‌آيد. چنين گروه هايي به علت فقر،تنبلي، جنون، بيماري و فساد اخلاقي براي نظم وامنيت واخلاقيات رايج تهديد وخطري عمده تلقي مي‌شوند. بدين سان، ساختارهاي اخراج وطرد وغيريت وحبس و توقيف به عنوان"شهرهاي اخلاقي" ظهور مي‌يابند. درآسايشگاههاي رواني ديوانگان به عنوان ابژه قدرت وسوژه دانش باسازي مي‌شوند. دراين فرايند، پزشک به عنوان مرجع قدرت ونظارت ونظام پزشکي به عنوان تکنيک سلطه ظاهر مي‌شودوفضاهاي پزشکي ومراسم اعتراف ابژه قدرت شکل مي‌گيرند برطبق تحليل فوکو، اشکال جديد دانش با ظهور تمايز ميان عقل وناعقل وساختارهاي نهادي طردو اخراج پديد آمده اند و درتقويت خصال ابژه ساز نهادهاي حبس و توقيف و تداوم سوژه‌هاي ديوانه نقش داشته اند . بايکي و يکسان شدن جنون و بيماري، پزشکي و روان پزشکي پديد آمدند. مفاهيم اصلي محصور سازي وغيرسازي، حبس و توقيف وتشکيل دانشهاي جديد و اشکال جديد سوژگي که دراين کتاب عنوان شده اند، در آثار بعدي فوکو شرح وبسط يافته اند.درمقدمه‌اي که فوکو بر"ديوانگي وتمدن " مي‌زند، از توطئه عقل در تعريف ديوانگي سخن مي‌گويد (کچوئيان 35-34:1382). او دراين جا از قصه خود داير براينکه مي‌خواهد تاريخ ديوانگي را از وجه ديگرش يعني پيش از آنکه درقلم و حقيقت صورت ثابت وغيرقابل تغييري بيابد، سخن به ميان مي‌آورد.فوکو دراين کار باجهت گيري منفي نسبت به روان درماني ودرکي که از ديوانگان به عنوان بيماررواني ارائه شده است، مي‌خواهد روشن کند که چگونه درک حاصل گرديده است. او مي‌خواهد بداهت اين فهم را مورد تشکيک قرار دهد وبالاخص درستي و صحت آن را به تيغ نقد بسپارد. از ديد فوکو اين که بشر درعصر جديد نمي‌تواند درمورد مسأئلي مثل ديوانگي، بيماري وسلامت و جرم وجنايت وبسياري چيزهاي ديگربه گونه‌اي ديگر بينديشد، وبه غيرازآن آنگونه که تجدد مجاز داشته است، نمي‌تواند فکر کند، امري را بازگو مي‌کند. بايد دستي درکار باشد که امکان متفاوت انديشيدن را از ما گرفته است.فوکو دراينجا وظيفه خود را مبارزه با توطئه عقل وبرگشت درتاريخ به نقطه صفر در خط سير ديوانگي مي‌داند که درآن ديوانگي تجربه‌اي يکپارچه بوده است."ديوانگي وتمدن "، مطالعه بردرک تجربه يا مفهوم ديوانگي وتمايز برداشت از اين مفهوم از دوره نوزايي تا دوره جديد است.هدف در اين کار،روشن کردن اين نکته است که اين مفهوم يا تجربه،پيش از اين دوره جديد بعنوان بيماري رواني درک نمي‌شده است وبه اين معنا، اساسا پيش از دوره جديد وجود نداشته وسابقه‌اي ندارد واين مفهوم کاملا جديد ومتعلق به عصر تجدد بوده و از بنيان باهر درک عصر ديگراز جنون يا بي عقلي فرق دارد. بعلاوه از وجه انتقادي نيز فوکو متوجه تذکر اين نکته مي‌گردد که اين نوع درک جديد را به عنوان حاصل کار روان شناسي جديد زير سئوال ببرد و دراعتبار آن ترديد ايجاد کند. البته نه اينکه بويژه درستي ونادرستي آن را مورد سئوا ل قرار دهد، بلکه عمدتا آن را به عنوان يک برداشت انساني تر وارزشمند تر وحقيقت مطلق رد کنديا حداقل درآن تشکيک نمايد.پژوهشهاي ديرينه شناسانه فوکو در مورد جنون، پزشکي و علوم انساني در دومين کتاب عمده او يعني"تولد درمانگاه: ديرينه شناسي ادراک پزشکي" پيگيري مي‌شوند(بشيريه 1379:16)."تولد درمانگاه" با دامنه محدودتري از ديوانگي و تمدن، ضمن اينکه مطالعه خود را محدود به دوره تجدد مي‌سازد، از دوره نوزايي سخن به ميان نياورده و دوره کلاسيک را به اختصار بررسي مي‌کند و هدفهاي مشابهي را در يک زمينه ديگر، يعني بيماري جسمي‌دنبال مي‌کند. دراين کار، فوکو به دنبال اين است که نشان دهد چگونه در دوران جديد تجربه تازه از بيماري و سلامت جسمي‌شکل مي‌گيرد واين در يک قالب کاملا متفاوت از هر عصر ديگري، صورت موضوعي خود را از خلال تعامل دنياي گفتمان و غيرگفتمان بدست آورده ودرمانگاه بعنوان يک مواجهه تازه با اين موضوع (بيماري) سربرمي‌آورد. هدفهاي اعتقادي فوکو دراين کار مشابه کارهاي قبلي است وبويژه مي‌خواهد عينيت ادعايي و خلو ايدئولوژيکي طب جديد را از طريق پيونددادن آن با سياست و نهادهاي بورژوايي به زير تيغ نقد ببرد. ديرينه شناسي در مقايسه با روشهاي پژوهش مرسوم، شيوه متفاوتي در تفحص تاريخي است ودر سطح متفاوتي انجام مي‌شود. هدف ديرينه شناسي،تحقيق در شرايطي است که درآن سوژه‌اي (مثلا ديوانه يا بيمار) به عنوان موضوع ممکن شناخت ايجاد وظاهر مي‌گردد. به سخن ديگر ديرينه شناسي، تحليل شرايط امکان تشکيل علوم اجتماعي است. چناچه آمد، موضوع دانش وتجربه پزشکي، جايگاه مهمي‌ در مطالعات فوکو درخصوص تکوين علوم انساني جديد دارد. در تولد درمانگاه"، از ظهور وتشکيل بدن فرد به عنوان موضوع معاينه و تحليل علم پزشکي بحث مي‌شود. از ديد فوکو، پزشکي نخستين گفتمان علمي‌درباره فرد است (بشيريه 17-16: 1379) ودر تشکيل علوم انساني نقش مهمي‌داشته است زيرا در گفتمان پزشکي بود که فرد بعنوان موضوع معرفت اثباتي ظاهر شد وتصور انسان بعنوان سوژه وابژه معرفت نخستين بار شکل گرفت. در مراحل اوليه علم پزشکي، مرگ حد نهايي بود وبا آن همه چيز پايان مي‌گرفت. مرگ پايان زندگي، پايان مرض و پايان کار پزشک و پزشکي محسوب مي‌شد اما با تحول در دانش پزشکي وبا پيدايش آناتومي‌که با جسد صامت سروکارداشت، مرگ خود آغاز معرفت نسبت به جسد و نسبت به مرض شد. بدين سان انسان تغييرعمده‌اي در نگاه نسبت به مرگ صورت گرفت. به ديگر سخن، امکان گفتمان علمي‌درباره فرد از آغاز با مفهوم مرگ پيوند داشت. از تجربه ناعقلي روانشناسي زائيده گرديدواز ادغام مرگ درانديشه پزشکي علم پزشکي معطوف به فرد پديد آمد. بدين سان انسان تنها درفضاي ايجاد شده به وسيله مرگش بعنوان موضوع علم درمي‌آيد. روي هم رفته، درقرن 19، رابطه بيماري و زندگي برحسب مفهوم مرگ تصور شد و از آن پس بيماري، تفرد يافت. از نگاه فوکو تجربه عمومي‌تفرد و فرديت درغرب به نحو جدايي ناپذيري با انديشه تناهي و فناپذيري ارتباط دارد. بطور کلي پزشکي با ايجاد مفهوم تفرد وفناپذيري نقش مهمي‌در تکامل علوم انساني مدرن داشته است که فرد را موضوع شناخت اثباتي خود قرار مي‌دهند.

نظم اشياء و ديرينه شناسي دانش

اوج مطالعات ديرينه شناسانه فوکو ونظريه وي درمورد عصري بودن دانش در کتاب "نظم اشياء"ظاهر مي‌گردد. اگر چه اين کار عليرغم نفوذ و اهميتش درمجموعه کارهاي فوکو واستقبال عمومي‌بدان (که تنها ظرف سه سال 110000 نسخه از آن تنها به فرانسه به فروش رفت). پيش از دو کار ديگر ديوانگي وتمدن وتولد درمانگاه مورد انتقاد قرار گرفته است.(کچوئيان 1382:88) بي ترديد، نظم اشياء هدفهاي کاملا مشابهي با دو کار قبلي فوکو را دنبال مي‌کند:ارائه تصويري از معرفت عصري و همزمان نقد علم جديد. از لحاظ عملي نيز اين کار ارتباط مشابهي با علايق عملي فوکو دارد: چيزي يا چيزهايي بايد عوض شود. وضعيت حاضر نبايد ادامه پيدا کند. آنچه تصوير مارا از زمان حاضر و موقعيت کنوني مي‌سازد، علم تجربي است. علم است که همزمان به ما تصاوير خاصي از ما داده وديگران و موضوعات پيراموني ما را تعريف کرده است. بعلاوه اين علم، با ادعاي عينيت، تملک حقيقت و نشستن بر مسند بالاترين صورت فهم بشري عامل اصلي در تداوم وبقاء اين وضع وحتي مانع انديشه به امکان يا امکانهاي متفاوت مي‌باشد. درصورتي که روشن شود اولا: علم موجود تنها صورتي از صورتهاي ممکن دانش بوده ومحصولي از محصولات تجدد مي‌باشد، ثانيا :پيوستگي غيرقابل انفکاکي با دوره وعصري خاص دارد، وبرپايه تغييراتي که الزاما ربطي به حقيقت و عينيت آن ندارد، شکل گرفته است، درطرح فوکويي همه چيز حاصل است.(کچويان 1382:89)

نظم اشياء، کاري متفاوت

نظم اشياء درکنار مشابهت‌هاي بنياني با کتابهاي ديگر، بطور کلي متفاوت از کارهاي قبلي فوکو است. اولا نظم اشياءاز لحاظ گستره ودامنه کار بسيار فراتر از حدود دو کار قبلي را مد نظر دارد. در اين مطالعه، کار در حد بررسي يک مفهوم يا يک علم خاص خلاصه نمي‌گردد، بلکه کل دانش‌هاي اصلي غرب در چند عصر متوالي را زير پوشش مي‌گيرد. البته مشخصا نظم اشياء ديرينه شناسي علوم انساني است، زيرا عنوان فرعي ان، ديرينه شناسي علوم انساني است وکار برروي علوم مربوط به موجودات زنده، زبان و واقعيت‌هاي اقتصادي و گفتمان‌هاي فلسفي مرتبط با اين علوم، در هر دوره‌اي متمرکز مي‌گردد. هدف "نظم اشياء"، دست يابي به عمقي از دانش هر عصر است که از انجا فضاي امکاني درک آن عصر در بعضي زمينه ها با کل علوم آن باز مي‌شود وافق معرفتي آن نمايان مي‌گردد. اين عمق در سطح نيست که پاي آگاهي انسان به آن راه داشته باشد، بلکه جايگاه آن در تاريکي وناانديشيده مردماني است که در حدود امکاني آن انديشه کرده و صحبت مي‌کنند. بهمين دليل، برخلاف حدود امکاني معرفت در انديشه کانت، براي مردم هيچ عصري امکان ندارد که بتوانند تا وقتي که در حدود مقرر اين فضا و برپايه ‌هاي آن انديشه وفکر مي‌کنند، بدان آگاه شوند. تنها زماني امکان آگاهي از اين حدود تاريخي براي مردم آن عصروجود دارد که آن معرفت به سرآمده باشد وشناسه‌اي ديگر جايگزين شناسه عصر قبل گردد.
گفتمان ها ومفهوم اپيستمه
در" نظم اشياء: ديرينه شناسي علوم انساني"، فوکو به تحليل گفتماني مي‌پردازد وتحليلي ديرينه شناسانه از شرايط امکان پيدايش انسان بعنوان موضوع دانش است. فوکو دراينجا، برخلاف آثار قبلي، روابط غير گفتماني يعني نهادي و اجتماعي را بررسي نمي‌کند، بلکه تنها از قواعد تشکيل شيوه‌هاي تفکر يعني روابط گفتماني بحث مي‌کند. بعبارت ديگر، قواعد و روابط دروني وروند تشکيل و تغيير گفتمانها و نظامهاي فکري در علوم انساني که در قرن 19 پيدا شدند، مورد بحث اوست. دراين کتاب، اشکال دانش در سه دوران تاريخي با هم مقايسه مي‌شوند: يکي دوران رنسانس؛ دوم عصر کلاسيک و سوم عصر مدرن.ازديدگاه فوکو،درهر يک از اين سه دوران،ساختار فکري يا صورتبندي دانايي خاصي وجود دارد. مفهوم صورتبندي دانايي يا اپيستمه از مفاهيم اساسي بحث فوکو است."اپيستمه"، مجموعه روابطي است که در يک عصر تاريخي به کردارهاي گفتماني موجد دانشها، علوم و نظامهاي فکري وحدت مي‌بخشد. اپيستمه نوعي از دانش نيست بلکه به سخن ساده تر،مجموعه روابطي است که در يک عصر تاريخي ميان علوم،در سطح قواعد گفتماني وجود دارد.دو تحول يا گسست عمده در اينجا بررسي مي‌شوند:يکي آغاز عصر کلاسيک در ميانه سده هفدهم و ديگري ظهور عصر مدرن در آغاز سده نوزدهم است.تحول از يک عصربه عصرديگر،تکاملي نيست بلکه هريک داراي وجه شناخت و اپيستمه خاص خوداست.بحث عميق فوکو درباره وجه بودن اشياء وامور وسازمان آنها قبل از فهم آنهاست. بدين سان، انديشه ترقي عقلي منفي است واين خود البته يکي از ويژگي‌هاي بنيادين انديشه فوکو است.کل صورتبندي دانايي از يک عصر به عصر ديگربه شيوه‌اي بنيادين تحول مي‌يابد.

گفتمان ها در سه عصر

1-عصر نوزايي:جهان مشابهت ها

دنياي نوزايي، دنيايي از اشياءوموجودات مشابه و نظير هم مي‌باشد. در اين دنيا نظم موجود ميان هستي ها،نظمي‌بر آمده از مشابهت است.پيوندي که آنها را به هم وصل مي‌سازد،پيوند همگوني و تشابه است.هر موجودي به گونه‌اي تصور وجود ديگري رادر خود منعکس کرده ويا باز مي‌تاباند.انسان دوره نوزايي به هر جا که نظر مي‌کرد،براحتي مي‌توانست شباهتي ميان موجودات بيابد.اين دنيايي شبيه دنياي شاعران و پر از تمثيل، شباهت، تجانس، استعاره وکنايه وبسياري مشابهت هايي ديگر مي‌باشد.اين دنياي شاعرانه، اما به نثر بود.از نظر فوکو،جهاني که نظم يا پيوند و ارتباط ميان موجودات آن چيزي جز مشابهت نيست، دانشي جز دانش به شباهت ها نمي‌تواند بپرورد. همه دانش دوره نوزايي در درک مشابهت ميان موجودات و بيان شباهت ها محدود و خلاصه مي‌گردد.دانشهاي عصرنوزايي: نشانه شناسي وهرمنوتيک ظاهرا اينگونه به نظر مي‌رسدکه دانش نوزايي دانشي سهل الوصول ودر واقع از پيش آماده باشد، اما در حقيقت اينچنين نيست. اينطور نيست که بتوان مشابهت‌هاي مختلف ميان موجودات عالم هستي را براحتي تشخيص داد. اساسا نه تنها تشخيص آنها راحت نيست، بلمه اگر علامت و نشانه‌اي براي تشخيص آن وجود نداشته باشد، اساسا ممکن نيست. اما انسان عصر نوزايي، ار ديد فوکو نگران اين مساله نمي‌باشد چون معتقد است خداوند براي درک مشابهتها نشانه هايي قرار داده و درک اسرار عالم را نا ممکن نساخته است.براي اينکه بتوان مشابهت هاي ميان موجودات را دريافت و فهميد، کافي است که اين نشانه ها را بشناسيم. از اينرو درواقع تمامي‌علوم نوزايي تبديل به علم نشانه شناسي مي‌گردد. هر نوع مشابهتي نشانه‌اي خاص و جايگاهي ويژه دارد.تنها کافي است که اين نشانه را در جايگاه ويژه بيابيد تا علمي‌از علوم بر شما مکشوف گردد ووجهي از نظم عالم را در يابد.دانش مربوط به شناخت نشانه ها، نشانه شناسي است . دانش مربوط به درک آنچه نشانه ها مي‌گويند و طريق به سخن آوردن آنها را فوکو هرمنوتيک مي‌خواند. در دانش اول، ماهيت نشانه ها، محل و چگونگي تشخيص آنها آموخته مي‌شود ودر دانش دوم، معاني نشانه ها و دلالتي که راجع به اشياي عالم دارند، تعليم مي‌گردد.(کچوئيان103-1382:99 .
فوکو مي‌گويد اين شناسه خاص با خصايص ويژه آن تبعات و نتايج مشخصي را در پي دارد.اولين و مهمترين آنها از ديد او غني و فقر همزمان آن مي‌باشد. غني است، چون مشابهت ها نا محدود مي‌باشد.مي‌توان بي نهايت مشابهت ميان يک شيء و اشياي ديگر پيدا کرد. اما مشکل اين است که هيچ گاه نمي‌توان نسبت به وجود يک مشابهت قطعيت و اطمينان يافت،مگر آنکه آنرا به مشابهت‌هاي ديگري برگرداند. اين به معناي آن خواهد بود که براي قطعيت يافتن به يک مشابهت بايستي بي نهايت مشابهت ديگر يافت ودائما بر مشابهت ها افزود، چون مشابهت بعدي نيز تنها در صورتي اطمينان آور خواهد بود که مشابهتي در شيء ديگري براي آن يافته مي‌شود. بدين ترتيب براي توجيه يک مشابهت کوچک لازم مي‌آيد که کل جهان درنورديده و کشف شود. از اينجاست که در شناسه عصر نوزايي، دانش خود را محکوم بدين مي‌کند که هيچ چيز جز همان شيء را نشناسد و براي شناخت همان يک چيز نيز خودرا محکوم به سفري بي خاتمه مي‌سازدکه انتهاي آن دست نيافتني است. نتيجه ديگري که شناسه عصر نوزايي در دل مي‌پروراند، الزام به پذيرش سحر واعتبار متون کهن در سطحي هم عرض با دانش عقلاني است.از نظر فوکو، بر پايه معرفت اين عصردر پيشگويي سرنوشت وتقديرات اشخاص، بر اساس خطوط کف دست آنها يا از روي تصاوير حک شده بر روي فنجان قهوه يا ايجادتاثيري خاص بر حيات و موجودات آن ازطريق ذکر اورادي خاص وياغيب گويي بر اساس علائم موجوددر آسمان، ستاره هاونظيرآن، هيچ چيز عحيبي وجودندارد.
زبان در عصرنوزايي
زبان عنصري که جايگاه اساسي درفهم شناسه هرعصر ازديدفوکودارد، دردوره نوزايي وضعي همگون باابعادديگردانش آن دارد.زبان بعنوان يکي ازاشکال نشانه، واقعيتي نظيرساير واقعيت‌هاي عالم دارد. وجود يا موجودي است که واقعيتي قراردادي وجعلي نداردبلکه ازديدعصرنوزايي موجودي است که توسط خداواقعيت يافته است. ازديدنوزايي، زبان نظيرهرنشانه‌اي ديگرمخلوقي ازمخلوقات خدامي‌باشدوارتباط ميان نشانه ومورداشاره کارکردذاتي آن، جزئي ازواقعيت زبان مي‌باشد.درک زبان بعنوان نشانه‌اي که درنظامي‌از مشابهت هاعمل مي‌کند، نظام زباني عصرنوزايي راسه وجهي مي‌سازد:اول، وجه صوري نشانه که همان علائم زباني مي‌باشد، دوم:مورداشاره يامحتوايي که توسط آن بيان مي‌شودونهايتاوجه شبه که علائم زباني رابه محتواي خاص پيوندمي‌زند. (کچوئيان1382:105).امادرآن جايي که مشابهت، صورت نشانه هاوهم محتواي آنهاست، اين سهعنصر متمايز، نهايتابه عنصرواحدي مبدل مي‌شوند. اماازوجهي ديگردراين نظام، سه لايه متفاوت ازتجربه زبان وجود دارد. سطح اول، شکل خام ابتدايي يابه تعبيري اصيل ومادي آن است که حک براشياء بوده و صورت غيرقابل امحاي زبان رامي‌رساند اما دو سطح ديگر، يکي سطح متن اوليه واصيل وديگري شروح براين متن مي‌باشند.درعصرکلاسيک، روشي براي تحليل پيدامي‌شودکه به صورت بندي نشانه هادردرون جدولي از تفاوتها مي‌پردازد که برحسب ميزان پيچيدگي سامان مي‌يابندونظم اشياء درجهان رانمايش مي‌دهند. نشانه ها، ابزارتحليل و نشانگريکساني ياتفاوت واصول تحميل نظم براشياء و وسيله طبقه بندي بودند.نشانه ديگربرخلاف عصر رنسانس مقيدبه رابطه شباهت ميان واژگان وچيزهانيستند، بلکه رابطه ميان نشانه ومدلول آن، خود جزء دروني دانش مي‌شود.بدين سان رابطه موردنظربه رابطه‌اي ميان تصويريک چيز و تصويريک چيز ديگر بدل مي‌شود. (بشيريه 1379 : 18). مثلا در عصرکلاسيک شيوه وجود زبان، طبيعت وثروت (درگفتمان‌هاي دستورزبان، تاريخ طبيعي واقتصاد) برحسب نشانه هاونمايش تعريف مي‌شود.نمايش واژگان، طبيعت نمابش اشياء وثروت نمايش نيازهاست.
پيشتازان عصر کلاسيک
درآغازقرن17ميلادي، تفکرازطي طريق درمسيرجستجوي مشابهت‌ها باز ايستاد و جهان به صورتي ديگر بر آن ظاهرشد. اين درست همان زماني است که تاريخ‌هاي معمول کم وبيش آنرابه عنوان آغازعلم نوين مي‌گيرند. امافوکومي‌گويد چنين نيست وصورتي از معرفت که در اين زمان ظهورمي‌يابد، اساسا متفاوت از آني است که بعدا مي‌آيد که آنرا تجدد مي‌ناميم .هنگامي‌که شناسه نوزايي آغاز برگسيختن و ازهم پاشيدن مي‌کند، رفته رفته درک مشابهت ها اعتبار خودرابعنوان نوعي از دانش از دست مي‌دهد. آنچه در کارهاي فرانسيس بيکن درزمينه نقدروش ومنطق ارسطويي ظاهر مي‌شودوبالاخص نظريه معروف وي درمورد بت ها، احتمالا اولين روايت‌هاي منسجم را از درک ماهيت تشابهات درفرايند شناخت وعلم است. اما از نظر فوکو، بيکن بيشتربه عصر نوزايي تعلق دارد.ليکن روايت دکارت نقد اساسي تري را از نوع دوران نوزايي ارائه مي‌دهد بعلاوه وي آغاز يک عصر تازه هم هست. دکارت در"گفتار درروش"نه تنها به طوراساسي جستجوي مشابهت هارابعنوان حرکتي شناختي نقد مي‌کند وآنرااز مسند اساسي ترين وبنيادي ترين شکل شناخت پايين مي‌آورد، بلکه با روشي که ارائه مي‌دهد، خبرازظهورشناسه عصر کلاسيک مي‌دهد.
مفهوم نظم در جهان کلاسيک
جهان کلاسيک به جاي اينکه جهان مشابهت ها باشد، جهان تفاوت‌هاست. در اين جهان مشابهت‌ها صورتهاي مغشوش ازواقعيت ارائه مي‌دهند و بايد با مقايسه، برحسب تفاوت ها، اندازه ونظم موردتحليل واقع مي‌شوند. در حالي که در عصرنوزايي به اعتبار مشابهت موجودات گويي جهان واقعيت‌ها درنقطه‌اي بروي هم فروريخته و همه چيز در اين جهان در مسير انفصال، جدايي و تنفر، حرکت مي‌نمايد و واقعيت‌ها با اظهار هويت اختصاصي و فرديت ويژه خود دربرابريکديگرقدعلم مي‌کنند. ذهن دراين جهان به هيچ روي درجستجوي يافتن مشابهت‌هاي پنهاني وآشکارخودراخسته نمي‌کند. شناخت دراين عصر، ديگر به معناي يکي کردن واقعيت هاوپيوندميان آنهانيست، بلکه هدف آن متمايزساختن وجودودرک تفاوتهادروراي مشابهت‌هاي احتمالي وظاهري مي‌باشد.عمل مقايسه که ريشه درشناخت نوزايي داشت، درعصرکلاسيک صورت عام وکلي مي‌يابدوجايگاه اختصاصي درمسيردستيابي به دانش مي‌يابد.مقايسه درانواع و اشکال مختلف آن در اين شناسه اين امکان را فراهم مي‌آورد که بجاي مشابهت اشياء، تفاوتهاي آنها با يکديگر در کنار وجوه و عناصر يکسانشان درک شود.کارذهن دراين شناسه نه آن است که اشياء رابرپايه ويژگي‌هاي عنصري آنهاموردشناسايي قرارداده وآنهارانظم بخشد. نظم، مفهوم کليدي شناخت عصرکلاسيک مي‌باشد. شناخت دراين عصر، چيزي جز درک نظم ميان اشياء نيست. درک تفاوتها، خصوصيات منفرداشياء، شناخت ويژگي‌هاي عنصري آنها و نهايتا انتظام بخشي به ارتباط اين عناصر با يکديگر و ارائه نظامي ‌از عناصر مرتبط با يکديگر، غايت شناخت عصر کلاسيک مي‌باشد.
قطعيت؛ شاخص عصرکلاسيک
درشناسانه عصر کلاسيک، بر خلاف شناسانه عصر نوزايي، امکان دستيابي به کمال وقطعيت علمي‌فراهم آمد. بازي مشابهت ها در عصر نوزايي حدي نمي‌شناخت. هميشه امکان شناخت مشابهتي تازه و مسائلي نو وجود داشت. بهمين دليل مشابهت ها هيچ گاه به تماميت نمي‌رسيد وباب دانش برروي اشکال تازه مشابهت باز بود. البته مشابهت‌هاي يافته شده از طريق تأييدهاي بعدي احتمال بيشتري مي‌يافت، اما هيچ گاه قطعي نمي‌شد. ليکن در شناسانه عصر کلاسيک، علم قابل حصول مي‌گردد. روش تحليل مطروحه، در اين عصر امکان اين را فراهم مي‌آورد که تمامي‌عناصر يک کل شمارش و احصا گردد. امکان شمارش همه اجزا، اين امکان را نيزفراهم مي‌آورد که در هر مورد ارتباط عناصر به صورت قطعي درک شود. بدين ترتيب، علم کلاسيک حداقل به لحاظ نظري مي‌تواند صورتي کامل و قطعي بيابد. /س
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image