3-عصر تجدد؛ عصر تولد علوم انساني و مرگ انسان
به سوي تجدد
تحولاتي که به ظهور وشکل گيري شناسانه تجدد منجر گرديد، طي دو مرحله خود را ظاهر ساخته است. در مرحله اول در جريان کارهاي نظري متفکريني شاخص چون آدم اسميت، لامارک و ويليام جونز در خلال حدود سالهاي ميان 1797-1775 ميلادي، درک جديدي از مفاهيم نيروي کار، ساختهاي اندام وار و صرف لغات حاصل ميشود که مقدمه شکل گيري موضوعات جديدي بجاي موضوعات عام کلاسيک تحليل ثروت، تاريخ طبيعي وزبان شناسي عموميميباشد. در مرحله بعد، طي سالهاي 1797 تا 1825 ميلادي، صورت کاملا تجددي مفاهيم مذکور در حوزه اقتصاد، زيست شناسي و لغت شناسي خود را نشان ميدهد و اين مرحله نهايي با کارهاي متفکريني چون "ريکاردو"، "جورج کاويه" و "فرانس بوپ" به کمال خود ميرسد. طي اين دو مرحله است که نظم کلاسيکي محدوديتهاي خود را آشکار ميکند و از طريق انحلال آن، جايي براي برآمدن نظم تجدد باز ميگردد. شناسه تجدد؛ شناسه خلق انسان فوکو شناسه تجدد را شناسه ظهور و خلق "انسان" ميداند. او ميگويد: "براي من با تعجب کامل آشکار شد که انسان در دانش کلاسيک وجود ندارد. در آنجايي که اکنون انسان را مييابيم، آنچه وجود دارد، نه انسان بلکه قدرت خاص گفتمان و نظم لفظي ميباشد." (کچويان 159-158 :1382). کليت گفتمان دانش کلاسيکي، آينهاي شفاف تلقي ميشود که بي هيچ واسطهاي جهان واقعيت وپديدههاي آن را در قالب اسماء يا نشانههاي لفظي بازميتاباند. اما اين دقيقا همان امري بود که در دانش تجدد مورد ابهام و سئوال بود.در شناسه کلاسيک، جهان گفتمان واسطهاي طبيعي و کامل بود که پيوند آن با جهان خارج، پيوندي از پيش تعيين شده و تضمين شده بود. هر عنصري در جهان، عنصري طبيعي در دنياي نشانه ها داشت و برقراري ارتباط ميان اين دو جهان، صورتي مکانيکي داشت، وبي هيچ حاجب و مانعي از مسير تصورات حسي بالا ميرفت.يک پيامد مهم ظهور و شکلگيري شناسه تجدد، شناسه تاريخي يا شناسانه انسان، تشعب يا شاخه شاخه شدن دانش، ظهور علوم جديد يا حداقل سازمان يابي و توزيع آنها در صورتي نوين ميباشد. درعصر کلاسيک، دانش معناي واحدي داشت و به صورت واحدي نيز تعريف ميگرديد دانش اين عصر را ميتوان دانش نظم ناميد که در صورتهاي مختلفش در تحليل ثروت، تاريخ طبيعي يا دستور زبان يا فلسفه و رياضي به معناي درک روابط ميان واقعيت ها براساس مشابهت ها و تفاوتهاي آنها ميباشد.افول نمايش ها ونشانه ها به معناي پايان عصر کلاسيک بود. در عصر مدرن، نشانه و نمايش ديگر بنياد دانش نيست. در عصر کلاسيک، داننده يا سوژهاي که نمايش ها را ميديد و آنها را در درون جدولي منطقي گرد ميآورد، خود جايي درآن نداشت. يعني انسان خود موضوع دانش نبودو آگاهي معرفت شناسانه نسبت به خود انسان وجود نداشت، پس امکان "علوم انسان" هم منتفي بود. در نظام اپيستمه کلاسيک، انسان به عنوان ابژه وسوژه دانش جايي نداشت. تنها درعصر مدرن است که انسان جايگاه ابهام آميز سوژه وابژه دانش را اشغال ميکند و با ظهور اين جايگاه، امکان تکوين علوم انساني پيدا ميشود.
سه بعدي بودن اپيستمه مدرن
صورتبندي معرفتي عصر مدرن، برخلاف عصر کلاسيک، تجزيه شده و حاوي چند جهت يا بعد است. اپيستمه مدرن فضايي سه بعدي است و سه بعد را در بر ميگيرد: يکي بعد علوم طبيعي و رياضي، دوم بعد تأمل فلسفي و سوم بعد علوم زيست شناختي، زباني و توليدي. علوم انساني در فضاي درون اين سه ضلع قرار دارند واز اينرو داراي جايگاهي مبهم و لرزانند. بطور کلي با از دست رفتن و انحلال جهان معرفتي عصر کلاسيک، وحدت دانش نيز بهم ريخت و دانش در جهات مختلفي به حرکت درآمد. در سطح ديرينه شناختي، دانشهاي شناسانه تجدد، سه قلمرو متمايز يا فضايي سه بعدي را ميسازند. در يک بعد، دانش فلسفي است، بعد ديگر دانش شناسانه شامل علوم تجربي (دانش هايي نظير لغت شناسي، اقتصاد و زيست شناسي) است و دسته ديگر دانشهاي رياضي، شامل فيزيک ميباشد. مطابق نظر فوکو، علوم انساني بعد مستقلي از علوم عصر تجددي را نميسازند. علوم مذکور نه تنها به صورت بخشي مستقل، بلکه در فضاي کلي علوم سه گانه فوق الذکر ظاهر ميشوند(آنچنان که آمد در اين ميان جايگاهي مبهم و لرزان دارند.) ميرداماد چهار راه جهان کودک سالن شماره 4 ميتوان طرح کلي نمودار علوم عصر مدرن را اينگونه ترسيم نمود.
ارتباط وجوه سه گانه دانش در عصر تجدد
علوم انساني در اين ميان (در فضاي سه گانه علوم بالا) از وجهي به فلسفه، از وجهي به علوم تجربي ازتباط مييابند. اين نشان ميدهد که چرا اين علوم وضع مبهميدر شناسانه تجدد پيدا کرده اند و گاهي از رياضي بهره ميگيرند، گاهي به دامان علوم تجربي افتاده و الگوهاي مفهوميوتبييني آنها را تقليد ميکند وگاهي در پيوند با فلسفه قرار دارند (کچويان 1382:163) از ديد فوکو، وجوه سه گانه دانش عصر تجدد، عليرغم شعب ان، فاقد ارتباط بايکديگر نيستند. اين ارتباط، متفاوت از ارتباط علوم انساني با محورهاي سه گانه دانش شناسانه تجدد است که جوهره علوم انساني را ميسازد. علوم رياضي از طرفي با علوم تجربي ارتباط مييابند که بصورت بکارگيري رياضي يا رياضي سازي علوم مذکور ظاهر ميشوند واز طرف ديگر با فلسفه پيوند پيدا ميکنند که بصورت صوري سازي انديشه يا منطق نمادين تظاهر مييابد. از وجهي ديگر فلسفه با قلمروهاي خاص علوم تجربي يعني زندگي، زبان و اقتصاد اتصال برقرار ميکند و حاصل آن فلسفههاي مختلفي نظير فلسفههاي زيستشناسيگرا (فاشيسم، نژادگرايي و...)، فلسفههاي اقتصادگرا (مارکسيسم) و فلسفههاي زباني (فلسفه تحليلي) ميشود که محصول گسترش مفاهيم ومسائل علوم مذکور درجهت فلسفي ميباشد. (کچويان 1382:164)
ماهيت ثانويه وغير قطعي علوم انساني
مشکلات روش، شناسي و مفهوم سازي علوم انساني، آنچنان که ذکر گرديد هم از صورتبندهاي رياضي و علوم طبيعي استفاده ميکند وهم روش هاو مفاهيم علوم زباني، زيست شناسي و اقتصادي را به کار ميبرند وهم با شيوه زيست انسان به عنوان موضوع تأمل فلسفي سروکار دارند. در نتيجه از نظر فوکو علوم انساني همواره ماهيتي ثانوي وغيرقطعي داشته اند (بشيريه 1379:19) اين مسأله از نظر فوکو، برخلاف نظر رايج، ناشي از پيچيدگي موضوع تحليل آن علوم نيست بلکه از جايگاه معرفت شناختي آنها برميخيزد. علوم انساني مفاهيم و الگوهايي از علوم زيست شناسي، اقتصادو زبان شناسي گرفته اند. درقرن نوزدهم نخست الگوي زيست شناسي با تکيه برمفهوم تعبير وکشف معناي نهفته سلطه تسلط پيدا کرد. بدين سان بطور کلي از تمثيلهاي ارگانيک که متکي برکارکرها وکار ويژه ها هستند، به تحليل زباني ميرسيم که برمعنا تأثير ميگذارد.فوکو درجاي ديگر استدلال ميکند که درطي قرن نوزدهم فرايندهاي موضوع آگاهي مانند کارويژه، منازعه ومعنا جاي خود را به ساختارهايي ميدهند که ناآگاهانه و دور از دسترس آگاهي هستند. به هر حال از ديد فوکو، علوم انساني معطوف به نمايش ها و نشانه ها هستند؛ انسان به عنوان مجموعهاي از نشانه ها مورد بحث است. موضوع بحث اين علوم، زيست، کار وزبان انسان نيست، بلکه نشانههايي است که از طريق آنها انسان زندگي ميکند و به وجود خود و اشياء، نظم ميبخشد.
قلمروهاي موضوعي علوم تجربي جديد
توليد زندگي و زبان، قلمروهاي موضوعي علوم تجربي جديد را ميسازند. توليد، قلمرو موضوعي اقتصاد را ميسازد که معادل علم تحليل ثروت عصر کلاسيک است. به همين ترتيب، زندگي قلمرو موضوعي زيست شناسي معادل تاريخ طبيعي و زبان قلمرو موضوعي لغت شناسي معادل دستور و زبان عمومي ميباشد. انديشه اصلي فوکو در تمايز گذاري ميان اين سه دسته علم، با علوم معادل در عصر کلاسيک، و سخن گفتن از ظهور علوم تجربي جديد، به ديد وي در ماهيت متمايز قلمروهاي موضوعي تازه، يعني توليد، زندگي و زبان بر ميگردد. با در هم ريختن شناسه کلاسيک و جايگزيني شناسه تجدد، اقتصاد به جاي تحليل ثروت ، زيست شناسي به جاي تاريخ طبيعي و لغت شناسي در محل دستور زبان عمومي نشست همسايههاي ديوار به ديوار علوم انسان فوکو در نظم اشياء بر علوم مربوط به موجودات زنده، زبان و واقعيتهاي اقتصادي و گفتمان فلسفي مرتبط با اين علوم در هر دورهاي متمرکز ميگردد. به نظر فوکو اين علوم تجربي (آنچنان که در بالا آمد) بهتر از علوم ديگر و علوم تجريدي نظير رياضيات و هندسه مي توانند ويژگيهاي مورد نظر وي را نشان دهند. اين علوم همسايههاي ديوار به ديوار علوم انساني بوده و نقش بسزايي در شکل گيري علوم انساني در آغاز دوره تجدد داشتهاند و نقش بلامعارضي اين علوم، در زندگي انسان عصر حاضر بازي کردهاند. با وجود اينکه در اين مطالعه، فوکو برمطالعه بر اين علوم خاص تمرکز مييابد و هدف نهايياش در آن متوجه انتقال درکي ويژه از علوم انساني و وضع اين علوم در عصر معاصر ميباشد، اما به بيش از اينها نظر داشته است. فوکو در انتهاي اين مطالعه، صرفاً هدف نهايياش را روشن ميکند. وي در اين بخش با طرح مشکلات علوم انساني تجدد و تناقض هاي قابل حل آنها، انديشه جنجالي خود را داير بر مرگ انسان اعلام مي کند. وي با معناي خاص ويژهاي که از انسان ارائه ميکنند آنرا موضوع علوم انسان عصر جديد داشته و نهايتاً با مرگ چنين موضوعي پايان علوم انساني عصر تجدد را نيز اعلام ميکند. پايان بخش کار فوکو، مروري سريع بر وضع علوم انساني در دوره ما بعد تجدد،يعني دوره ايست که با ساخت گرايي آغاز شده، و ارائه تصويري اجمالي از وضع اين علوم در آستانه ورود به يک مرحله تازه ميباشد.
نظم تاريخي اشياء و تفاوت آن با تاريخ رايج
هدف نظم اشياء، دستيابي به عمقي از دانش در هر عصر است که از آنجا فضاي امکان عصر در بعضي زمينه ها يا کل علوم آن باز ميشود و افق معرفي آن نمايان ميگردد. اين عمق در سطح نيست که پاي آگاهي و انسان بدان راه داشته باشد، بلکه جايگاه آن در تاريکي و نا انديشه مردماني است که در حدود امکاني آن انديشه کرده و صحبت ميکنند. (کچويان 3-92: 1382) روش مطالعه اين عمق نا آگاهي تاريخي است، اما نه به آن گونه که در تاريخ تفکر رايج موجود است. تاريخي که در اينجا مطالعه ميشود تاريخ پيشرفت و توسعه علوم نيست بلکه تاريخ پيدايي و ظهور انديشههاي نو، علوم تازه و گسلهاي جديد در پي ظهور و محو شناسههاي عصري ميباشد. اين تاريخ بر وجه آشکار و ظاهر معرفت دورهها متمرکز نيست، از آنها شروع ميکند يا به آنها باز ميگردد. اما هدف آن هميشه غير از آنهاست. ميخواهد به سطحي از آن علوم دست يابد که قطعاً در حوزه آگاهي دانشمندان آن عصر قرار ندارد، اما آن دانشمند و آن علوم از درون آن سر بر ميآورند، جوشيده و به هم پيوند ميخورند. اين تاريخ «نا آگاهي مثبت دانش» ميباشد. در حالي که تاريخ معمول علم، به ناآگاهي يعني موانع غير قابل رويت، مسائل صورت بندي نشده، بازدارندههاي معرفتي دانشمندان و وجوه مغفولي که رشد علم را مانع شده ميپردازد، ديرينهشناسي آن وجوهي از ناآگاهي را مد نظر قرار ميدهد که وجه منفي علم نبوده، بلکه وجه مثبت آن را ميسازد. وجوه مثبت ناآگاهي در عين حال که باز دارنده و محدوديت آفرين است، اما جزء علم بوده و بدون آن معرفت ممکن نميگردد. هر علم از درون آنها بيرون ميآيد و در ظاهر خويش، باطن آن را تکرار و منعکس ميکند
تاريخ مشابهتها و تاريخ تشابه
فوکو در بيان تمايز کارش در نظم اشيا با کارهاي قبلي درعين تأکيد بر مشابهت آنها ميگويد: در ديوانگي و تمدن يا تولد درمانگاه من بدنبال غيرت و تفاوت بودم، ما در اينجا من به دنبال تشابه هستم. او ميگويد من با تاريخ تشابه در نظم اشياء سر و کار دارم (کچوئيان 4-93: 1382). درست است که از وجهي محور مطالعه در مورد انديشه و علوم غرب در دورههاي سه گانه نوزايي، کلاسيک و تجدد فرقگذاري شناسههاي اين سه دوره ورد استمرار و تداوم تحميلي بر کل جريان تحول دانش در اين اعصار توسط مورخين علم و معرفت ميباشد، اما همين کار مستلزم دريافت شباهتهاي ميان علوم يک عصر خاص نيز هست. منطقاً اگر اين ممکن نباشد که ميان علوم يک دوره خاص بتوان ارتباطي بر قرار کرد، و آنها را در چارچوب حدود امکاني واحدي معنا و مفهوم کرد،امکان فرقگذاري ميان علوم دورههاي مختلف نيز وجود ندارد. آنچه روشن است اين است که ارتباط يا حتي شباهت ميان علوم يک دوره خاص اولين چيزي است که براي يک مورخ علم يا حتي يک خواننده علاقهمند به تاريخ علم ظاهر ميشود. در واقع به همين دليل بوده است که مورخان مثلا تاريخ طبيعي را پدر زيستشناسي يا تحليل ثروت را پدر اقتصاد سياسي قلمداد نمودهاند و تاريخ علم را تاريخ رشد تدريجي و مداوم گرفتهاند.
نظم اشياء تجربه نظم و تجربه گونهاي از بودن
شباهت و ارتباطي که فوکو ميان علوم مختلف يک عصر برقرار ميکند يا جوياي آن ميباشد، شباهت و ارتباطي در عميق و در لايههاي پنهاني آن علوم است. اين شباهتي در موضوع، مضمون و اين يا آن نظريه نيست، بلکه از تعلق به سپهرهاي معرفتي واحد و وحدت امکاني معرفت شناسانه بر ميخيزد. آنها با يکديگر شباهت يافته و ارتباط پيدا ميکنند، چونکه به شناسههاي واحدي تعلق دارند و تحت تأثير اعمال گفتاري واحد و صورت بنديهاي استدلالي واحدي شکل گرفته و ظاهر ميشوند. از نظر فوکو ارتباط در اين قالبهاي معرفتي، علوم موجود در يک عصر را چنان به يکديگر پيوند ميدهد که گويي تمامي آنها عليرغم تعلق به موضوعها و حوزههاي متفاوت، سخن واحدي را تکرار ميکنند و تصوير واحدي را در آينده خويش ميتابانند. اين تصور واحد، همان شناسههاي عصري ميباشد. فوکو در ترسيم اين تصوير عناصري چند را مورد بررسي قرار ميدهد. اين طور به نظر ميرسد که در مرکز و بنيان اين تصور يا شناسه هر عصر تصوري از نظم قرار دارد. اين عنصر ناظر به تجربهاي از وجود ميباشد و همان تجربهاي است که درصورت کلياش موضوع نظم اشياء ميباشد. اين تجربه اگر چه مبين برقراري نسبتي با هستي است، اما در صورت انتزاعياش مورد توجه نيست. «تجربه نظم» و «تجربه گونهاي از بودن» است که بنيان هر شناسه را ميسازد. اين تجربه ناظر به ارتباط ميان هستيها و نوع پيوند ميان موجودات ميباشد و درک هر عصري چيزي جز نوعي درک از پيوندميان موجودات و نوع رابطه ميان آنها نيست. بدين ترتيب تغيير معرفت و درکهاي مختلف از دانش، تابع درکها و تجربههاي متفاوت از نظم ميان اشياء و پيوند ميان موجودات ميباشد. هر گاه که تجربه نظم تغيير کند و پيوند جديدي ميان هستيها حس گردد و معرفت صورت نوعي تازه مييابد و دانش به شکل جديدي درخواهد آمد.
زبان، دانش و حقيقت در نظم اشياء
همانطور که نام فرانسوي کتاب نظم اشياء و نيز گوياي آن است (کلام و اشياء) (کچوئيان 95: 1382)، عنصر محوري در شناسه هر عصر کنار شيء يا وجود، زبان يا ساخت زبان ميباشد. تجربه نظم و وجود، هر چه که باشد و تصوير معرفت هر صورتي که داشته باشد، پيوندي وثيق با زبان دارد. گذشته از تجربههاي بسيط و غير قابل بيان، دانش بدون زبان ممکن نيست. صورتهاي متعالي معرفت از طريق زبان ممکن ميگردد و بسط و توسعه دانش منوط به وجود زبان و ساخت زبان خود را در دانش آن عصر ظاهر ميکند. عنصر ديگري که به همراه درکي از نظم و ساخت ويژهاي از زبان، شناسه يک عصر را مشخص ميسازد، نشانه يا علائمي است که براي تشخيص يا صورتبندي حقيقت بکار ميرود. حقيقت هدف نهايي دانش در هر عصري است و مجموعه هر علمي را صرف نظر از ابزارها و فنون روش شناختياش، مجموعه قضايا و گزارههايي ميسازد که حقيقت تلقي شدهاند. از اينرو علائم و نشانههايي که براي دريافت، تشخيص و بيان حقايق علوم به کار ميرود، بخش جوهري ديگري از شناسههاي عصري را ميسازد.شباهت فوکوبا مردمشناسي ساخت گرامطالعه نظم اشياء از حيثي کاملا شبيه مطالعات مردم ششناسانه اسطورهها، افسانهها و فرهنگهاي ابتدايي ميباشد. اما در حالي که مطالعات مردم شناسانه ميکوشد اسطورهها، افسانه و فرهنگهاي غريب و نامأنوس را براي ما مفهوم و آشنا سازد، مطالعه ديرينه شناسانه فوکويي در مورد دانش دورههاي نوزايي، کلاسيک و تجدد ميکوشد با تمهيدات مختلف از جمله به کارگيري فنون ادبي آنها را غريب و نامأنوس سازد. هدف در اينجا اين نيست که نشان دهد معرفت اين دورهها معرفت اين دورهها معرفتي نظير معرفت زمان حاضر و نتيجتاً معقول و معنادار است. بلکه ميخواهد خاطر نشان سازد که آن دورهها معرفتي يکسره متفاوت و متمايز از زمان حاضر داشتهاند. هدف اين دو گونه مطالعه (مردمشناسي و ديرينه شناسي) از اين جهت متمايز ميشود که در مطالعات مردم شناسانه آنچه بدواً مشهود و نامانوس است غرابت و ناهمخواني ميباشد و حال آنکه در اين زمينه و در اينجا يعني در مطالعات ديرينه شناسانه آنچه مقبول و معروف است همخواني و غرابت است. مردمشناسي از نا آشنايي آغاز ميکند و در نيل به عمق، دنياي نامانوس و معنادار ميسازد. اين از آشنايي شروع ميکند و با کاوش در عمق بيگانگي را نشان ميدهد. اما هر دو به طريق واحدي عمل ميکنند و کليد هر دو، ساختهاي ناپيدايي است که حوزه تجربههاي محسوس و آگاهي را سامان داده، انضباط ميبخشند. آنها هر دو ميخواهند به آگاهي دست يافته و از دورن تاريکي راه ورود به دنياي روشن معرفت را باز تصوير کنند.
زايش علوم انساني در عصر تجدد
علوم تجربي و شناخت انسان طبيعي
کل دانشها و علوم تجدد، در واقع از ديد فوکو در تلاش براي شناخت موجودي غريب و مخلوقي مهار ناشدني بنام «انسان» هستند. علوم تجربي، زيستشناسي، اقتصاد و لغت شناسي که با بازنمايي ماهيت تاريخي زندگي کار و زبان و انتقال از سطوح مرئي به فرايندها و ساختهاي پنهان، راه اين شناسانه و مسير ظهور «انسان» را باز کرد. به اين موجود صرفاً به عنوان موجودي زنده توليد کننده و سخنگو ميپردازند. انسان موجودي طبيعي نظير ساير موجودات و واقعيتي عيني در ميان ساير واقعيات عيني است و تمايزي با آنها ندارد. همانطور که فوکو ميگويد، پذيرش اين مساله در زيستشناسي بسيار آسان و ساده است اما از آنجا که لغت شناسي و اقتصاد قلمروهاي خاص انساني هستند، اين سخن نيازمند توضيح بيشتري است. با اينکه زبان و فعاليتهاي اقتصادي قلمروهاي خاص انسانياند، اما لغت شناسي و اقتصاد به زبان و توليد از منظري بيروني و منقطع از پيوندي که با عامل انساني و بعنوان ذهنيتي تصويرگر و شناسندهاي آگاه دارند، ميپردازند. انها وجه تجسد يافته و شيئي شده زبان و فعاليت اقتصادي با قطع نظر از پيوند دروني آن با توليدگر آگاه و سخنگوي دال و بيانگر توجه دارند. از اينرو بايد گفت که علوم تجربي عليرغم نسبتي که با انسان دارند، به مطالعه آن در صورت خاص و ويژهاش يعني به انسان از آن حيثي که معنابخش و تصويرگر جهاني کار، زندگي و زبان است، نميپردازند. مطالعه اين وجه از انسان در صورت و هيئت تجددياش و بعنوان مخلوق خاص اين عنصر، وظيفه علوم انساني است. علوم انساني و معادلهاي آنها در علوم طبيعيهر يک از علوم تجربي، معادلههايي در نقطه متقابل خود، يعني قلمرو علوم انساني دارند. معادل زيست شناسي روان شناسي، معادل اقتصاد، جامعه شناسي و معادل لغت شناسي، زبان شناسي ميباشد.در حالي که زيستشناسي به زيست واره بعنوان واقعيتي طبيعي ميپردازد،روان شناسي به اين ميپردازد که چگونه موجودي داراي واقعيتي اينچنيني و محدود به حدود زيست واره تن به سطح دريافتهاي حسي و نهايتا خلق انديشه و معاني دست مييابد و از درون موجوديت زيستي خود، جهان ذهن عاطفه و حواس را شکل ميدهد. در حالي که اقتصاد به توليد و کار ميپردازد، جامعه شناسي به اين ميپردازد که چگونه انسان و گروه بنديهاي انساني در حالي که در درون ساختها و سازمانهاي موجود و نهادهايي که حاصل کار و فعاليت قبلي است عمل ميکند. اشکال جديدي از معاني اجتماعي، رفتارها، نهادها و سازمانهاي جمعي را خلق و ايجاد ميکند و در نهايت در حالي که لغت شناسي به زبان ميپردازد، زبانشناسي به اين توجه ميکند که چگونه انسان در وضعي که گرفتار سخنهاي گفته شده، کلمات قبلي و کلاً زبان و ساختهاي زباني موجود است، تکلم ميکند و به خلق ادبيات و کلام شفاهي دست ميزند.
انسان در مفهوم کلاسيک و مدرن
فوکو تصريح ميکند که در عصر کلاسيک، موجودي طبيعي بنام انسان وجود دارد و اساساً غياب انسان در تفکر کلاسيک ربطي به اين موجود طبيعي ندارد و الا شايد هيچ عصري نظير عصر کلاسيک به طبيعت انسان و انسان طبيعي و پايگاه ويژه او نپرداخته است. انسان طبيعي موجودي نظير ساير موجودات طبيعي قلمداد ميشد که بر حسب تعريف خود، جدول معرفتي عصر کلاسيک در کنار ساير عناصر طبيعي جدول پيدا ميکرد. در اين تفکر (کلاسيک) جايي براي انسان به عنوان موجودي مهار نشدني که در کليت انديشه از آغاز تا پايان حاضر بوده و در عين حضور به دشواري به جنگ ذهن ميآيد نيست: انساني که امکان انديشه و وجود گفتمان قائم به اوست و حال آنکه درک آن به عنوان موجودي سخنگو از پس آگاهي و گفتان حاصل نميشود. هر لحظه در قالبي جديد سخن ميگويد و زبان و انديشه در دست او صورتهاي مختلفي مييابد. چنين انساني، يعني انسان به عنوان واقعيتي متقدم با چگالي خاص خود، بعنوان موضوع دشوار و شناساي (subject) حاکم تمامي دانش ممکن جايي در شناسه کلاسيک ندارد. موجودي که در عين طبيعي بودن و دقيقاً از همين حيث طبيعت را موضوع شناسايي و علم قرار ميدهد.(کچويان 60-159: 1382)
انسان در عصر تجدد و درک متفاوت از خود
از نظر فوکو، آنچه پيش از تجدد وجود نداشته، نوعي درک از انسان است که مطابق آن انسان همزمان فاعلي شناسا و موضوعي شناخته ميگردد. هنگامني که انسان بدان نقطهاي ميرسد که در آن خود را در حالي که انديشه ميکند و از عالم تصورات ادراکي بر ميگيرد ميبيند و اين حيث خاص شناسدگي را موضوع شناخت و تامل ادراکي قرار ميدهد، به تغيير فوکو ”انسان“ متولد ميشود. اين نقطهاي است که انسان در آن خود را بعنوان شناسا و موجودي مدرک در قلمرو و اشيايي که موضوع شناخت او قرار گرفته اند، تشخيص ميدهد، نقطهاي که در آن در حالي که موضوع شناخت خود را ميشناسد، خود را نيز ميشناسد و حضور خو درا به عنوان فاعلي شناسا در موضوع خويش در مييابد که اين او (ذهن و فاعل شناسا) است که در پس موضوع شناسايياش قرار دارد و شناخت موضوع، شناخت خويش يا فاعل شناسايي ميباشد.
تولد انسان: تولد علوم انساني همپاي علوم تجربي
با از هم پاشي گفتمان کلاسيک و تشعب زبان، انسان موجودي که تا آن زمان نا آشنا و پنهان مانده بود، در صحنه ظاهر گرديد. از ديد فوکو ظهور انسان به معناي آغاز شناسه معرفتي تازه در تاريخ دانش بشري ميباشد. انسان در اين شناسه همزمان هم پايه علوم تجربي (اقتصاد، زيستشناسي و لغتشناسي) و هم موضوع و جزء عنصري موضوعات تجربي گرديد. بعنوان پايه و بنيان علوم تجربي با نيروي کار، قواي حياتي و قدرت کلام قلمروهاي توليد، زندگي و زبان را شکل داده و علوم اقتصاد، زيستشناسي و لغتشناسي را ممکن ميسازد. اما بعلاوه از وجهي ديگر، اين واقعيت ذو وجوه و موجود چند وجهي و مبهم، نه تنها منبع و مصدر،بلکه معلوم و مجهول است. و اينبار نه تنها شکل دهنده، که شکل گرفته و تجسد يافته در درون توليد، زيستواره و زبان ميباشد. اين همان انساني است که پايان کار و فعاليت خويش خود را در آفريده و محصول خود جاي ميدهد و جزئي از اشياء و موضوعاتي ميشود که جهان تجربه او و محيط پيرامونياش را ميسازد. او حاکمي محکوم و عابدي معبود است که از يک طرف بر طبق و در چارچوب زيستواره جهان اقتصاد و دنياي زبان موجوديت داشته و تلاش مي کند و بر طبق قوانين آنها زندگي، توليد و صحبت مي کند و از سوي ديگر سخن، کار و زندگي از او مايه ميگيرد. (کچويان 91-190: 1382) فوکو ميگويد که علوم انساني فقط زماني که امکان ظهور يافت که انسان به منزله ابژه دانش در آغاز سده 19 تاسيس شد. به گفته وي، ظهور علوم انساني با فروپاشي اپيستمه کلاسيک امکانپذير شد. اين رويداد که امکان سازماندهي فضاي دانش توسط رياضيات را باصل کرد، اپيستمه مدرن را به منزله فضايي حجيم و باز شده در سه بعد وارد کرد. فوکو ميگويد علوم انساني را بايد در ارتباط با علوم حيات،کار و زبان جا داد، اما در عين حال از زيستشناسي، نه لغت شناسي و نه علم اقتصاد،هيچ يک را نميتوان علوم انساني به شمار آورد. حوزه علم اقتصاد، نه تنها با تعيين انسان به منزله موجودي خاص ساخته ميشود، بلکه از طريق ظهور موجود زندهاي ساخته ميشود ک بازنمايي هايي را ميسازد که به يمن آنها زندگي ميکند، و بر مبناي آنها از آن قابليت غريب بازنمايي دقيق حيات براي خودش برخوردار ميشود. فقط از طريق بازنمايي علم اقتصاد است که انسان در مقام موجودي کارگر وارد عرصه علوم انساني ميشود. زبان نيز ابژه علوم انساني نيست، هر چند رابطه انسان با زبان ابژه اين علوم است، زيرا ابژه علوم انساني آن موجودي است که از درون زباني که او را احاطه کرده است با سخن گفتن، معناي کلمهها يا جملههايي که بيان ميکند براي خودش بازنمايي کند و سرانجام خود زبان را براي خودش بازنمايي ميکند. وانگهي علوم انساني گسترده علوم اقتصاد،زبان و سازوکارهاي زيستشناسي نيست، بلکه در رابطه با اين حوزههايي که انسان را ابژه خود ميکنند، جايگاه يک تکرار را دارد. فوکو ميگويد سه زير حوزه همبسته عرصه علوم انساني را پوشش ميدهند: حوزه روان شناسي که مرزهايش تا عرضه زيستشناسي ادامه مييابد، حوزه جامعه شناسي که در جوار تحليل توليد جا داده و مطالعه ادبيات و اسطورهها که در رابطه با قوانين و شکلهاي زبان پديد آمد. (ميلر 224: 1382
فرايند پرده برداري توسط علوم انساني
توصيف فوکو از شکلگيري علوم انساني اين علوم را در موقعيت عجيب و غريبي قرار ميدهد، زيرا ابژه اين علوم همان چيزي است که در واقع شرط امکانشان است. او ميگويد اين علوم از طريق فرايند ”پرده برداري“ عمل ميکنند و در افق اين علوم پروژه برگرداندن خود آگاه انسان به شرايط واقعياش، پروژه بازگرداندن خودآگاهي به محتواها و شکلهايي که اين خود آگاهي را بوجود آوردهاند و در اين خودآگاهي به چنگ نميآيند، وجود دارد. از همين رو مساله ناخودآگاهي، پرسش از جايگاه . امکان شناخت آن براي علوم انساني مسالهاي است که در نهايت هم گستره است با خود وجود اين علوم. به گفته فوکو تلاش براي پردهبرداري و کسب دانشي از نا انديشيده، عنصر سازنده همه علوم در مورد انسان است. اعلام مشهور فوکو در مورد رتولد و مرگ انسان ريشهاي ترين امکان است. اين اعلام شرايط امکان انسان به منزله ابژه دانش را نشان ميدهد. شناسايي و فرديت و تمايز يافتن خود علوم انساني بر مبناي آن ابژه شناخته شده، يعني انسان نيست. اين انسان نيست که علوم انساني ميسازد و عرصهاي خاص به اين علوم ميدهد، بلکه آرايش عمومي اپيستمه است که علوم انساني را امکانپذير ميگرداند به اين علوم فضايي را ميدهد که در آن ميتوانند انسان را به منزله ابژهاي فرديت و تمايز دهند که بايد مطابق با شماري از حوزههاي متفاوت شناخته شود. براي پاسخ به پرسش ديرينه شناختي ظهور انسان و ناپديدي ممکن او بايد به شرايط ظهور علوم انساني در اپيستمه غرب نگاه کرد.علوم انساني نه هر انجايي که انسان مساله است، بلکه آنجايي وجود دارد که در بعد خاصي ناخودآکاهي، هنجارها و قواعد و مجموعههاي دلالتگري مورد تحليل قرار ميگيرند که شرايط شکلها و محتواهاي خود آگاهي را برايش آشکار ميکند. (ميلر 227: 1382)فوکو ميگويد علوم انساني بخشي از اپيستمه مدرناند، اما علم نيستند هر چند اين گفته به معناي آن نيست که آنها در حوزه ايدئولوژي قرار دارند. علوم انساني آميزهاي ناخالص از عنصر عقلاني و غير عقلاني هم نيستند. عنصري غير عقلاني که عنصري منفي براي امکان رسيدن به بلوغ است. به گفته فوکو، براي درک ظهور علوم انساني، بايد علوم انساني را در صورت بندي معرفت شناختي خاص آن دانشهايي جا داد که ناتوان از علم شدناند، اما با اين حال نسبت به حوزه دانشهاي علمي ناقص نيستند. علوم انساني در شکل خاصي خود، در کنار علوم و برهمان بستر ديرينه شناختي، صورتبنديهاي ديگري از دانش را ميسازند.
علوم انساني، علومي کاملاً تجددي
علوم انساني، طبق روايت فوکو، علومي اختصاصاً تجددي هستند روايت فوکو از اين علوم بر ديدگاهي که آنرا دانشي نو ظهور و بي سابقه ميداند و يکسره از دانشهاي ما قبل تجددي مشابه جدا ميکند، صح ميگذارد. قلمرو موضوعي اين علوم، آن موجود زيست واره، فاعل توليد کنند ه و ايراد کننده سخن است که دقيقاً از وجهي که در درون پيکر زنده، جهان توليد و دنياي سخن متعين ميباشد و بر پايه آن زندگي،توليد و کلام آوري ميکنند،جهان آگاهي و دنياي تصورات ذهني را نيز ميسازد و زندگي توليد و زبان را موضوع شناسايي خود قرار ميدهد. به بيان ديگر علوم انساني به انسان نه نظير موضوع و شيئ در ميان اشاء بلکه به آن از منظر اختصاصياش يعني فاعل شناسا، دانندهاي آگاه و تصويرگر ذهني اشيا نگاه ميکنند و او را به عنوان واقعيتي تاريخي و موجودي متعين و گرفتار در پيکر زيست واره جهان توليد و دنياي زبان، از همين حيث دانندگي و تصويرگري جهانهاي مذکور مورد مطالعه قرار ميدهند. انسان به اين معنا صرفاً شيئي در ميان اشياء و حاصل تاثير و تاثر آنها نيست، بلکه موجودي است که جهان خود و اشايي را که در ميان آنها جا گرفته نيز خلق ميکند. او موجودي برزخي ميان جهان عيني توليد،زبان و زيست واره تن يعني دنياي فعاليتهاي اقتصادي، نوشتهها و سخنهاي گفته شده و نوشتهشده و پيکرهاي ذي حيات از يک سو و جهان خلق معاني کار و کلام و زندگي از سوي ديگر است. (کچويان 195-196: 1382)
تاثير روش علوم تجربي بر علوم انساني
علوم انساني،الگوهاي سازنده خود را براي تعيين و تعريف مقولات موضوعي خود را از سه دسته علوم تجربي و زيست شناسي، اقتصاد و علم زبان گرفتهاند. روان شناسي با الهام از زيست شناسي مفاهيم کارکرد و هنجارها را در تعريف موضوع خاص خود به کار ميگيرد. مطابق تصوير حاصله انسان موجودي ميگردد که در پيوند با محيط و تحت تأثير محرکهاي جسماني و اجتماعي، هنجارهاي ويژهاي ابداع ميکند که وي را در ايفاي کارکردهاي خاص آن ياري ميدهد. اقتصاد مفاهيم ستيزه و قاعده را به جامعه شناسي منتقل ميکند. بر پايه اين مبادله، انسان موجودي ميشود که در مسير رهايي از نزاعها و ستيزهاي ناشي از تلاش براي ارضاي نيازها و علايق متضاد، قواعدي را تاسيس ميکند و در محدوده آن خود و نيازهايش را تاسيس و ستيزههايش را مهار و کنترل ميکند. زبان شناسي با وام گيري از لغت شناسي، مفاهيم نظام نشانه و معنا را در تحديد و تعيين قلمرو موضوعي خود خرج ميکند. در نتيجه اين معامله،انسان صورت موجود معناداري را به خود ميگيرد که تمامي حالات وي از حالتهاي چهره وي تا کلامش معناي خاصي را در درون نظام نشانهاي مختص بدان حمل ميکند. فوکو تمامي نظامهاي روشي و کلي تاريخ علوم انساني را بر اساس نقش و اثر علوم تجربي و الگوهاي مأخوذ از آنها قابل تقرير و رديابي ميبيند بخشي از اين تاريخ با نظريه جابجايي متعاقب الگوهاي سه گانه مذکور قابل حکايت و بيان ميگردد. در اولين مرحله از تاريخ علوم انساني الگوهاي زيستشناسانه بر آنها حاکم و غالب ميباشند. سپس نوبت به تسلط الگوهاي اقتصادي فرا ميرسد و در اخرين مرحله نوبت به حکمراني الگوهاي لغت شناسي و علم زبان ميرسد. (کچويان 202-200: 1382)
علوم انساني واژهاي اشتباه
از منظر فوکو، علوم انساني روشن ميسازد که هر آنچه در پهنه ذهن حادث ميگردد، لزوماً از خود آگاه بر نميخيزد و از مرئي و منظر آن عبور نميکند. همان گونه که در جهت عکس نيز هر آنچه در خودآگاه حاضر ميشود، لزوماً تصوير و انعکاس از واقعيتهاي بيروني نيست. از ديد فوکو آنچه جايگاه،اعتبار و ارزش علوم مذکور را تعيين ميکند نيز در همين توفيق نهفته است. آنچه آنها را متمايزط ميکند، منظر و روشي است که براي پاسخ به سوال اساسي شناسه تجدد يافته اند. به همين دليل فوکو بدون هيچ ترديد و ابهامي استفاده از عنوان علم و تسميه دانشهاي مذکور به علوم انساني را نوعي لغزش زبان و استفاده نادرست از لغات مي داند. از ديد وي اصولاً تمام آنها مباحثات پيگير و پرشوري که از آغاز پيدايي دانشهاي مذکور در مورد ماهيت معرفتي دانشهاي مذکور و علمي و غير علمي بودن آنها جريان داشته بيهوده و بيسرانجام است. علوم انساني بخشي جدايي ناپذير از شناسه تجدد هستند خواه علم ناميده شوند و خواه نشوند همانگونه که علوم فيزيکي يا شيميايي چينيناند.
مرگ و زوال انسان و ضد علوم
فوکو ميگويد مرحله نهايي دگرگوني در اپيستمه مدرن وجود دارد که چهره انسان را ويران ميکند و با رشتههاي روان کاوي قوم شناسي و زبان شناسي مرتبط است. فوکو اين رشتهها را پادعلوم مينامد که اصل دائمي نگراني، پرسشگري نقد و اعتراض به آن چيزي را شکل ميدهند که از سوي ديگر، محقق اين رشته ها از درون اپيستمه سده نوزدهم ظهور کردند و در عين حال چهره انسان به منزله اصل معضل بندي کنندهشان را زير سئوال بردند. (ميلر 229-228: 1382). روان کاوي و مردمشناسي و زبان شناسي،بعنوان دو علم ما بعد تجددي يا ضد علم، بر عکس علوم انساني تجددي به دنبال ارائه نظريهاي عام و کلي در مورد انسان نيستند و اين بدان دليل است که هر دو در پيوند با شرايط تاريخي خاص، شکل ميگيرند. روان کاوي،حاصل عملي است که طي آن بيمار و درمانگر يا روانکاو در صورت ويژهاي با يکديگر به تعامل ميپردازند. مردمشناسي نيز حاصل مواجهه فرهنگ غرب با فرهنگ ساير جوامع بشري است. از اينجاست که از ديد فوکو توقع اينکه اين دو علم، دريافتههاي خود را به قلمرويي فراتر از شرايط ويژه تکويني شان گسترش دهند با روح آنها بيگانه ميباشد. همانگونه که مردم شناسي، نظريهاي خاص در مورد چگونگي پيدايي ساختهاي فرهنگي جامعهاي مشخص در يک زماني مشخص ميباشد،روانکاوي هم چيزي بيش از آنچه مربوط به آن مکالمه خاص ميان بيمار و روان درمان است، ارائه نميدهد (ميلر،231-229: 182)
ديرينه شناسي دانش
کتاب ديرينهشناسي دانش پايان يک دوره از تحولات فکري فوکو را آنچنان که آمد، مشخص ميکند اين کتاب تنها کار صرفاً روش شناسانه و انتزاعي در کارهاي اوست. چرا که ديگر کارهاي او اساساً يک مطالعه تاريخي خاص ميباشند. او در اين کار با لنسبه به ماهيت روشي که پيش از اين به درجاتي و پس از آن بالاخص دنبال ميکرد، نوعي تمايز آشکار و از ديدي بازنمايي غلط ارائه ميدهد و از نظر عدهاي، اين بصورت وصلهاي ناهماهنگ در کارهاي فوکو درآمده است. کساني اين کتاب را تقليدي از کتاب گفتار در روش دکارت ميدانند. بهمين معنا که ديرينهشناسي دانش در واقع به قصد آغاز يک دوره جديد تاريخي در منطق انساني و يک روش شناسي بنياد متفاوت تقرير شده است. (کچويان 43-41: 1382).در نظم اشياء چنانچه آمد، فوکو با تحليل ديرينه شناسانه شرايط امکان علوم انساني در پي کشف قواعد گفتمان نهفته در پس صورت بنديهاي خاص دانش بود. اين قواعد از عرصه آگاهي دانشمندان خارجاند و ليکن در تکوين دانش و گفتمان نقش اساسي دارند. فوکو در کتاب ديرينهشناسي دانش تفسير ديرينه شناسانه جامعتري از تحولات در حوزه معرفت تاريخي بدست ميدهد.
هدف ديرينهشناسي دانش: صورت بندي گفتمان ها
در اين کتاب، فوکو دو شيوه عرضه تاريخ انديشه تميز ميدهد؛ در شيوه نخست «حاکميت سوژه» حفظ ميشود و تاريخ انديشه به عنوان تداوم بلاانقطاع آگاهي مسلط انساني تصوير ميشود؛ اما در شيوه دوم که شيوه خود فوکو است از سوژه حاکم بر تاريخ مرکز زدايي ميگردد و به جاي آن بر تحليل قواعد گفتمان تشکيل انديشه تاکيد گذاشته ميشود. در هر عصر مجموعههايي از احکام به عنوان علم يا نظريه به وحدت ميرسند. بنابراين در اينجا سخن از گسستها و تغيير شکلهاست نه استمرار و تداوم بنابراين هدف ديرينهشناسي دانش،کشف اصول تحول دروني و ذاتي است که در حوزه معرفت تاريخي صورت ميگيرد . نفس تداوم تاريخي از اين ديدگاه محصول مجموعهاي از قواعد گفتمان است که بايد کشف و بررسي شوند تا به بداهت آنها فروريزد. با تعليق استمرار تاريخي است که ظهور هر حکم و گزارهاي قابل تشخيص ميشود. ظهور احکام با نيات صادر کننده آنها ارتباط ندارد. در اينجا روابط ميان احکام و گزارهها توصيف ميشود. از اين رو روابط ممکن است بر چهار پايه برقرار شوند و وحدتي را تشکيل دهند: يکي وحدت موضوع آن احکام؛ دوم وحدت شيوه بيان آنها ؛ سوم وحدت نظام مفاهيم آنها و چهارم وحدت بنيان نظري آنها. وقتي ميان موضوعات شيوه و انواع احکام و مفاهيم و مباني نظري آنها نظم و همبستگي وجود داشته باشد در آنصورت يک صورتبندي گفتماني پيدا ميشود. مجموعه قواعد و روابط بر صورتبندي يک گفتمان و اجزاء چهارگانه آن، از نوع تعينات ناشي از آگاهي سوژهاي واحد نيست و يا از نهادها و روابط اقتصادي و اجتماعي بر نميخيزد. نظام صورتبندي گفتمان در سطح ما قبل گفتمان بازيابي ميشود که موجد شرايطي است که در آن پيدايش يک گفتمان ممکن ميگردد. منظور از ما قبل گفتمان اينست که ضرورتاً در درون گفتمان(يا علم) باقي ميماند. هدف فوکو توصيف و تعريف شکل عينيت يا تحقيق يافته يک گفتمان (در ميان ساير اشکال ممکن) است. منظور از عينيت يا قطعيت يافتگي يک گفتمان وحدت مجموعهاي از احکام، قطع نظر از اعتبار معرفت شناسي علمي بودن و حقيقت داشتن آنهاست و به اين معني که در درون يک گفتمان وحدت موضوع، وحدت حوزه مفهومي و وحدت سطح، وجود دارد. همين جاست که مفهوم مهم ”بايگاني“ در انديشه فوکو معنا مييابد. بايگاني سيستم هاي مختلف احکام و نظام تشکيل و تغيير شکل آنهاست هر چه فاصله تاريخي ما به آرشيوها کمتر باشد،توصيف آنها دشوارتر ميشود. پس ما کمترين دسترسي را به قواعد سخن يا بايگاني خودمان داريم که در درون آن سخن ميگوييم. شناخت حوزه احکام يا آرشيوها يا صورتبندي گفتماني و يا تعيين يافتگي گفتمان، همان آرشيو شناسي يا ديرينه شناسي است. گفتمان مجموعه احکامي است که متعلق به صورتبندي گفتماني واحدي هستند (بشيريه 20-19 1382).
ديرينه شناسي چيست؟
بطور کلي چنانچه آمد، ديرينهشناسي شيوه تحليل قواعد نهفته و نا آگاهانه تشکيل گفتمان در علوم انساني است. هدف آن توصيف آرشيوي از احکام است که در يک عصر و جامعه رايجاند. آرشيو خود موجد مجموعه قواعدي است که اشکال بيان، حفظ و احياي احکام را مشخص ميکنند. ديرينهشناسي نشان ميدهد که چه مفاهيمي معتبر يا نا معتبر، جدي يا غير جدي شناخته ميشوند. هدف، کشف معنايي نهفته و يا حقيقي عميق نيست، سخن ازمنشاء گفتمان و يافتن آن در ذهني بنيانگذار نميآيد بلکه ديرينهشناسي در پي شرح شرايط وجود گفتمان و حوزه علمي کاربرد و انتشار آن است. ديرينه شناسي، با تکوين تداوم و تکامل نظام احکام سروکاري ندارد و نميخواهد به اجزاي پراکنده گفتمان وحدت ببخشد و يا با کشف خط مرکزي کلي و عامي تنوعات را تقليل دهد، بلکه هدف آن صرفاً توصيف قلمرو وجود و عملکرد کردارهاي گفتماني و نهادهايي است که صورت بندي گفتمان بر روي آنها تشخص و قطعيت مييابد. هر گفتمان تاريخيت خاصي دارد از اين نگاه گفتمانها در مسير اجتناب ناپذير قرار نميگيرند بلکه اشکال و رشتههاي مختلفي از توالي و پيوستگي در کار است. در ديرينه شناسي، سخن از گسستها، شکافها، خلاها و تفاوتهاست نه از تکامل و ترقي و توالي اجتناب ناپذير. (بشيريه 20 : 1382)
پيدايش گفتمان علم
موضوع تحليل ديرينه شناسانه، رويدادهاي گفتمان است که بنياد و بدنهاي از معرفت را تشکيل ميدهند. از درون چنين معرفتي ممکن است گفتمان علمي بيرون بيايد. بنابراين معارفي مستقل از علم وجود دارند اما به هر حال اين معارف داراي رويههاي گفتماني خاصي هستند. علم تنها حوزه در ديرينهشناسي است که داراي شکل، موضوع تحليل شکل بيان و مفاهيم خاص خود است و ليکن به هر حال در درون يک صورت بندي گفتماني و يک حوزه معرفتي قرار دارد که پس از ظهور علم از ميان نميرود. پيدايش گفتمان علمي از درون يک صورتبندي گفتماني تنها يکي از اشکال ممکن تشخص و قطعيتي است که ممکن است آن صورتبندي پيدا کند.
اشکال صورتبندي گفتمان
صورت بندي گفتماني ممکن است در چهار شکل يا مرحله ظاهر شود: يکي شکل تشخص و عينيت يافتگي که در آن رويه گفتمان خاصي به موجب اعمال نظام واحدي براي تشکيل احکام تشخص مييابد. دوم، تشکيل معرفت شناختي که در آن دعاوي اعتبار و معيارهاي تاييد و اثبات به موجب مجموعهاي از احکام تنظيم ميگردد. سوم شکل علمي که در آن شکل معرفت شناختي با معيارهاي شکلي و قوانين حاکم بر ايجاد قضايا منطبق و هماهنگ ميشود. و چهارم صوري يا شکلي شدن که در آن گفتمان علمي اصول موضوعه ساختار قضايا يا قواعد تحولات خودش را تعريف ميکند. در اينجا هيچ گونه حرکت تعاملي و تراکمي در کار نيست. به علاوه به نظر فوکو چون رويه هاي گفتمان خود مختار و مستقلاند، بنابراين بر طبق استدلال ديرينهشناسي قواعد حاکم بر گفتمان ميبايد عناصر دروني خود آن باشند، در نتيجه کردارهاي غير گفتماني،اجتماعي سياسي و نهادي و نقش آنها در تشکيل گفتمانها ناديده گرفته شدهاند (بشيريه 21: 1382)
تعليق در روش ديرينهشناسي (شباهت با مردم شناسي)
خصلتي جدالي در روش طرح مسائل فوکو وجود دارد و کليد درک انديشههاي وي است و روش بر اين اساس روش ديرينه شناسانه و چگونگي دنبال کردن برنامه حفاري در قلمرو دانش با نظر به اين ويژگي سلبي توضيح داده ميشود. فوکو در آغاز کار و پيش از تشريح طرح حفاري نظري خود در کتاب ديرينهشناسي دانش و در کتب ديگر ديرينه شناسانهاش با آنچه نبايد انجام شود يا به بيان او از «کار سبلي» آغاز ميکند. او ميگويد: ما بايد خود را از انبوهي مفاهيمي که هر يک به شکل خاص خود موضوع استمرار را در جلوه هاي متفاوت آن عرضه ميکند، رها سازيم. مفاهيمي نظير سنت، نفوذ، توسعه، ظهور، روح و در کل تمامي آن مفاهيم از پيش ساختهاي که به نحوي وحدت و تسلسل پيشين را بر تاريخ تحميل ميکند، مانعي بر سر برنامه حفاري فوکويي قرار ميدهند. در اين برنامه، هدف ايجاد گسيختگي و انقطاع ميان کليتها و وحدتها و تسلسلهاي مأنوس و مألوف ميباشد. از اين رو تمامي آن تقسيمات و گروهبنديهايي که بدين معنا آشنا ميباشند، بايد مورد سئوال قرار گيرند.اين به آن معنا نيست که در تاريخ هيچگونه وحدتي از انگونه که مثلا يک علم، فلسفه، مذهب و نظاير آن را ميسازد، وجود ندارد بلکه آنچه در آغاز پيشنهاد ميشود، در واقع يک تدبير روششناسانه است يعني دعوت به تعليق و در گيومهگذاري است، براي اينکه از پيش وحدتي تصوري بر رخدادها و حوادث پراکنده تحميل نشود و تاريخ در پرتو ذهنيت عاملين انساني صورتي تخيلي نيابد. در واقع هدف اينست که به رخدادهاي گفتماني اجازه داده شود همانگونه که واقعيت خود آنها اقتضا مي کند، خود را ظاهر سازند، نه انگونه که انسانها بر آنها تحميل ميکنند. (کچوئيان، 60-59: 1382(
توجه به تبديلات بجاي تغييرات
فوکو ميگويد ديرينه شناسي به جاي توجه به مسئله تغييرات (changes) به مسئله تبديلات (transormation) ميپردازد. هدف ديرينه شناسي صرفاً اين نيست که متذکر تغييرات شود، و آنها را بلافاصله به الگوهاي موجود نظير الگوهاي روان شناسانه، زيست شناسانه، غايت انگارانه و نظير آنها مرتبط سازد. درک درست تغييرات، پيش نياز شناخت دقيقتر و تفضيلي آن را با خود دارد. از اين رو تعيين محتواي دقيق تغييرات و ابعاد آن لازم ميباشد. به اين جهت، ما بايد در عوض ارجاع يکپارچه به تغييرات که شامل تمامي حوادث و اصول انتزاعي توالي (زماني) ميباشد، تحليل تبديلات را جايگزين کنيم.اين به معناي آن است که بطور جزئي چگونگي تبديلات عناصر متفاوت، خصايص روابط نظامهاي صورت بندي، روابط ميان قواعد مختلف صورتبندي و نهايتاً روابط ميان گفتمان مختلف دنبالگيري شود. ديرينه شناسي به جاي اشاره به اموري نظير نيروي زنده تغييرات يا جستجوي علل آن، ميکوشد، نظام تبديلاتي که تغييرات را ميسازد، ديرينه شناسي به جاي اشاره به اموري نظير «نيروي زنده تغييرات» يا جستجوي علل آن ، ميکوشد نظام تبديلاتي که تغييرات را ميسازد، مشخص کند.
تفاوت ديرينهشناسي و جامعه شناسي دانش
به عقيده «گوتينگ» ديرينهشناسي از دو وجه با جامعه شناسي دانش تفاوت دارد: اولاً ديرينه شناسي با تأثير عوامل اجتماعي بر محتواي نظريههاي علمي سر و کار ندارد. ديرينهشناسي در سطح بنياديتر و در ربط با تعريف مفاهيم و موضوعات اساسي، اعتبار شناختي دانشمندان و کارکرد اجتماعي علم عمل ميکند. اما مهمتر از اين، ديرينه شناسي دانش نه تنها تمايلي به اينکه علم را تحت تأثير مستقيم عوامل علي ببيند، ندارد بلکه نظر به اين دارد که به چگونگي در هم رفتن علم و جامعه نقش عام در جامعه و زمينه سازي جامعه براي علم بپردازد. ظاهراً نقطه عزيمت فوکو براي حل اين مشکل تظاهرات دانشجويي 1968 فرانسه بود که در حال تبديل شدن به يک انقلاب کامل بود. او در سخنراني افتتاحيه در کالج فرانسه در سال 1970 علائمي از حرکت در مسير جديد مي دهد. او بطور اجمال، از نقشي که قدرت سياسي در شکلگيري و توليد گفتمانهاي علمي دارد، سخن ميگويد. اما تلاش او در اين مسير با کار «گفتمان در مورد زبان» که در چاپ آمريکايي کتاب ديرينهشناسي دانش بصورت ضميمهاي در سال 1972 ميلادي ظاهر شد، صورت عمل مييابد. اما همانطور که «بارکر» تأکيد ميکند، فوکو در اين کار از وجه منفي به رابطه قدرت (حوزه اعمال غير گفتماني) و گفتمان ميپردازد و تنها به نقش محدوديت آفرين آن نظر دارد. (کچوئيان، 85-84: 1382).
اشکالات ديرينهشناسي دانش
ترديدي نيست که درک انقطاعات، گسلها و گسيختگيهاي تاريخي ويژگي ديد ديرينه شناسانه ميباشد، کانون اشتغال و توجهش استمرار، اتصال و توالي رخدادهاي تاريخي و تاريخ ميباشد. اما در حالي که اين ديد اجازه ميدهد بدايع تاريخ و ماهيت دم به دم نوشونده آن درک شود، تاريخ را به نقاطي منقطع، حوادثي گسيخته و لحظاتي بي سابقه مبدل ميسازد. در اين ديد، تاريخ، تاريخ تفرق و پراکندگي است و به اين معنا چنين به نظر ميرسد که اين تاريخ در قطب مقابل تاريخ سنتي به نقطهاي رانده ميشود که در آن هر حادثه و رخدادي حادثهاي جا مانده و متفرد و بدون ارتباط با ديگر حوادث و رخدادها ميگردد. نقطهاي که در آن هيچ حادثه و رخدادي امکان انتقال به لحظهاي ديگر را ندارد و نميتواند در پيدايي و ظهور حوادث ديگر نقش بازي کند، زيرا در اين صورت تفرد خود را از دست مي دهد و نقش واقعيت استمرار بخش را در تاريخ بازي خواهد کرد. در اين حالت گويي حوادث فاقد زمان مي گردند و تنها در دو نقطه به زمان آن اشاره ميشود: لحظهاي که در آن زائيده ميشوند و لحظهاي که ناپديد ميگردند. و در بين اين دو لحظه، حادثه – و در اينجا قضيه يا کل گفتمان – در بي زماني قرار ميگيرد (کچوئيان 77-76: 1382(.مشخصاً و دقيقاً اشکال ديد ديرينه شناسانه اين است که نمي تواند انتقال و تغيير عناصر مختلف گفتمان از يک دوره به دوره ديگر يا استمرار گفتمانها را فراتر از دورههايي که بدان تعلق دارند، ببيند زيرا در اين ديد هر گفتمان در داخل حدودي شکل ميگيرد و محدود به حدود است و هنگامي که دوره آن چارچوب خاص شناختي به پايان مي رسد، علوم مربوط به آن دوره نيز صورت ديگري مي يابند و علوم جديدي جاي آن مي نشينند.
تبار شناسي
گذر از ديرينه شناسي به تبار شناسي
از سال 1968 به بعد، و تحت تأثير جنبش دانشجوي 1968 فرانسه، علايق فوکو آشکارا از مسأله گفتمان فاصله گرفته و پس از انکه رويدادهاي مه 1968 پارس به ناگاه واقعيت قدرت را برجسته ساخت، بحث از روابط ميان صورتبنديهاي گفتماني و حوزههاي غير گفتماني کانون اصلي روش تبار شناسي وي را تشکيل مي دهد. از اين به بعد، ضرورتي سياسي، الهام بخش وظيفه پر گرد و غبار تبار شناسي گرديد. (ميلر، 236: 1382). مطالعه فوکو در مورد زندان و سکواليته را ميتوان بر اساس همين پذيرش اهميت قدرت قرائت کرد وچنين تأويلي همچنان به قوت خود باقي است.از همين رو گذر از ديرينه شناسي به تبار شناسي نقطه عطفي در آثار فوکو به شمار مي ايد. آثار بعدي فوکو ديگر با گفتمان سر و کار ندارد و يا به تاريخ علم به معناي سابق نميپردازد، بلکه در آنها بر روابط دانش و قدرت پيوندهاي صورتبنديهاي گفتماني با حوزه هاي غير گفتماني تأکيد گذاشته ميشود
گسست انديشه در دو مرحله؟
بسياري از شارحين فوکو بر آنند که ديرينه شناسي در آثار بعدي فوکو به صورت روش مکمل تبار شناسي براي تحليل ”گفتمانهاي موردي“ همچنان به کار گرفته شده بنابراين گسستگي در کار نيست، بلکه تنها ميتوان از تکميل ديرينه شناسي به وسيله تبار شناسي و تأکيد بيشتر بر روابط غير گفتماني سخن گفت. مثلا در نگاه ديرينه شناسانه، به علم به عنوان تنها يکي از اشکال فعليت صورت بندي گفتماني به صورتي بي طرفانه نگريسته ميشود اما در تبار شناسي، نگرش انتقادي پديد ميآيد که در آن بر تأثيرات قدرت تأکيد گذاشته ميشود. نگرش تاريخي فوکو به هر حال در هر دو روش يکسان است در هر دو شيوه بجاي نقطه آغاز و منشا از تفرق، تفاوت و پراکندگي سخن به ميان مي آيد. در هر حال، تبار شناسي، پيدايش علوم انساني و شرايط امکان آنها را به نحو جدايي ناپذيري با تکنولوژيهاي قدرت مندرج در کردارهاي اجتماعي پيوند ميدهد.تبارشناسي برخلاف نگرشهاي تاريخي مرسوم، در پي کشف منشاء اشياء و جوهر آنها نيست و لحظه ظور را نقطه عالي فرآيند تکاملي نميداند بلکه از هويت بازسازي شده اصل و منشاء و پراکندگيهاي نهفته در پي آن و از تکثري باستاني خطاها سخن ميگويد. فوکو تحت تأثير نيچه، به جاي اصل و منشاء از تحليل تبار و ظهورات سخن به ميان ميآورد. تحليل تبار، وحدت را در هم ميشکند و تنوع و تکثر رخدادهاي نهفته در پس آغاز و منشاء تاريخي را بر ملا مي سازد و فرض تداوم ناگسسته پديدهها را نفي ميکند. تبارشناسي از رويدادها، انحرافات کوچک، خطاها، ارزيابيهاي نادرست و نتيجهگيريهاي غلطي سخن ميگويد که به پيدايش آنچه براي انسان ارزشمند است انجاميدهاند. آنچه در بنياد دانش و هويت ما نهفته است، حقيقت نيست بلکه تنوع رويدادها است.تبار شناسي آنچه را که تا کنون يکپارچه پنداشته شده متلاشي ميکند و ناهمگني آنچه را که همگن تصور ميشود، برملا مي سازد. تبار شناسي بعنوان تحليل تبار تاريخي، تداومهاي تاريخي را نفي ميکند و بر عکس، ناپايداريها و پيچيدگيها و احتمالات موجود در پيرامون رويدادهاي تاريخي را آشکار ميسازد (بشريه، 22: 1379).
روش و موضوع تبار شناسي
تبار شناسي تاريخيت پديدهها و اموري را که فاقد تاريخ تلقي شدهاند باز مينمايد و نشان ميدهد که دانش وابسته به زمان و مکان است. روش تبارشناسي به منظور کشف کثرت عوامل مؤثر بر رويدادها بر بي همتايي آنها تأکيد ميگذارد يعني از تحميل ساختارهاي فرا تاريخي بر آنها خودداري ميکند. فوکو اين نگرش را «حادثهسازي تاريخ» خوانده است. هيچ ضرورتي در تاريخ نيست، هيچ ضرورتي تعيين نکرده که کساني ديوانه تلقي شوند. در نتيجه بداهتي که در بنياد دانش و کردارهاي ما مفروض است، شکسته ميشود. تبار شناسي کثرت عوامل، استراتژيها و نيرو هايي را که به امور، خصلت بداهت و ضرورت ميدهند، کشف ميکند. مثلا زندان ، کردارهاي آموزشي، فلسفه تجربي به شيوههاي نوين تقسيم کار، پيداش ساختار معماري مراقبت و جامعه سراسر بين، و تکنيکهاي جديد قدرت همه با هم جمع ميشوند تا کردار حس جنايي به عنوان رخدادي ظهور يابد.بنابراين معنا يا بنيادي در پس امور و اشياء نهفته نيست. تنها لايههايي از تعبير در کار است که روي هم انباشته ميشوند و شکل حقيقت، ضرورت و بداهت پيدا مي کنند و تبار شناسي همه اينها را در هم ميشکند. انسانها با توليد حقيقت و ضرورت بر خود و بر ديگران حکم ميرانند، در حالي که اصل و منشاء و حقيقت جهانشمول و بي زمان وجود ندارد – در نتيجه ترقي و پيشرفتي نيز در کار نيست؛ تنها ميتوان از عملکرد بي پايان سلطهها و انقيادات سخن گفت. بدين سان، طبعاً کليات انضمامي و متعيني بعنوان مبنا و بنيادي با ثبات براي فهم وجود ندار.د حتي پيکر جسماني آدمي خود تابع تاريخ است و بوسيله نظم کار و استراحت تجزيه ميشود. بنابراين موضوع تبارشناسي نه مسير تاريخ و نه نيات سوژهاي تاريخي بلکه رخدادها و پراکندگيهايي است که محصول منازعات، تعامل نيروها و روابط قدرت هستند. پس علم و دانش نيز چيزي جز چشماندازي تاريخي نيست (دريفوس و رابينو 4-23: 1379(
مسأله محوري تبارشناسي
مسأله اصلي در تبارشناسي فوکو اين است که چگونه انسانها به واسطه قرار گرفتن در درون شبکهاي از روابط قدرت و دانش، بعنوان سوژه و ابژه تشکيل مي شوند. مثلا هدف نهايي از بحث فوکو درباره زندان و مجازات، رديابي روند تکوين تکنولوژي جديد قدرتي است که به واسطه آن انسانها بصورت سوژه و ابژه در ميآيند. در اينجا بحث اصلي درباره رابطه دانش، قدرت و بدن آدمي و نيز تکنولوژيهاي سياسي بدن، دانشهاي مربوط به پيکر آدمي و اشکال قدرت اعمال شده بر آن است. بنابراين بطور کلي از نگاه فوکو علم و دانش نميتواند خود را از ريشههاي تجربي خويش بگسلد تا به تفکر ناب تبديل شود بلکه عميقاً با روابط قدرت درآميخته و همپاي پيشرفت در اعمال قدرت پيش ميرود. هر جا قدرت اعمال شود، دانش نيز توليد ميشود.بر اساس تصور رايج روشنگري، دانش تنها وقتي متولد ميشود که روابط قدرت متوقف شده باشد اما از ديد فوکو هيچ رابطه قدرتي بدون تشکيل حوزهاي از دانش متصور نيست و هيچ دانشي هم نيست که متضمن روابط قدرت نباشد. سوژه شناخت، ابژه شناخت و شيوه شناخت، همگي اثرات و فرآوردههاي روابط اساسي دانش و قدرت و تحول تاريخي در آنها هستند (بشريه 24: 1379).بطور خلاصه موضوع تبار شناسي فوکو تحليل شرايط تاريخي پيدايش و وجود علوم انساني، روابط آنها يا تکنولوژيهاي قدرت و آثار سوژه ساز و ابژه ساز آنها است. تحليل اشکال خاص موضوع شدگي و اشکال دانش و روابط قدرتي که از طريق آنها انسانها تحت سلطه قرار ميگيرند، در کانون بحث تبار شناسانه است. در يک کلام، تبار شناسي نشان ميدهد که چگونه انسانها از طريق تأسيس «رژيمهاي حقيقت» بر خود و ديگران حکم ميرانند.
گفتمان يا قدرت؟
تحليل تبارشناسانه در دو اثر عمده فوکو در اين دوره يعني «انضباط و مجازات» و تاريخ جنسيت اجرا ميشود. البت فوکو همچنان در اين آثار به شيوه تحول رويههاي گفتماني علاقهمند است. اما اينک کردارهاي گفتماني با حوزهها غير گفتماني مانند وجه توليد، روابط اجتماعي و نهادهاي سياسي پيوند مييابند و هم با خود حوزه گفتماني ارتباط دارند که شامل تحولات دروني خود گفتماني مورد نظر و نيز تحولات در گفتمانهاي مجاور ميشود.از نظر پيتر ميلر، پژوهشهاي فوکو در اين دوره نه نشان دهنده توجهي کاملا جديد به مسأله قدرت است و نه توجه به مسئله قدرت را که در همه آثار پيشين او بطور ضمني ديده ميشود، ثبت ميکند. البته انکار اين نکته ميسر نيست که آثار فوکو در اين دوره تفاوت چشمگيري با دوره قبل دارد. در نوشتههاي فوکو از سال 1970 به بعد، نوآوري و بداعتي به چشم ميخورد، يعني از آن زمان به بعد، نوشتههاي فوکو آشکارا به فرديت دهي و ادغام سوژه در شبکههاي مراقبت ميپردازند، شبکههايي که ساز و کارهاي توليد دانش درباره سوژه نيز هستند (ميلر 237: 1382).اين البته درون مايهاي است که درمطالعات پيشين فوکو نيز ديده ميشود. در مراقبت و تنبيه و سه جلد از تاريخ حنسيت و در بحثهايش در مورد آنچه حکومت مندي مينامد، بررسي گفتمانها، مقولهها و کردارهاي «خود» و فرديت دهي به طور ثابت ديده ميشود. جاي شگفتي نيست که اين توجه مشترک به طبف گستردهاي از کردارها و نهادها پرداخته است. همچنين جاي شگفتي نيست که فوکو از اصطلاحهاي متفاوتي براي توصيف اين کردارهاي مرتبط با سوژه استفاده ميکند؛ قدرت انضباطي، زيست - قدرت (bio-power) تکنيک خود و حکومت مندي با اين حال در دوره دوم کاري فوکو، بعد سامان دهي در اين کردارها آشکارا شناسايي و نامگذاري شد و هر چه پژوهشهاي فوکو به پيش ميروند، بافتهاي متفاوت و دورههاي تاريخي متفاوتي را شناسايي ميکنند که در آن ها فرايندهاي تأسيس و ساماندهي سوژهها روي مي دهد. تنوع نهادهايي که اين کردارها سامان دهنده «خود» در ارتباط با آنها عمل ميکنند، ميتواند تا حدودي طيف اصطلاحات مورد استفاده فوکو را توضيح دهد. با اين حال اين امر چيزي از توجه تمام عيار به انگاره سوژه شرايط توليد حقيقت در مورد سوژه و شرايط سامان دهي سوژه بر اساس اين حقيقت کم نميکند
انضباط و مجازات
در انضباط و مجازات به عنوان نخستين اثر عمده در تبارشناسي مسئله حبس و تحويل در اشکال مجازات و پيدايش زندان و تمايز مجرمان و مردن عادي بررسي ميشود. در اينجا نهادهاي اجتماعي و کردارها و روابط غيرگفتماني و همچنين روابط پيچيده قدرت، دانش و بدن به عنوان موضوع تکنولوژيهاي قدرت در کانون بحث قرار دارند. بدن به عنوان موضوع بلاواسطه عملکرد روابط قدرت در جامعه جديد ظاهر ميشود.روابط قدرت و دانش بدنها را محاصره مي کنند و با تبديل آنها به موضوعات دانش، آنها را مطيع و منقاد ميسازد. با وقوع تحولات اساسي در کردارهاي مجازات و با محو تنبيه بدني در ملاعام و ايجاد نظام جزايي جديد، روحهاي بدن را به عنوان موضوع اصلي مجازات ميگيرد، هر چند باز هم بدن همچنان موضوع حبس و مجازات و مراقبت است. از اوايل سده هجدهم تحولاتي رخ ميدهد و داوري درباره مجرمان به مقاماتي چون پزشک و روانپزشک واگذار ميشود. اينک هدف اصلي مجازات، درمان است. بدينسان در اجراي عدالت جزايي ابژههاي تازه، نظام تازهاي از حقايق و نقشهاي جديدي ظاهر ميشوند. هدف اصلي کتاب، تبارشناسي مجموعه علمي – حقوقي پيچيدهاي است که قدرت اعمال مجازات از درون آن مباني و توجيهات و قواعد خود را به دست ميآورد. با پيدايش شيوه خاصي از انقياد، انسان به عنوان موضوع دانش پديد ميآيد. پيکر انسان در عين حال به عنوان موضوع دانش و موضوع اعمال قدرت ظهور مييابد. روابط قدرت، بدن را مطيع و مولد و از لحاظ سياسي اقتصادي مفيد مي سازند. چنين انقيادي به واسطه تکنولوژي سياسي خاصي صورت ميگيرد. تکنولوژي سياسي بدن، مجموعه تکنيکهايي است که روابط قدرت، دانش و بدن را به هم پيوند ميدهند. تأکيد فوکو بر روي انتشار تکنولوژيهاي قدرت و روابط آنها با پيدايش اشکال خاصي از دانش يعني علوم انساني است. در اينجا روابط تاريخي مختلف ميان اشکال خاصي از دانش يعني علوم انساني است. در اينجا روابط تاريخي مختلفي ميان اشکال دانش و اشکال اعمال قدرت بررسي ميشوند. /س