جستجو در محصولات

گالری پروژه های افتر افکت
گالری پروژه های PSD
جستجو در محصولات


تبلیغ بانک ها در صفحات
ربات ساز تلگرام در صفحات
ایمن نیوز در صفحات
.. سیستم ارسال پیامک ..
ميشل فوکو (قسمت دوم)
-(11 Body) 
ميشل فوکو (قسمت دوم)
Visitor 450
Category: دنياي فن آوري

3-عصر تجدد؛ عصر تولد علوم انساني و مرگ انسان

به سوي تجدد
تحولاتي که به ظهور وشکل گيري شناسانه تجدد منجر گرديد، طي دو مرحله خود را ظاهر ساخته است. در مرحله اول در جريان کارهاي نظري متفکريني شاخص چون آدم اسميت، لامارک و ويليام جونز در خلال حدود سالهاي ميان 1797-1775 ميلادي، درک جديدي از مفاهيم نيروي کار، ساخت‌هاي اندام وار و صرف لغات حاصل مي‌شود که مقدمه شکل گيري موضوعات جديدي بجاي موضوعات عام کلاسيک تحليل ثروت، تاريخ طبيعي وزبان شناسي عمومي‌مي‌باشد. در مرحله بعد، طي سالهاي 1797 تا 1825 ميلادي، صورت کاملا تجددي مفاهيم مذکور در حوزه اقتصاد، زيست شناسي و لغت شناسي خود را نشان مي‌دهد و اين مرحله نهايي با کارهاي متفکريني چون "ريکاردو"، "جورج کاويه" و "فرانس بوپ" به کمال خود مي‌رسد. طي اين دو مرحله است که نظم کلاسيکي محدوديت‌هاي خود را آشکار مي‌کند و از طريق انحلال آن، جايي براي برآمدن نظم تجدد باز مي‌گردد. شناسه تجدد؛ شناسه خلق انسان فوکو شناسه تجدد را شناسه ظهور و خلق "انسان" مي‌داند. او مي‌گويد: "براي من با تعجب کامل آشکار شد که انسان در دانش کلاسيک وجود ندارد. در آنجايي که اکنون انسان را مي‌يابيم، آنچه وجود دارد، نه انسان بلکه قدرت خاص گفتمان و نظم لفظي مي‌باشد." (کچويان 159-158 :1382). کليت گفتمان دانش کلاسيکي، آينه‌اي شفاف تلقي مي‌شود که بي هيچ واسطه‌اي جهان واقعيت وپديده‌هاي آن را در قالب اسماء يا نشانه‌هاي لفظي بازمي‌تاباند. اما اين دقيقا همان امري بود که در دانش تجدد مورد ابهام و سئوال بود.در شناسه کلاسيک، جهان گفتمان واسطه‌اي طبيعي و کامل بود که پيوند آن با جهان خارج، پيوندي از پيش تعيين شده و تضمين شده بود. هر عنصري در جهان، عنصري طبيعي در دنياي نشانه ها داشت و برقراري ارتباط ميان اين دو جهان، صورتي مکانيکي داشت، وبي هيچ حاجب و مانعي از مسير تصورات حسي بالا مي‌رفت.يک پيامد مهم ظهور و شکل‌گيري شناسه تجدد، شناسه تاريخي يا شناسانه انسان، تشعب يا شاخه شاخه شدن دانش، ظهور علوم جديد يا حداقل سازمان يابي و توزيع آنها در صورتي نوين مي‌باشد. درعصر کلاسيک، دانش معناي واحدي داشت و به صورت واحدي نيز تعريف مي‌گرديد دانش اين عصر را مي‌توان دانش نظم ناميد که در صورتهاي مختلفش در تحليل ثروت، تاريخ طبيعي يا دستور زبان يا فلسفه و رياضي به معناي درک روابط ميان واقعيت ها براساس مشابهت ها و تفاوت‌هاي آنها مي‌باشد.افول نمايش ها ونشانه ها به معناي پايان عصر کلاسيک بود. در عصر مدرن، نشانه و نمايش ديگر بنياد دانش نيست. در عصر کلاسيک، داننده يا سوژه‌اي که نمايش ها را مي‌ديد و آنها را در درون جدولي منطقي گرد مي‌آورد، خود جايي درآن نداشت. يعني انسان خود موضوع دانش نبودو آگاهي معرفت شناسانه نسبت به خود انسان وجود نداشت، پس امکان "علوم انسان" هم منتفي بود. در نظام اپيستمه کلاسيک، انسان به عنوان ابژه وسوژه دانش جايي نداشت. تنها درعصر مدرن است که انسان جايگاه ابهام آميز سوژه وابژه دانش را اشغال مي‌کند و با ظهور اين جايگاه، امکان تکوين علوم انساني پيدا مي‌شود.

سه بعدي بودن اپيستمه مدرن

صورتبندي معرفتي عصر مدرن، برخلاف عصر کلاسيک، تجزيه شده و حاوي چند جهت يا بعد است. اپيستمه مدرن فضايي سه بعدي است و سه بعد را در بر مي‌گيرد: يکي بعد علوم طبيعي و رياضي، دوم بعد تأمل فلسفي و سوم بعد علوم زيست شناختي، زباني و توليدي. علوم انساني در فضاي درون اين سه ضلع قرار دارند واز اينرو داراي جايگاهي مبهم و لرزانند. بطور کلي با از دست رفتن و انحلال جهان معرفتي عصر کلاسيک، وحدت دانش نيز بهم ريخت و دانش در جهات مختلفي به حرکت درآمد. در سطح ديرينه شناختي، دانش‌هاي شناسانه تجدد، سه قلمرو متمايز يا فضايي سه بعدي را مي‌سازند. در يک بعد، دانش فلسفي است، بعد ديگر دانش شناسانه شامل علوم تجربي (دانش هايي نظير لغت شناسي، اقتصاد و زيست شناسي) است و دسته ديگر دانش‌هاي رياضي، شامل فيزيک مي‌باشد. مطابق نظر فوکو، علوم انساني بعد مستقلي از علوم عصر تجددي را نمي‌سازند. علوم مذکور نه تنها به صورت بخشي مستقل، بلکه در فضاي کلي علوم سه گانه فوق الذکر ظاهر مي‌شوند(آنچنان که آمد در اين ميان جايگاهي مبهم و لرزان دارند.) ميرداماد چهار راه جهان کودک سالن شماره 4 مي‌توان طرح کلي نمودار علوم عصر مدرن را اينگونه ترسيم نمود.

ارتباط وجوه سه گانه دانش در عصر تجدد

علوم انساني در اين ميان (در فضاي سه گانه علوم بالا) از وجهي به فلسفه، از وجهي به علوم تجربي ازتباط مي‌يابند. اين نشان مي‌دهد که چرا اين علوم وضع مبهمي‌در شناسانه تجدد پيدا کرده اند و گاهي از رياضي بهره مي‌گيرند، گاهي به دامان علوم تجربي افتاده و الگوهاي مفهومي‌وتبييني آنها را تقليد مي‌کند وگاهي در پيوند با فلسفه قرار دارند (کچويان 1382:163) از ديد فوکو، وجوه سه گانه دانش عصر تجدد، عليرغم شعب ان، فاقد ارتباط بايکديگر نيستند. اين ارتباط، متفاوت از ارتباط علوم انساني با محورهاي سه گانه دانش شناسانه تجدد است که جوهره علوم انساني را مي‌سازد. علوم رياضي از طرفي با علوم تجربي ارتباط مي‌يابند که بصورت بکارگيري رياضي يا رياضي سازي علوم مذکور ظاهر مي‌شوند واز طرف ديگر با فلسفه پيوند پيدا مي‌کنند که بصورت صوري سازي انديشه يا منطق نمادين تظاهر مي‌يابد. از وجهي ديگر فلسفه با قلمروهاي خاص علوم تجربي يعني زندگي، زبان و اقتصاد اتصال برقرار مي‌کند و حاصل آن فلسفه‌هاي مختلفي نظير فلسفه‌هاي زيست‌شناسي‌گرا (فاشيسم، نژادگرايي و...)، فلسفه‌هاي اقتصادگرا (مارکسيسم) و فلسفه‌هاي زباني (فلسفه تحليلي) مي‌شود که محصول گسترش مفاهيم ومسائل علوم مذکور درجهت فلسفي مي‌باشد. (کچويان 1382:164)

ماهيت ثانويه وغير قطعي علوم انساني

مشکلات روش، شناسي و مفهوم سازي علوم انساني، آنچنان که ذکر گرديد هم از صورتبند‌هاي رياضي و علوم طبيعي استفاده مي‌کند وهم روش هاو مفاهيم علوم زباني، زيست شناسي و اقتصادي را به کار مي‌برند وهم با شيوه زيست انسان به عنوان موضوع تأمل فلسفي سروکار دارند. در نتيجه از نظر فوکو علوم انساني همواره ماهيتي ثانوي وغيرقطعي داشته اند (بشيريه 1379:19) اين مسأله از نظر فوکو، برخلاف نظر رايج، ناشي از پيچيدگي موضوع تحليل آن علوم نيست بلکه از جايگاه معرفت شناختي آنها برمي‌خيزد. علوم انساني مفاهيم و الگوهايي از علوم زيست شناسي، اقتصادو زبان شناسي گرفته اند. درقرن نوزدهم نخست الگوي زيست شناسي با تکيه برمفهوم تعبير وکشف معناي نهفته سلطه تسلط پيدا کرد. بدين سان بطور کلي از تمثيلهاي ارگانيک که متکي برکارکرها وکار ويژه ها هستند، به تحليل زباني مي‌رسيم که برمعنا تأثير مي‌گذارد.فوکو درجاي ديگر استدلال مي‌کند که درطي قرن نوزدهم فرايندهاي موضوع آگاهي مانند کارويژه، منازعه ومعنا جاي خود را به ساختارهايي مي‌دهند که ناآگاهانه و دور از دسترس آگاهي هستند. به هر حال از ديد فوکو، علوم انساني معطوف به نمايش ها و نشانه ها هستند؛ انسان به عنوان مجموعه‌اي از نشانه ها مورد بحث است. موضوع بحث اين علوم، زيست، کار وزبان انسان نيست، بلکه نشانه‌هايي است که از طريق آنها انسان زندگي مي‌کند و به وجود خود و اشياء، نظم مي‌بخشد.

قلمروهاي موضوعي علوم تجربي جديد

توليد زندگي و زبان، قلمروهاي موضوعي علوم تجربي جديد را مي‏سازند. توليد، قلمرو موضوعي اقتصاد را مي‏سازد که معادل علم تحليل ثروت عصر کلاسيک است. به همين ترتيب، زندگي قلمرو موضوعي زيست شناسي معادل تاريخ طبيعي و زبان قلمرو موضوعي لغت شناسي معادل دستور و زبان عمومي مي‏باشد. انديشه اصلي فوکو در تمايز گذاري ميان اين سه دسته علم، با علوم معادل در عصر کلاسيک، و سخن گفتن از ظهور علوم تجربي جديد، به ديد وي در ماهيت متمايز قلمروهاي موضوعي تازه، يعني توليد، زندگي و زبان بر مي‏گردد. با در هم ريختن شناسه کلاسيک و جايگزيني شناسه تجدد، اقتصاد به جاي تحليل ثروت ، زيست شناسي به جاي تاريخ طبيعي و لغت شناسي در محل دستور زبان عمومي نشست همسايه‏هاي ديوار به ديوار علوم انسان فوکو در نظم اشياء بر علوم مربوط به موجودات زنده،‏ زبان و واقعيت‏هاي اقتصادي و گفتمان فلسفي مرتبط با اين علوم در هر دوره‏اي متمرکز مي‏گردد. به نظر فوکو اين علوم تجربي (آنچنان که در بالا آمد) بهتر از علوم ديگر و علوم تجريدي نظير رياضيات و هندسه مي توانند ويژگي‏هاي مورد نظر وي را نشان دهند. اين علوم همسايه‏هاي ديوار به ديوار علوم انساني بوده و نقش بسزايي در شکل گيري علوم انساني در آغاز دوره تجدد داشته‏اند و نقش بلامعارضي اين علوم،‏ در زندگي انسان عصر حاضر بازي کرده‏‏اند. با وجود اينکه در اين مطالعه، فوکو برمطالعه بر اين علوم خاص تمرکز مي‏يابد و هدف نهايي‏اش در آن متوجه انتقال درکي ويژه‏ از علوم انساني و وضع اين علوم در عصر معاصر مي‏باشد، اما به بيش از اينها نظر داشته است. فوکو در انتهاي اين مطالعه، صرفاً هدف نهايي‏اش را روشن مي‏کند. وي در اين بخش با طرح مشکلات علوم انساني تجدد و تناقض هاي قابل حل آنها، انديشه جنجالي خود را داير بر مرگ انسان اعلام مي کند. وي با معناي خاص ويژه‏اي که از انسان ارائه مي‏کنند آنرا موضوع علوم انسان عصر جديد داشته و نهايتاً با مرگ چنين موضوعي پايان علوم انساني عصر تجدد را نيز اعلام مي‏کند. پايان بخش کار فوکو، مروري سريع بر وضع علوم انساني در دوره ما بعد تجدد،‏يعني دوره ‏ايست که با ساخت گرايي آغاز شده، و ارائه تصويري اجمالي از وضع اين علوم در آستانه ورود به يک مرحله تازه مي‏باشد.

نظم تاريخي اشياء و تفاوت آن با تاريخ رايج

هدف نظم اشياء، دست‏يابي به عمقي از دانش در هر عصر است که از آنجا فضاي امکان عصر در بعضي زمينه ها يا کل علوم آن باز مي‏شود و افق معرفي آن نمايان مي‏گردد. اين عمق در سطح نيست که پاي آگاهي و انسان بدان راه داشته باشد،‏ بلکه جايگاه آن در تاريکي و نا انديشه مردماني است که در حدود امکاني آن انديشه کرده و صحبت مي‏کنند. (کچويان 3-92: 1382) روش مطالعه اين عمق نا آگاهي تاريخي است،‏ اما نه به آن گونه که در تاريخ تفکر رايج موجود است. تاريخي که در اينجا مطالعه مي‏شود تاريخ پيشرفت و توسعه علوم نيست بلکه تاريخ پيدايي و ظهور انديشه‏هاي نو، علوم تازه و گسل‏هاي جديد در پي ظهور و محو شناسه‏هاي عصري مي‏باشد. اين تاريخ بر وجه آشکار و ظاهر معرفت دوره‏ها متمرکز نيست، از آنها شروع مي‏کند يا به آنها باز مي‏گردد. اما هدف آن هميشه غير از آنهاست. مي‏خواهد به سطحي از آن علوم دست يابد که قطعاً در حوزه آگاهي دانشمندان آن عصر قرار ندارد،‏ اما آن دانشمند و آن علوم از درون آن سر بر مي‏آورند، جوشيده و به هم پيوند مي‏خورند. اين تاريخ «نا آگاهي مثبت دانش» مي‏باشد. در حالي که تاريخ معمول علم، به ناآگاهي يعني موانع غير قابل رويت، مسائل صورت بندي نشده، بازدارنده‏هاي معرفتي دانشمندان و وجوه مغفولي که رشد علم را مانع شده مي‏پردازد، ديرينه‏شناسي آن وجوهي از ناآگاهي را مد نظر قرار مي‏دهد که وجه منفي علم نبوده، بلکه وجه مثبت آن را مي‏سازد. وجوه مثبت ناآگاهي در عين حال که باز دارنده و محدوديت آفرين است، اما جزء علم بوده و بدون آن معرفت ممکن نمي‏گردد. هر علم از درون آنها بيرون مي‏آيد و در ظاهر خويش، باطن‏ آن را تکرار و منعکس مي‏کند

تاريخ مشابهت‏ها و تاريخ تشابه

فوکو در بيان تمايز کارش در نظم اشيا با کارهاي قبلي درعين تأکيد بر مشابهت آنها مي‏گويد: در ديوانگي و تمدن يا تولد درمانگاه من بدنبال غيرت و تفاوت بودم، ما در اينجا من به دنبال تشابه هستم. او مي‏گويد من با تاريخ تشابه در نظم اشياء سر و کار دارم (کچوئيان 4-93: 1382). درست است که از وجهي محور مطالعه در مورد انديشه و علوم غرب در دوره‏هاي سه گانه نوزايي، کلاسيک و تجدد فرق‌گذاري شناسه‏هاي اين سه دوره ورد استمرار و تداوم تحميلي بر کل جريان تحول دانش در اين اعصار توسط مورخين علم و معرفت مي‏باشد، اما همين کار مستلزم دريافت شباهت‏هاي ميان علوم يک عصر خاص نيز هست. منطقاً اگر اين ممکن نباشد که ميان علوم يک دوره خاص بتوان ارتباطي بر قرار کرد، و آنها را در چارچوب حدود امکاني واحدي معنا و مفهوم کرد،‏امکان فرق‏گذاري ميان علوم دوره‏هاي مختلف نيز وجود ندارد. آنچه روشن است اين است که ارتباط يا حتي شباهت ميان علوم يک دوره خاص اولين چيزي است که براي يک مورخ علم يا حتي يک خواننده علاقه‏مند به تاريخ علم ظاهر مي‏شود. در واقع به همين دليل بوده است که مورخان مثلا تاريخ طبيعي را پدر زيست‏شناسي يا تحليل ثروت را پدر اقتصاد سياسي قلمداد نموده‏اند و تاريخ علم را تاريخ رشد تدريجي و مداوم گرفته‏اند.

نظم اشياء تجربه نظم و تجربه گونه‏اي از بودن

شباهت و ارتباطي که فوکو ميان علوم مختلف يک عصر برقرار مي‏کند يا جوياي آن مي‏باشد، شباهت و ارتباطي در عميق و در لايه‏هاي پنهاني آن علوم است. اين شباهتي در موضوع، مضمون و اين يا آن نظريه نيست، بلکه از تعلق به سپهرهاي معرفتي واحد و وحدت امکاني معرفت شناسانه بر مي‏خيزد. آنها با يکديگر شباهت يافته و ارتباط پيدا مي‏کنند، چونکه به شناسه‏هاي واحدي تعلق دارند و تحت تأثير اعمال گفتاري واحد و صورت بندي‏هاي استدلالي واحدي شکل گرفته و ظاهر مي‏شوند. از نظر فوکو ارتباط در اين قالب‏هاي معرفتي، علوم موجود در يک عصر را چنان به يکديگر پيوند مي‏دهد که گويي تمامي آنها عليرغم تعلق به موضوع‏ها و حوزه‏هاي متفاوت، سخن واحدي را تکرار مي‏کنند و تصوير واحدي را در آينده خويش مي‏تابانند. اين تصور واحد، همان شناسه‏هاي عصري مي‏باشد. فوکو در ترسيم اين تصوير عناصري چند را مورد بررسي قرار مي‏دهد. اين طور به نظر مي‏رسد که در مرکز و بنيان اين تصور يا شناسه هر عصر تصوري از نظم قرار دارد. اين عنصر ناظر به تجربه‏اي از وجود مي‏باشد و همان تجربه‏اي است که درصورت کلي‏اش موضوع نظم اشياء مي‏باشد. اين تجربه اگر چه مبين برقراري نسبتي با هستي است، اما در صورت انتزاعي‏اش مورد توجه نيست. «تجربه نظم» و «تجربه‏ گونه‏اي از بودن» است که بنيان هر شناسه را مي‏سازد. اين تجربه ناظر به ارتباط ميان هستي‏ها و نوع پيوند ميان موجودات مي‏باشد و درک هر عصري چيزي جز نوعي درک از پيوندميان موجودات و نوع رابطه ميان آنها نيست. بدين ترتيب تغيير معرفت و درک‏هاي مختلف از دانش‏، تابع درک‏ها و تجربه‏هاي متفاوت از نظم ميان اشياء و پيوند ميان موجودات مي‏باشد. هر گاه که تجربه نظم تغيير کند و پيوند جديدي ميان هستي‏ها حس گردد و معرفت صورت نوعي تازه مي‏يابد و دانش به شکل جديدي درخواهد آمد.

زبان، دانش و حقيقت در نظم اشياء

همانطور که نام فرانسوي کتاب نظم اشياء و نيز گوياي آن است (کلام و اشياء) (کچوئيان 95: 1382)، عنصر محوري در شناسه هر عصر کنار شيء يا وجود، زبان يا ساخت زبان مي‏باشد. تجربه نظم و وجود، هر چه که باشد و تصوير معرفت هر صورتي که داشته باشد، پيوندي وثيق با زبان دارد. گذشته از تجربه‏هاي بسيط و غير قابل بيان، دانش بدون زبان ممکن نيست. صورت‏هاي متعالي معرفت از طريق زبان ممکن مي‏گردد و بسط و توسعه دانش منوط به وجود زبان و ساخت زبان خود را در دانش آن عصر ظاهر مي‏کند. عنصر ديگري که به همراه درکي از نظم و ساخت ويژه‏اي از زبان، شناسه يک عصر را مشخص مي‏سازد، نشانه يا علائمي است که براي تشخيص يا صورت‏بندي حقيقت بکار مي‏رود. حقيقت هدف نهايي دانش در هر عصري است و مجموعه هر علمي را صرف نظر از ابزارها و فنون روش شناختي‏اش، مجموعه قضايا و گزاره‏هايي مي‏سازد که حقيقت تلقي شده‏اند. از اينرو علائم و نشانه‏هايي که براي دريافت، تشخيص و بيان حقايق علوم به کار مي‏رود، بخش جوهري ديگري از شناسه‏هاي عصري را مي‏سازد.شباهت فوکوبا مردم‏شناسي ساخت گرامطالعه نظم اشياء از حيثي کاملا شبيه مطالعات مردم ششناسانه اسطوره‏ها، افسانه‏ها و فرهنگ‏هاي ابتدايي مي‏باشد. اما در حالي که مطالعات مردم شناسانه مي‏کوشد اسطوره‏ها، افسانه و فرهنگ‏هاي غريب و نامأنوس را براي ما مفهوم و آشنا سازد، مطالعه ديرينه شناسانه فوکويي در مورد دانش دوره‏هاي نوزايي، کلاسيک و تجدد مي‏کوشد با تمهيدات مختلف از جمله به کارگيري فنون ادبي آنها را غريب و نامأنوس سازد. هدف در اينجا اين نيست که نشان دهد معرفت اين دوره‏ها معرفت اين دوره‏ها معرفتي نظير معرفت زمان حاضر و نتيجتاً معقول و معنادار است. بلکه مي‏خواهد خاطر نشان سازد که آن دوره‏ها معرفتي يکسره متفاوت و متمايز از زمان حاضر داشته‏اند. هدف اين دو گونه مطالعه (مردم‏شناسي و ديرينه شناسي) از اين جهت متمايز مي‏شود که در مطالعات مردم شناسانه آنچه بدواً مشهود و نامانوس است غرابت و ناهمخواني مي‏باشد و حال آنکه در اين زمينه و در اينجا يعني در مطالعات ديرينه شناسانه آنچه مقبول و معروف است همخواني و غرابت است. مردم‏شناسي از نا آشنايي آغاز مي‏کند و در نيل به عمق، دنياي نامانوس و معنادار مي‏سازد. اين از آشنايي شروع مي‏کند و با کاوش در عمق بيگانگي را نشان مي‏دهد. اما هر دو به طريق واحدي عمل مي‏کنند و کليد هر دو، ساخت‏هاي ناپيدايي است که حوزه تجربه‏هاي محسوس و آگاهي را سامان داده، انضباط مي‏بخشند. آنها هر دو مي‏خواهند به آگاهي دست يافته و از دورن تاريکي راه ورود به دنياي روشن معرفت را باز تصوير کنند.

زايش علوم انساني در عصر تجدد

علوم تجربي و شناخت انسان طبيعي

کل دانش‏ها و علوم تجدد، در واقع از ديد فوکو در تلاش براي شناخت موجودي غريب و مخلوقي مهار ناشدني بنام «انسان» هستند. علوم تجربي، زيست‏شناسي، اقتصاد و لغت شناسي که با بازنمايي ماهيت تاريخي زندگي کار و زبان و انتقال از سطوح مرئي به فرايندها و ساخت‏هاي پنهان، راه اين شناسانه و مسير ظهور «انسان» را باز کرد. به اين موجود صرفاً به عنوان موجودي زنده توليد کننده و سخنگو مي‏پردازند. انسان موجودي طبيعي نظير ساير موجودات و واقعيتي عيني در ميان ساير واقعيات عيني است و تمايزي با آنها ندارد. همانطور که فوکو مي‏گويد، پذيرش اين مساله در زيست‏شناسي بسيار آسان و ساده است اما از آنجا که لغت شناسي و اقتصاد قلمروهاي خاص انساني هستند، ‏اين سخن نيازمند توضيح بيشتري است. با اينکه زبان و فعاليت‏هاي اقتصادي قلمروهاي خاص انساني‏اند، اما لغت شناسي و اقتصاد به زبان و توليد از منظري بيروني و منقطع از پيوندي که با عامل انساني و بعنوان ذهنيتي تصويرگر و شناسنده‏اي آگاه دارند، مي‏پردازند. انها وجه تجسد يافته و شيئي شده زبان و فعاليت اقتصادي با قطع نظر از پيوند دروني آن با توليد‏گر آگاه و سخنگوي دال و بيانگر توجه دارند. از اينرو بايد گفت که علوم تجربي عليرغم نسبتي که با انسان دارند، به مطالعه آن در صورت خاص و ويژه‏اش يعني به انسان از آن حيثي که معنابخش و تصويرگر جهاني کار، زندگي و زبان است، نمي‏پردازند. مطالعه اين وجه از انسان در صورت و هيئت تجددي‏اش و بعنوان مخلوق خاص اين عنصر، وظيفه علوم انساني است. علوم انساني و معادل‏هاي آنها در علوم طبيعيهر يک از علوم تجربي،‏ معادله‏هايي در نقطه متقابل خود، يعني قلمرو علوم انساني دارند. معادل زيست شناسي روان شناسي، معادل اقتصاد، جامعه شناسي و معادل لغت شناسي،‏ زبان شناسي مي‏باشد.در حالي که زيست‏شناسي به زيست‏ واره بعنوان واقعيتي طبيعي مي‏پردازد،‏روان شناسي به اين مي‏پردازد که چگونه موجودي داراي واقعيتي اينچنيني و محدود به حدود زيست واره تن به سطح دريافت‏هاي حسي و نهايتا خلق انديشه‏ و معاني دست مي‏يابد و از درون موجوديت زيستي خود، جهان ذهن عاطفه و حواس را شکل مي‏دهد. در حالي که اقتصاد به توليد و کار مي‏پردازد، جامعه شناسي به اين مي‏پردازد که چگونه انسان و گروه بندي‏هاي انساني در حالي که در درون ساخت‏ها و سازمانهاي موجود و نهادهايي که حاصل کار و فعاليت قبلي است عمل مي‏کند. اشکال جديدي از معاني اجتماعي، رفتارها، نهادها و سازمان‏هاي جمعي را خلق و ايجاد مي‏کند و در نهايت در حالي که لغت شناسي به زبان مي‏پردازد،‏ زبان‏شناسي به اين توجه مي‏کند که چگونه انسان در وضعي که گرفتار سخن‏هاي گفته شده، کلمات قبلي و کلاً زبان و ساخت‏هاي زباني موجود است، تکلم مي‏کند و به خلق ادبيات و کلام شفاهي دست مي‏زند.

انسان در مفهوم کلاسيک و مدرن

فوکو تصريح مي‏کند که در عصر کلاسيک،‏ موجودي طبيعي بنام انسان وجود دارد و اساساً غياب انسان در تفکر کلاسيک ربطي به اين موجود طبيعي ندارد و الا شايد هيچ عصري نظير عصر کلاسيک به طبيعت انسان و انسان طبيعي و پايگاه ويژه او نپرداخته است. انسان طبيعي موجودي نظير ساير موجودات طبيعي قلمداد مي‏شد که بر حسب تعريف خود، جدول معرفتي عصر کلاسيک در کنار ساير عناصر طبيعي جدول پيدا مي‏کرد. در اين تفکر (کلاسيک) جايي براي انسان به عنوان موجودي مهار نشدني که در کليت انديشه از آغاز تا پايان حاضر بوده و در عين حضور به دشواري به جنگ ذهن مي‏آيد نيست: انساني که امکان انديشه و وجود گفتمان قائم به اوست و حال آنکه درک آن به عنوان موجودي سخنگو از پس آگاهي و گفتان حاصل نمي‏شود. هر لحظه در قالبي جديد سخن مي‏گويد و زبان و انديشه در دست او صورتهاي مختلفي مي‏يابد. چنين انساني، يعني انسان به عنوان واقعيتي متقدم با چگالي خاص خود، بعنوان موضوع دشوار و شناساي (subject) حاکم تمامي دانش ممکن جايي در شناسه کلاسيک ندارد. موجودي که در عين طبيعي بودن و دقيقاً از همين حيث طبيعت را موضوع شناسايي و علم قرار مي‏دهد.(کچويان 60-159: 1382)

انسان در عصر تجدد و درک متفاوت از خود

از نظر فوکو، آنچه پيش از تجدد وجود نداشته، نوعي درک از انسان است که مطابق آن انسان همزمان فاعلي شناسا و موضوعي شناخته مي‏گردد. هنگامني که انسان بدان نقطه‏اي مي‏رسد که در آن خود را در حالي که انديشه مي‏کند و از عالم تصورات ادراکي بر مي‏گيرد مي‏بيند و اين حيث خاص شناسدگي را موضوع شناخت و تامل ادراکي قرار مي‏دهد، به تغيير فوکو ”انسان“ متولد مي‏شود. اين نقطه‏اي است که انسان در آن خود را بعنوان شناسا و موجودي مدرک در قلمرو و اشيايي که موضوع شناخت او قرار گرفته اند،‏ تشخيص مي‏دهد، نقطه‏اي که در آن در حالي که موضوع شناخت خود را مي‏شناسد، خود را نيز مي‏شناسد و حضور خو درا به عنوان فاعلي شناسا در موضوع خويش در مي‏يابد که اين او (ذهن و فاعل شناسا) است که در پس موضوع شناسايي‏اش قرار دارد و شناخت موضوع، شناخت خويش يا فاعل شناسايي مي‏باشد.

تولد انسان: تولد علوم انساني همپاي علوم تجربي

با از هم پاشي گفتمان کلاسيک و تشعب زبان، انسان موجودي که تا آن زمان نا آشنا و پنهان مانده بود، در صحنه ظاهر گرديد. از ديد فوکو ظهور انسان به معناي آغاز شناسه معرفتي تازه در تاريخ دانش بشري مي‏باشد. انسان در اين شناسه همزمان هم پايه علوم تجربي (اقتصاد، زيست‏شناسي و لغت‏شناسي) و هم موضوع و جزء عنصري موضوعات تجربي گرديد. بعنوان پايه و بنيان علوم تجربي با نيروي کار، قواي حياتي و قدرت کلام قلمروهاي توليد،‏ زندگي و زبان را شکل داده و علوم اقتصاد، زيست‏شناسي و لغت‏شناسي را ممکن مي‏سازد. اما بعلاوه از وجهي ديگر، اين واقعيت ذو وجوه و موجود چند وجهي و مبهم، نه تنها منبع و مصدر،‏بلکه معلوم و مجهول است. و اينبار نه تنها شکل دهنده، ‏که شکل گرفته و تجسد يافته در درون توليد، زيست‏واره و زبان مي‏باشد. اين همان انساني است که پايان کار و فعاليت خويش خود را در آفريده و محصول خود جاي مي‏دهد و جزئي از اشياء و موضوعاتي مي‏شود که جهان تجربه او و محيط پيراموني‏اش را مي‏سازد. او حاکمي محکوم و عابدي معبود است که از يک طرف بر طبق و در چارچوب زيست‏واره جهان اقتصاد و دنياي زبان موجوديت داشته و تلاش مي کند و بر طبق قوانين آنها زندگي،‏ توليد و صحبت مي کند و از سوي ديگر سخن، کار و زندگي از او مايه مي‏گيرد. (کچويان 91-190: 1382) فوکو مي‏گويد که علوم انساني فقط زماني که امکان ظهور يافت که انسان به منزله ابژه دانش در آغاز سده 19 تاسيس شد. به گفته‏ وي، ظهور علوم انساني با فروپاشي اپيستمه کلاسيک امکانپذير شد. اين رويداد که امکان سازماندهي فضاي دانش توسط رياضيات را باصل کرد،‏ اپيستمه مدرن را به منزله فضايي حجيم و باز شده در سه بعد وارد کرد. فوکو مي‏گويد علوم انساني را بايد در ارتباط با علوم حيات،‏کار و زبان جا داد، اما در عين حال از زيست‏شناسي، نه لغت شناسي و نه علم اقتصاد،‏هيچ يک را نميتوان علوم انساني به شمار آورد. حوزه علم اقتصاد، نه تنها با تعيين انسان به منزله موجودي خاص ساخته مي‏شود، بلکه از طريق ظهور موجود زنده‏اي ساخته مي‏شود ک بازنمايي هايي را مي‏سازد که به يمن آنها زندگي مي‏کند، و بر مبناي آنها از آن قابليت غريب بازنمايي دقيق حيات براي خودش برخوردار مي‏شود. فقط از طريق بازنمايي علم اقتصاد است که انسان در مقام موجودي کارگر وارد عرصه علوم انساني مي‏شود. زبان نيز ابژه علوم انساني نيست، هر چند رابطه انسان با زبان ابژه اين علوم است، زيرا ابژه علوم انساني آن موجودي است که از درون زباني که او را احاطه کرده است با سخن گفتن، معناي کلمه‏ها يا جمله‏هايي که بيان مي‏کند براي خودش بازنمايي کند و سرانجام خود زبان را براي خودش بازنمايي مي‏کند. وانگهي علوم انساني گسترده علوم اقتصاد،‏زبان و سازوکارهاي زيست‏شناسي نيست، بلکه در رابطه با اين حوزه‏هايي که انسان را ابژه خود مي‏کنند، جايگاه يک تکرار را دارد. فوکو مي‏گويد سه زير حوزه همبسته عرصه علوم انساني را پوشش مي‏دهند: حوزه روان شناسي که مرزهايش تا عرضه زيست‏شناسي ادامه مي‏يابد، حوزه جامعه شناسي که در جوار تحليل توليد جا داده و مطالعه ادبيات و اسطوره‌ها که در رابطه با قوانين و شکل‏هاي زبان پديد آمد. (ميلر 224: 1382

فرايند پرده برداري توسط علوم انساني

توصيف فوکو از شکل‏گيري علوم انساني اين علوم را در موقعيت عجيب و غريبي قرار مي‏دهد، زيرا ابژه اين علوم همان چيزي است که در واقع شرط امکان‏شان است. او مي‏گويد اين علوم از طريق فرايند ”پرده برداري“ عمل مي‏کنند و در افق اين علوم پروژه برگرداندن خود آگاه انسان به شرايط واقعي‏اش، پروژه بازگرداندن خودآگاهي به محتواها و شکل‏هايي که اين خود آگاهي را بوجود آورده‏اند و در اين خودآگاهي به چنگ نمي‏آيند، وجود دارد. از همين رو مساله ناخودآگاهي، پرسش از جايگاه . امکان شناخت آن براي علوم انساني مساله‏اي است که در نهايت هم گستره است با خود وجود اين علوم. به گفته فوکو تلاش براي پرده‏برداري و کسب دانشي از نا انديشيده، عنصر سازنده همه علوم در مورد انسان است. اعلام مشهور فوکو در مورد رتولد و مرگ انسان ريشه‏اي ترين امکان است. اين اعلام شرايط امکان انسان به منزله ابژه دانش‏ را نشان مي‏دهد. شناسايي و فرديت‏ و تمايز يافتن خود علوم انساني بر مبناي آن ابژه شناخته شده، ‏يعني انسان نيست. اين انسان نيست که علوم انساني مي‏سازد و عرصه‏اي خاص به اين علوم مي‏دهد، بلکه آرايش عمومي اپيستمه است که علوم انساني را امکانپذير مي‏گرداند به اين علوم فضايي را مي‏دهد که در آن مي‏توانند انسان را به منزله ابژه‏اي فرديت و تمايز دهند که بايد مطابق با شماري از حوزه‏هاي متفاوت شناخته شود. براي پاسخ به پرسش ديرينه شناختي ظهور انسان و ناپديدي ممکن او بايد به شرايط ظهور علوم انساني در اپيستمه غرب نگاه کرد.علوم انساني نه هر انجايي که انسان مساله است، بلکه آنجايي وجود دارد که در بعد خاصي ناخودآکاهي، هنجارها و قواعد و مجموعه‏هاي دلالتگري مورد تحليل قرار مي‏گيرند که شرايط شکل‏ها و محتواهاي خود آگاهي را برايش آشکار مي‏کند. (ميلر 227: 1382)فوکو مي‏گويد علوم انساني بخشي از اپيستمه مدرن‏اند، اما علم نيستند هر چند اين گفته به معناي آن نيست که آن‏ها در حوزه ايدئولوژي قرار دارند. علوم انساني آميزه‏اي ناخالص از عنصر عقلاني و غير عقلاني هم نيستند. عنصري غير عقلاني که عنصري منفي براي امکان رسيدن به بلوغ است. به گفته فوکو، براي درک ظهور علوم انساني، بايد علوم انساني را در صورت بندي معرفت شناختي خاص آن دانش‏هايي جا داد که ناتوان از علم شدن‏اند، اما با اين حال نسبت به حوزه دانش‏هاي علمي ناقص نيستند. علوم انساني در شکل خاصي خود، در کنار علوم و برهمان بستر ديرينه شناختي، صورت‌بندي‏هاي ديگري از دانش را مي‏سازند.

علوم انساني، علومي کاملاً تجددي

علوم انساني،‏ طبق روايت فوکو، علومي اختصاصاً تجددي هستند روايت فوکو از اين علوم بر ديدگاهي که آنرا دانشي نو ظهور و بي سابقه مي‏داند و يکسره از دانش‏هاي ما قبل تجددي مشابه جدا مي‏کند، صح مي‏گذارد. قلمرو موضوعي اين علوم، آن موجود زيست واره، فاعل توليد کنند ه و ايراد کننده سخن است که دقيقاً از وجهي که در درون پيکر زنده، جهان توليد و دنياي سخن متعين مي‏باشد و بر پايه آن زندگي،‏توليد و کلام آوري مي‏کنند،‏جهان آگاهي و دنياي تصورات ذهني را نيز مي‏سازد و زندگي توليد و زبان را موضوع شناسايي خود قرار مي‏دهد. به بيان ديگر علوم انساني به انسان نه نظير موضوع و شيئ در ميان اشاء بلکه به آن از منظر اختصاصي‏اش يعني فاعل شناسا، داننده‏اي آگاه و تصويرگر ذهني اشيا نگاه مي‌کنند و او را به عنوان واقعيتي تاريخي و موجودي متعين و گرفتار در پيکر زيست واره جهان توليد و دنياي زبان، از همين حيث دانندگي و تصويرگري جهان‏هاي مذکور مورد مطالعه قرار مي‏دهند. انسان به اين معنا صرفاً شيئي در ميان اشياء و حاصل تاثير و تاثر آنها نيست، بلکه موجودي است که جهان خود و اشايي را که در ميان آنها جا گرفته نيز خلق مي‏کند. او موجودي برزخي ميان جهان عيني توليد،‏زبان و زيست واره تن يعني دنياي فعاليت‏هاي اقتصادي، نوشته‏ها و سخن‏هاي گفته شده و نوشته‏شده و پيکرهاي ذي حيات از يک سو و جهان خلق معاني کار و کلام و زندگي از سوي ديگر است. (کچويان 195-196: 1382)

تاثير روش علوم تجربي بر علوم انساني

علوم انساني،‏الگوهاي سازنده خود را براي تعيين و تعريف مقولات موضوعي خود را از سه دسته علوم تجربي و زيست شناسي، اقتصاد و علم زبان گرفته‏اند. روان شناسي با الهام از زيست شناسي مفاهيم کارکرد و هنجارها را در تعريف موضوع خاص خود به کار مي‏گيرد. مطابق تصوير حاصله انسان موجودي مي‌گردد که در پيوند با محيط و تحت تأثير محرک‌هاي جسماني و اجتماعي، هنجارهاي ويژه‌اي ابداع مي‌کند که وي را در ايفاي کارکردهاي خاص آن ياري مي‏دهد. اقتصاد مفاهيم ستيزه و قاعده را به جامعه شناسي منتقل مي‏کند. بر پايه اين مبادله، انسان موجودي مي‏شود که در مسير رهايي از نزاع‏ها و ستيزهاي ناشي از تلاش براي ارضاي نيازها و علايق متضاد، قواعدي را تاسيس مي‏کند و در محدوده آن خود و نيازهايش را تاسيس و ستيزه‏هايش را مهار و کنترل مي‏کند. زبان شناسي با وام گيري از لغت شناسي، مفاهيم نظام نشانه و معنا را در تحديد و تعيين قلمرو موضوعي خود خرج مي‏کند. در نتيجه اين معامله،‏انسان صورت موجود معناداري را به خود مي‏گيرد که تمامي حالات وي از حالت‏هاي چهره وي تا کلامش معناي خاصي را در درون نظام نشانه‏اي مختص بدان حمل مي‏کند. فوکو تمامي نظام‏هاي روشي و کلي تاريخ علوم انساني را بر اساس نقش و اثر علوم تجربي و الگوهاي مأخوذ از آنها قابل تقرير و رديابي مي‏بيند بخشي از اين تاريخ با نظريه جابجايي متعاقب الگوهاي سه گانه مذکور قابل حکايت و بيان مي‏گردد. در اولين مرحله از تاريخ علوم انساني الگوهاي زيست‏شناسانه بر آنها حاکم و غالب مي‏باشند. سپس نوبت به تسلط الگوهاي اقتصادي فرا مي‏رسد و در اخرين مرحله نوبت به حکمراني الگوهاي لغت شناسي و علم زبان مي‏رسد. (کچويان 202-200: 1382)

علوم انساني واژه‏اي اشتباه

از منظر فوکو، علوم انساني روشن مي‏سازد که هر آنچه در پهنه ذهن حادث مي‏گردد، لزوماً از خود آگاه بر نمي‏خيزد و از مرئي و منظر آن عبور نمي‏کند. همان گونه که در جهت عکس نيز هر آنچه در خودآگاه حاضر مي‏شود، لزوماً تصوير و انعکاس از واقعيت‏هاي بيروني نيست. از ديد فوکو آنچه جايگاه،‏اعتبار و ارزش علوم مذکور را تعيين مي‏کند نيز در همين توفيق نهفته است. آنچه آنها را متمايزط مي‏کند، منظر و روشي است که براي پاسخ به سوال اساسي شناسه تجدد يافته اند. به همين دليل فوکو بدون هيچ ترديد و ابهامي استفاده از عنوان علم و تسميه دانش‏هاي مذکور به علوم انساني را نوعي لغزش زبان و استفاده نادرست از لغات مي داند. از ديد وي اصولاً تمام آنها مباحثات پيگير و پرشوري که از آغاز پيدايي دانش‏هاي مذکور در مورد ماهيت معرفتي دانش‏هاي مذکور و علمي و غير علمي بودن آنها جريان داشته بيهوده و بي‏سرانجام است. علوم انساني بخشي جدايي ناپذير از شناسه تجدد هستند خواه علم ناميده شوند و خواه نشوند همانگونه که علوم فيزيکي يا شيميايي چينين‏اند.

مرگ و زوال انسان و ضد علوم

فوکو مي‏گويد مرحله نهايي دگرگوني در اپيستمه مدرن وجود دارد که چهره انسان را ويران مي‏کند و با رشته‏هاي روان کاوي قوم شناسي و زبان شناسي مرتبط است. فوکو اين رشته‌ها را پادعلوم مي‏نامد که اصل دائمي نگراني، پرسشگري نقد و اعتراض به آن چيزي را شکل مي‏دهند که از سوي ديگر، محقق اين رشته ها از درون اپيستمه سده نوزدهم ظهور کردند و در عين حال چهره انسان به منزله اصل معضل بندي کننده‌شان را زير سئوال بردند. (ميلر 229-228: 1382). روان کاوي و مردم‏شناسي و زبان شناسي،‏بعنوان دو علم ما بعد تجددي يا ضد علم، بر عکس علوم انساني تجددي به دنبال ارائه نظريه‏اي عام و کلي در مورد انسان نيستند و اين بدان دليل است که هر دو در پيوند با شرايط تاريخي خاص، شکل مي‏گيرند. روان کاوي،‏حاصل عملي است که طي آن بيمار و درمانگر يا روانکاو در صورت ويژه‏اي با يکديگر به تعامل مي‏پردازند. مردم‏شناسي نيز حاصل مواجهه فرهنگ غرب با فرهنگ ساير جوامع بشري است. از اينجاست که از ديد فوکو توقع اينکه اين دو علم، دريافته‌هاي خود را به قلمرويي فراتر از شرايط ويژه تکويني شان گسترش دهند با روح آنها بيگانه مي‏باشد. همانگونه که مردم شناسي، نظريه‏اي خاص در مورد چگونگي پيدايي ساخت‏هاي فرهنگي جامعه‏اي مشخص در يک زماني مشخص مي‏باشد،‏روانکاوي هم چيزي بيش از آنچه مربوط به آن مکالمه خاص ميان بيمار و روان درمان است، ارائه نمي‏دهد (ميلر،‏231-229: 182)

ديرينه شناسي دانش

کتاب ديرينه‏شناسي دانش پايان يک دوره از تحولات فکري فوکو را آنچنان که آمد، مشخص مي‏کند اين کتاب تنها کار صرفاً روش شناسانه و انتزاعي در کارهاي اوست. چرا که ديگر کارهاي او اساساً يک مطالعه تاريخي خاص مي‏باشند. او در اين کار با لنسبه به ماهيت روشي که پيش از اين به درجاتي و پس از آن بالاخص دنبال مي‏کرد، نوعي تمايز آشکار و از ديدي بازنمايي غلط ارائه مي‏دهد و از نظر عده‏اي، اين بصورت وصله‏اي ناهماهنگ در کارهاي فوکو درآمده است. کساني اين کتاب را تقليدي از کتاب گفتار در روش دکارت مي‏دانند. بهمين معنا که ديرينه‏شناسي دانش در واقع به قصد آغاز يک دوره جديد تاريخي در منطق انساني و يک روش شناسي بنياد متفاوت تقرير شده است. (کچويان 43-41: 1382).در نظم اشياء چنانچه آمد،‏ فوکو با تحليل ديرينه شناسانه شرايط امکان علوم انساني در پي کشف قواعد گفتمان نهفته در پس صورت بندي‏هاي خاص دانش بود. اين قواعد از عرصه آگاهي دانشمندان خارج‏اند و ليکن در تکوين دانش و گفتمان نقش اساسي دارند. فوکو در کتاب ديرينه‏شناسي دانش تفسير ديرينه شناسانه جامع‌تري از تحولات در حوزه معرفت تاريخي بدست مي‏دهد.

هدف ديرينه‏شناسي دانش: صورت بندي گفتمان ها

در اين کتاب، فوکو دو شيوه عرضه تاريخ انديشه تميز مي‏دهد؛ در شيوه نخست «حاکميت سوژه» حفظ مي‏شود و تاريخ انديشه به عنوان تداوم بلاانقطاع آگاهي مسلط انساني تصوير مي‏شود؛ اما در شيوه دوم که شيوه خود فوکو است از سوژه حاکم بر تاريخ مرکز زدايي مي‏گردد و به جاي آن بر تحليل قواعد گفتمان تشکيل انديشه تاکيد گذاشته مي‏شود. در هر عصر مجموعه‏هايي از احکام به عنوان علم يا نظريه به وحدت مي‏رسند. بنابراين در اينجا سخن از گسستها و تغيير شکل‏هاست نه استمرار و تداوم بنابراين هدف ديرينه‏شناسي دانش‏،‏کشف اصول تحول دروني و ذاتي است که در حوزه معرفت تاريخي صورت مي‏گيرد . نفس تداوم تاريخي از اين ديدگاه محصول مجموعه‏اي از قواعد گفتمان است که بايد کشف و بررسي شوند تا به بداهت آنها فروريزد. با تعليق استمرار تاريخي است که ظهور هر حکم و گزاره‏اي قابل تشخيص مي‏شود. ظهور احکام با نيات صادر کننده آنها ارتباط ندارد. در اينجا روابط ميان احکام و گزاره‏ها توصيف مي‏شود. از اين رو روابط ممکن است بر چهار پايه برقرار شوند و وحدتي را تشکيل دهند: يکي وحدت موضوع آن احکام؛ دوم وحدت شيوه بيان آنها ؛ سوم وحدت نظام مفاهيم آنها و چهارم وحدت بنيان نظري آنها. وقتي ميان موضوعات شيوه و انواع احکام و مفاهيم و مباني نظري آنها نظم و همبستگي وجود داشته باشد در آنصورت يک صورتبندي گفتماني پيدا مي‏شود. مجموعه قواعد و روابط بر صورتبندي يک گفتمان و اجزاء چهارگانه آن، از نوع تعينات ناشي از آگاهي سوژه‏اي واحد نيست و يا از نهادها و روابط اقتصادي و اجتماعي بر نمي‏خيزد. نظام صورتبندي گفتمان در سطح ما قبل گفتمان بازيابي مي‏شود که موجد شرايطي است که در آن پيدايش يک گفتمان ممکن مي‏گردد. منظور از ما قبل گفتمان اينست که ضرورتاً در درون گفتمان(يا علم) باقي مي‏ماند. هدف فوکو توصيف و تعريف شکل عينيت يا تحقيق يافته يک گفتمان (در ميان ساير اشکال ممکن) است. منظور از عينيت يا قطعيت يافتگي يک گفتمان وحدت مجموعه‏اي از احکام، قطع نظر از اعتبار معرفت شناسي علمي بودن و حقيقت داشتن آنهاست و به اين معني که در درون يک گفتمان وحدت موضوع، وحدت حوزه مفهومي و وحدت سطح، وجود دارد. همين جاست که مفهوم مهم ”بايگاني“ در انديشه فوکو معنا مي‏يابد. بايگاني سيستم هاي مختلف احکام و نظام تشکيل و تغيير شکل آنهاست هر چه فاصله تاريخي ما به آرشيوها کمتر باشد،‏توصيف آنها دشوارتر مي‏شود. پس ما کمترين دسترسي را به قواعد سخن يا بايگاني خودمان داريم که در درون آن سخن مي‏گوييم. شناخت حوزه احکام يا آرشيوها يا صورتبندي ‏گفتماني و يا تعيين يافتگي گفتمان، همان آرشيو شناسي يا ديرينه شناسي است. گفتمان مجموعه احکامي است که متعلق به صورتبندي گفتماني واحدي هستند (بشيريه 20-19 1382).

ديرينه شناسي چيست؟

بطور کلي چنانچه آمد، ديرينه‏شناسي شيوه تحليل قواعد نهفته و نا آگاهانه تشکيل گفتمان در علوم انساني است. هدف آن توصيف آرشيوي از احکام است که در يک عصر و جامعه رايج‏اند. آرشيو خود موجد مجموعه قواعدي است که اشکال بيان، حفظ و احياي احکام را مشخص مي‏کنند. ديرينه‏شناسي نشان مي‏دهد که چه مفاهيمي معتبر يا نا معتبر،‏ جدي يا غير جدي شناخته مي‏شوند. هدف، کشف معنايي نهفته و يا حقيقي عميق نيست،‏ سخن ازمنشاء گفتمان و يافتن آن در ذهني بنيانگذار نمي‏آيد بلکه ديرينه‏شناسي در پي شرح شرايط وجود گفتمان و حوزه علمي کاربرد و انتشار آن است. ديرينه شناسي، با تکوين تداوم و تکامل نظام احکام سروکاري ندارد و نمي‏خواهد به اجزاي پراکنده گفتمان وحدت ببخشد و يا با کشف خط مرکزي کلي و عامي تنوعات را تقليل دهد، بلکه هدف آن صرفاً توصيف قلمرو وجود و عملکرد کردارهاي گفتماني و نهادهايي است که صورت بندي گفتمان بر روي آنها تشخص و قطعيت مي‏يابد. هر گفتمان تاريخيت خاصي دارد از اين نگاه گفتمانها در مسير اجتناب ناپذير قرار نمي‏گيرند بلکه اشکال و رشته‌هاي مختلفي از توالي و پيوستگي در کار است. در ديرينه شناسي،‏ سخن از گسستها، شکافها، خلاها و تفاوت‏هاست نه از تکامل و ترقي و توالي اجتناب ناپذير. (بشيريه 20 : 1382)

پيدايش گفتمان علم

موضوع تحليل ديرينه شناسانه، رويدادهاي گفتمان است که بنياد و بدنه‏اي از معرفت را تشکيل مي‏دهند. از درون چنين معرفتي ممکن است گفتمان علمي بيرون بيايد. بنابراين معارفي مستقل از علم وجود دارند اما به هر حال اين معارف داراي رويه‏هاي گفتماني خاصي هستند. علم تنها حوزه‏ در ديرينه‏شناسي است که داراي شکل،‏ موضوع تحليل شکل بيان و مفاهيم خاص خود است و ليکن به هر حال در درون يک صورت بندي گفتماني و يک حوزه معرفتي قرار دارد که پس از ظهور علم از ميان نمي‌رود. پيدايش گفتمان‌ علمي از درون يک صورتبندي گفتماني تنها يکي از اشکال ممکن تشخص و قطعيتي است که ممکن است آن صورتبندي پيدا کند.

اشکال صورتبندي گفتمان

صورت بندي گفتماني ممکن است در چهار شکل يا مرحله ظاهر شود: يکي شکل تشخص و عينيت يافتگي که در آن رويه گفتمان خاصي به موجب اعمال نظام واحدي براي تشکيل احکام تشخص مي‏يابد. دوم، تشکيل معرفت شناختي که در آن دعاوي اعتبار و معيارهاي تاييد و اثبات به موجب مجموعه‏اي از احکام تنظيم مي‏گردد. سوم شکل علمي که در آن شکل معرفت شناختي با معيارهاي شکلي و قوانين حاکم بر ايجاد قضايا منطبق و هماهنگ مي‏شود. و چهارم صوري يا شکلي شدن که در آن گفتمان علمي اصول موضوعه ساختار قضايا يا قواعد تحولات خودش را تعريف مي‏کند. در اينجا هيچ گونه حرکت تعاملي و تراکمي در کار نيست. به علاوه به نظر فوکو چون رويه هاي گفتمان خود مختار و مستقل‏اند،‏ بنابراين بر طبق استدلال ديرينه‏شناسي قواعد حاکم بر گفتمان مي‏بايد عناصر دروني خود آن باشند، در نتيجه کردارهاي غير گفتماني،‏اجتماعي سياسي و نهادي و نقش آنها در تشکيل گفتمانها ناديده گرفته شده‏اند (بشيريه 21: 1382)

تعليق در روش ديرينه‏شناسي (شباهت با مردم شناسي)

خصلتي جدالي در روش طرح مسائل فوکو وجود دارد و کليد درک انديشه‏هاي وي است و روش بر اين اساس روش ديرينه شناسانه و چگونگي دنبال کردن برنامه حفاري در قلمرو دانش با نظر به اين ويژگي سلبي توضيح داده مي‏شود. فوکو در آغاز کار و پيش از تشريح طرح حفاري نظري خود در کتاب ديرينه‏شناسي دانش و در کتب ديگر ديرينه شناسانه‏اش با آنچه نبايد انجام شود يا به بيان او از «کار سبلي» آغاز مي‏کند. او مي‏گويد: ما بايد خود را از انبوهي مفاهيمي که هر يک به شکل خاص خود موضوع استمرار را در جلوه هاي متفاوت آن عرضه مي‏کند، رها سازيم. مفاهيمي نظير سنت، نفوذ، توسعه، ظهور، روح و در کل تمامي آن مفاهيم از پيش ساخته‏اي که به نحوي وحدت و تسلسل پيشين را بر تاريخ تحميل مي‏کند، مانعي بر سر برنامه حفاري فوکويي قرار مي‏دهند. در اين برنامه، هدف ايجاد گسيختگي و انقطاع ميان کليت‌ها و وحدت‌ها و تسلسل‌هاي مأنوس و مألوف مي‌باشد. از اين رو تمامي آن تقسيمات و گروه‌بنديهايي که بدين معنا آشنا مي‌باشند، بايد مورد سئوال قرار گيرند.اين به آن معنا نيست که در تاريخ هيچ‌گونه وحدتي از انگونه که مثلا يک علم، فلسفه، مذهب و نظاير آن را مي‌سازد، وجود ندارد بلکه آنچه در آغاز پيشنهاد مي‌شود، در واقع يک تدبير روش‌شناسانه است يعني دعوت به تعليق و در گيومه‌گذاري است، براي اينکه از پيش وحدتي تصوري بر رخدادها و حوادث پراکنده تحميل نشود و تاريخ در پرتو ذهنيت عاملين انساني صورتي تخيلي نيابد. در واقع هدف اينست که به رخدادهاي گفتماني اجازه داده شود همانگونه که واقعيت خود آنها اقتضا مي کند، خود را ظاهر سازند، نه انگونه که انسانها بر آنها تحميل مي‌کنند. (کچوئيان، 60-59: 1382(

توجه به تبديلات بجاي تغييرات

فوکو مي‌گويد ديرينه شناسي به جاي توجه به مسئله تغييرات (changes) به مسئله تبديلات (transormation) مي‌پردازد. هدف ديرينه شناسي صرفاً اين نيست که متذکر تغييرات شود، و آنها را بلافاصله به الگوهاي موجود نظير الگوهاي روان شناسانه، زيست شناسانه، غايت انگارانه و نظير آنها مرتبط سازد. درک درست تغييرات، پيش نياز شناخت دقيق‌تر و تفضيلي آن را با خود دارد. از اين رو تعيين محتواي دقيق تغييرات و ابعاد آن لازم مي‌باشد. به اين جهت، ما بايد در عوض ارجاع يکپارچه به تغييرات که شامل تمامي حوادث و اصول انتزاعي توالي (زماني) مي‌باشد، تحليل تبديلات را جايگزين کنيم.اين به معناي آن است که بطور جزئي چگونگي تبديلات عناصر متفاوت، خصايص روابط نظام‌هاي صورت بندي، روابط ميان قواعد مختلف صورت‌بندي و نهايتاً روابط ميان گفتمان مختلف دنبال‌گيري شود. ديرينه شناسي به جاي اشاره به اموري نظير نيروي زنده تغييرات يا جستجوي علل آن، مي‌کوشد، نظام تبديلاتي که تغييرات را مي‌سازد، ديرينه شناسي به جاي اشاره به اموري نظير «نيروي زنده تغييرات» يا جستجوي علل آن ، مي‌کوشد نظام تبديلاتي که تغييرات را مي‌سازد، مشخص کند.

تفاوت ديرينه‌شناسي و جامعه شناسي دانش

به عقيده «گوتينگ» ديرينه‌شناسي از دو وجه با جامعه شناسي دانش تفاوت دارد: اولاً ديرينه شناسي با تأثير عوامل اجتماعي بر محتواي نظريه‌هاي علمي سر و کار ندارد. ديرينه‌شناسي در سطح بنيادي‌تر و در ربط با تعريف مفاهيم و موضوعات اساسي، اعتبار شناختي دانشمندان و کارکرد اجتماعي علم عمل مي‌کند. اما مهمتر از اين، ديرينه شناسي دانش نه تنها تمايلي به اينکه علم را تحت تأثير مستقيم عوامل علي ببيند، ندارد بلکه نظر به اين دارد که به چگونگي در هم رفتن علم و جامعه نقش عام در جامعه و زمينه سازي جامعه براي علم بپردازد. ظاهراً نقطه عزيمت فوکو براي حل اين مشکل تظاهرات دانشجويي 1968 فرانسه بود که در حال تبديل شدن به يک انقلاب کامل بود. او در سخنراني افتتاحيه در کالج فرانسه در سال 1970 علائمي از حرکت در مسير جديد مي دهد. او بطور اجمال، از نقشي که قدرت سياسي در شکل‌گيري و توليد گفتمان‌هاي علمي دارد، سخن مي‌گويد. اما تلاش او در اين مسير با کار «گفتمان در مورد زبان» که در چاپ آمريکايي کتاب ديرينه‌شناسي دانش بصورت ضميمه‌اي در سال 1972 ميلادي ظاهر شد، صورت عمل مي‌يابد. اما همانطور که «بارکر» تأکيد مي‌کند، فوکو در اين کار از وجه منفي به رابطه قدرت (حوزه اعمال غير گفتماني) و گفتمان مي‌پردازد و تنها به نقش محدوديت آفرين آن نظر دارد. (کچوئيان، 85-84: 1382).

اشکالات ديرينه‌شناسي دانش

ترديدي نيست که درک انقطاعات، گسل‌ها و گسيختگي‌‌هاي تاريخي ويژگي ديد ديرينه شناسانه مي‌باشد، کانون اشتغال و توجهش استمرار، اتصال و توالي رخدادهاي تاريخي و تاريخ مي‌باشد. اما در حالي که اين ديد اجازه مي‌دهد بدايع تاريخ و ماهيت دم به دم نوشونده آن درک شود، تاريخ را به نقاطي منقطع، حوادثي گسيخته و لحظاتي بي سابقه مبدل مي‌سازد. در اين ديد، تاريخ، تاريخ تفرق و پراکندگي است و به اين معنا چنين به نظر مي‌رسد که اين تاريخ در قطب مقابل تاريخ سنتي به نقطه‌اي رانده مي‌شود که در آن هر حادثه و رخدادي حادثه‌اي جا مانده و متفرد و بدون ارتباط با ديگر حوادث و رخدادها مي‌گردد. نقطه‌اي که در آن هيچ حادثه و رخدادي امکان انتقال به لحظه‌اي ديگر را ندارد و نمي‌تواند در پيدايي و ظهور حوادث ديگر نقش بازي کند، زيرا در اين صورت تفرد خود را از دست مي دهد و نقش واقعيت استمرار بخش را در تاريخ بازي خواهد کرد. در اين حالت گويي حوادث فاقد زمان مي گردند و تنها در دو نقطه به زمان آن اشاره مي‌شود: لحظه‌اي که در آن زائيده مي‌شوند و لحظه‌اي که ناپديد مي‌گردند. و در بين اين دو لحظه، حادثه – و در اينجا قضيه يا کل گفتمان – در بي زماني قرار مي‌گيرد (کچوئيان 77-76: 1382(.مشخصاً و دقيقاً اشکال ديد ديرينه شناسانه اين است که نمي تواند انتقال و تغيير عناصر مختلف گفتمان از يک دوره به دوره ديگر يا استمرار گفتمان‌ها را فراتر از دوره‌هايي که بدان تعلق دارند، ببيند زيرا در اين ديد هر گفتمان در داخل حدودي شکل مي‌گيرد و محدود به حدود است و هنگامي که دوره آن چارچوب خاص شناختي به پايان مي رسد، علوم مربوط به آن دوره نيز صورت ديگري مي يابند و علوم جديدي جاي آن مي نشينند.

تبار شناسي

گذر از ديرينه شناسي به تبار شناسي

از سال 1968 به بعد، و تحت تأثير جنبش دانشجوي 1968 فرانسه، علايق فوکو آشکارا از مسأله گفتمان فاصله گرفته و پس از انکه رويدادهاي مه 1968 پارس به ناگاه واقعيت قدرت را برجسته ساخت، بحث از روابط ميان صورت‌بنديهاي گفتماني و حوزه‌هاي غير گفتماني کانون اصلي روش تبار شناسي وي را تشکيل مي دهد. از اين به بعد، ضرورتي سياسي، الهام بخش وظيفه پر گرد و غبار تبار شناسي گرديد. (ميلر، 236: 1382). مطالعه فوکو در مورد زندان و سکواليته را مي‌توان بر اساس همين پذيرش اهميت قدرت قرائت کرد وچنين تأويلي همچنان به قوت خود باقي است.از همين رو گذر از ديرينه شناسي به تبار شناسي نقطه عطفي در آثار فوکو به شمار مي ايد. آثار بعدي فوکو ديگر با گفتمان سر و کار ندارد و يا به تاريخ علم به معناي سابق نمي‌پردازد، بلکه در آنها بر روابط دانش و قدرت پيوندهاي صورت‌بنديهاي گفتماني با حوزه‌ هاي غير گفتماني تأکيد گذاشته مي‌شود

گسست انديشه در دو مرحله؟

بسياري از شارحين فوکو بر آنند که ديرينه شناسي در آثار بعدي فوکو به صورت روش مکمل تبار شناسي براي تحليل ”گفتمان‌هاي موردي“ همچنان به کار گرفته شده بنابراين گسستگي در کار نيست، بلکه تنها مي‌توان از تکميل ديرينه شناسي به وسيله تبار شناسي و تأکيد بيشتر بر روابط غير گفتماني سخن گفت. مثلا در نگاه ديرينه شناسانه، به علم به عنوان تنها يکي از اشکال فعليت صورت بندي گفتماني به صورتي بي طرفانه نگريسته مي‌شود اما در تبار شناسي، نگرش انتقادي پديد مي‌آيد که در آن بر تأثيرات قدرت تأکيد گذاشته مي‌شود. نگرش تاريخي فوکو به هر حال در هر دو روش يکسان است در هر دو شيوه بجاي نقطه آغاز و منشا از تفرق، تفاوت و پراکندگي سخن به ميان مي آيد. در هر حال، تبار شناسي، پيدايش علوم انساني و شرايط امکان آنها را به نحو جدايي ناپذيري با تکنولوژيهاي قدرت مندرج در کردارهاي اجتماعي پيوند مي‌دهد.تبارشناسي برخلاف نگرش‌هاي تاريخي مرسوم، در پي کشف منشاء اشياء و جوهر آنها نيست و لحظه ظور را نقطه عالي فرآيند تکاملي نمي‌داند بلکه از هويت بازسازي شده اصل و منشاء و پراکندگي‌هاي نهفته در پي آن و از تکثري باستاني‌ خطاها سخن مي‌گويد. فوکو تحت تأثير نيچه، به جاي اصل و منشاء از تحليل تبار و ظهورات سخن به ميان مي‌آورد. تحليل تبار، وحدت را در هم مي‌شکند و تنوع و تکثر رخدادهاي نهفته در پس آغاز و منشاء تاريخي را بر ملا مي سازد و فرض تداوم ناگسسته پديده‌ها را نفي مي‌کند. تبارشناسي از رويدادها، انحرافات کوچک، خطاها، ارزيابي‌هاي نادرست و نتيجه‌گيري‌هاي غلطي سخن مي‌گويد که به پيدايش آنچه براي انسان ارزشمند است انجاميده‌اند. آنچه در بنياد دانش و هويت‌ ما نهفته است، حقيقت نيست بلکه تنوع رويدادها است.تبار شناسي آنچه را که تا کنون يکپارچه پنداشته شده متلاشي مي‌کند و ناهمگني آنچه را که همگن تصور مي‌شود، برملا مي سازد. تبار شناسي بعنوان تحليل تبار تاريخي، تداومهاي تاريخي را نفي مي‌کند و بر عکس، ناپايداري‌ها و پيچيدگي‌ها و احتمالات موجود در پيرامون رويدادهاي تاريخي را آشکار مي‌سازد (بشريه، 22: 1379).

روش و موضوع تبار شناسي

تبار شناسي تاريخيت پديده‌ها و اموري را که فاقد تاريخ تلقي شده‌اند باز مي‌نمايد و نشان مي‌دهد که دانش وابسته به زمان و مکان است. روش تبارشناسي به منظور کشف کثرت عوامل مؤثر بر رويدادها بر بي همتايي آنها تأکيد مي‌گذارد يعني از تحميل ساختارهاي فرا تاريخي بر آنها خودداري مي‌کند. فوکو اين نگرش را «حادثه‌سازي تاريخ» خوانده است. هيچ ضرورتي در تاريخ نيست، هيچ ضرورتي تعيين نکرده که کساني ‌ديوانه تلقي شوند. در نتيجه بداهتي که در بنياد دانش و کردارهاي ما مفروض است، شکسته مي‌شود. تبار شناسي کثرت عوامل، استراتژي‌ها و نيرو هايي را که به امور، خصلت‌ بداهت و ضرورت مي‌دهند، کشف مي‌کند. مثلا زندان ، کردارهاي آموزشي، فلسفه تجربي به شيوه‌هاي نوين تقسيم کار، پيداش ساختار معماري مراقبت و جامعه سراسر بين، و تکنيک‌هاي جديد قدرت همه با هم جمع مي‌شوند تا کردار حس جنايي به عنوان رخدادي ظهور يابد.بنابراين معنا يا بنيادي در پس امور و اشياء نهفته نيست. تنها لايه‌هايي از تعبير در کار است که روي هم انباشته مي‌شوند و شکل حقيقت، ضرورت و بداهت پيدا مي کنند و تبار شناسي همه اينها را در هم مي‌شکند. انسانها با توليد حقيقت و ضرورت بر خود و بر ديگران حکم مي‌رانند، در حالي که اصل و منشاء و حقيقت جهانشمول و بي زمان وجود ندارد – در نتيجه ترقي و پيشرفتي نيز در کار نيست؛ تنها مي‌توان از عملکرد بي پايان سلطه‌ها و انقيادات سخن گفت. بدين سان، طبعاً کليات انضمامي و متعيني بعنوان مبنا و بنيادي با ثبات براي فهم وجود ندار.د حتي پيکر جسماني آدمي خود تابع تاريخ است و بوسيله نظم کار و استراحت تجزيه مي‌شود. بنابراين موضوع تبارشناسي نه مسير تاريخ و نه نيات سوژه‌اي تاريخي بلکه رخدادها و پراکندگي‌هايي است که محصول منازعات، تعامل نيروها و روابط قدرت هستند. پس علم و دانش نيز چيزي جز چشم‌اندازي تاريخي نيست (دريفوس و رابينو 4-23: 1379(

مسأله محوري تبارشناسي

مسأله اصلي در تبارشناسي فوکو اين است که چگونه انسانها به واسطه قرار گرفتن در درون شبکه‌اي از روابط قدرت و دانش، بعنوان سوژه و ابژه تشکيل مي شوند. مثلا هدف نهايي از بحث فوکو درباره زندان و مجازات، رديابي روند تکوين تکنولوژي جديد قدرتي است که به واسطه آن انسانها بصورت سوژه و ابژه در مي‌آيند. در اينجا بحث اصلي درباره رابطه دانش، قدرت و بدن آدمي و نيز تکنولوژي‌هاي سياسي بدن، دانش‌هاي مربوط به پيکر آدمي و اشکال قدرت اعمال شده بر آن است. بنابراين بطور کلي از نگاه فوکو علم و دانش نمي‌تواند خود را از ريشه‌هاي تجربي خويش بگسلد تا به تفکر ناب تبديل شود بلکه عميقاً با روابط قدرت درآميخته و همپاي پيشرفت در اعمال قدرت پيش مي‌رود. هر جا قدرت اعمال شود، دانش نيز توليد مي‌شود.بر اساس تصور رايج روشنگري، دانش تنها وقتي متولد مي‌شود که روابط قدرت متوقف شده باشد اما از ديد فوکو هيچ رابطه قدرتي بدون تشکيل حوزه‌اي از دانش متصور نيست و هيچ دانشي هم نيست که متضمن روابط قدرت نباشد. سوژه شناخت، ابژه شناخت و شيوه شناخت، همگي اثرات و فرآورده‌هاي روابط اساسي دانش و قدرت و تحول تاريخي در آنها هستند (بشريه 24: 1379).بطور خلاصه موضوع تبار شناسي فوکو تحليل شرايط تاريخي پيدايش و وجود علوم انساني، روابط آنها يا تکنولوژي‌هاي قدرت و آثار سوژه ساز و ابژه ساز آنها است. تحليل اشکال خاص ‌موضوع شدگي و اشکال دانش و روابط قدرتي که از طريق آنها انسانها تحت سلطه قرار مي‌گيرند، در کانون بحث تبار شناسانه است. در يک کلام، تبار شناسي نشان مي‌دهد که چگونه انسانها از طريق تأسيس «رژيم‌هاي حقيقت» بر خود و ديگران حکم مي‌رانند.

گفتمان يا قدرت؟

تحليل تبارشناسانه در دو اثر عمده فوکو در اين دوره يعني «انضباط و مجازات» و تاريخ جنسيت اجرا مي‌شود. البت فوکو همچنان در اين آثار به شيوه تحول رويه‌هاي گفتماني علاقه‌مند است. اما اينک کردارهاي گفتماني با حوزه‌ها غير گفتماني مانند وجه توليد، روابط اجتماعي و نهادهاي سياسي پيوند مي‌يابند و هم با خود حوزه گفتماني ارتباط دارند که شامل تحولات دروني خود گفتماني مورد نظر و نيز تحولات در گفتمان‌هاي مجاور مي‌شود.از نظر پيتر ميلر، پژوهش‌هاي فوکو در اين دوره نه نشان دهنده توجهي کاملا جديد به مسأله قدرت است و نه توجه به مسئله قدرت را که در همه آثار پيشين او بطور ضمني ديده مي‌شود، ثبت مي‌کند. البته انکار اين نکته ميسر نيست که آثار فوکو در اين دوره تفاوت چشمگيري با دوره قبل دارد. در نوشته‌هاي فوکو از سال 1970 به بعد، نوآوري و بداعتي به چشم مي‌خورد، يعني از آن زمان به بعد، نوشته‌هاي فوکو آشکارا به فرديت دهي و ادغام سوژه در شبکه‌هاي مراقبت مي‌پردازند، شبکه‌هايي که ساز و کارهاي توليد دانش درباره سوژه نيز هستند (ميلر 237: 1382).اين البته درون مايه‌اي است که درمطالعات پيشين فوکو نيز ديده مي‌شود. در مراقبت و تنبيه و سه جلد از تاريخ حنسيت و در بحث‌‌هايش در مورد آنچه حکومت مندي مي‌نامد، بررسي گفتمان‌ها، مقوله‌ها و کردارهاي «خود» و فرديت دهي به طور ثابت ديده مي‌شود. جاي شگفتي نيست که اين توجه مشترک به طبف گسترده‌اي از کردارها و نهادها پرداخته است. همچنين جاي شگفتي نيست که فوکو از اصطلاح‌هاي متفاوتي براي توصيف اين کردارهاي مرتبط با سوژه استفاده مي‌کند؛ قدرت انضباطي، زيست - قدرت (bio-power) تکنيک خود و حکومت مندي با اين حال در دوره دوم کاري فوکو، بعد سامان دهي در اين کردارها آشکارا شناسايي و نامگذاري شد و هر چه پژوهش‌هاي فوکو به پيش مي‌روند، بافت‌هاي متفاوت و دوره‌هاي تاريخي متفاوتي را شناسايي مي‌کنند که در آن ‌ها فرايندهاي تأسيس و سامان‌دهي سوژه‌ها روي مي دهد. تنوع نهادهايي که اين کردارها سامان دهنده «خود» در ارتباط با آنها عمل مي‌کنند، مي‌تواند تا حدودي طيف اصطلاحات مورد استفاده فوکو را توضيح دهد. با اين حال اين امر چيزي از توجه تمام عيار به انگاره سوژه شرايط توليد حقيقت در مورد سوژه و شرايط سامان دهي سوژه بر اساس اين حقيقت کم نمي‌کند

انضباط و مجازات

در انضباط و مجازات به عنوان نخستين اثر عمده در تبارشناسي مسئله حبس و تحويل در اشکال مجازات و پيدايش زندان و تمايز مجرمان و مردن عادي بررسي مي‌شود. در اينجا نهادهاي اجتماعي و کردارها و روابط غيرگفتماني و همچنين روابط پيچيده قدرت، دانش و بدن به عنوان موضوع تکنولوژيهاي قدرت در کانون بحث قرار دارند. بدن به عنوان موضوع بلاواسطه عملکرد روابط قدرت در جامعه جديد ظاهر مي‌شود.روابط قدرت و دانش بدنها را محاصره مي‌ کنند و با تبديل آنها به موضوعات دانش، آنها را مطيع و منقاد مي‌سازد. با وقوع تحولات اساسي در کردارهاي مجازات و با محو تنبيه بدني در ملاعام و ايجاد نظام جزايي جديد، روح‌هاي بدن را به عنوان موضوع اصلي مجازات مي‌گيرد،‌ هر چند باز هم بدن همچنان موضوع حبس و مجازات و مراقبت است. از اوايل سده هجدهم تحولاتي رخ مي‌دهد و داوري درباره مجرمان به مقاماتي چون پزشک و روانپزشک واگذار مي‌شود. اينک هدف اصلي مجازات،‌ درمان است. بدين‌سان در اجراي عدالت جزايي ابژه‌هاي تازه، نظام تازه‌اي از حقايق و نقشهاي جديدي ظاهر مي‌شوند. هدف اصلي کتاب، تبارشناسي مجموعه علمي – حقوقي پيچيده‌اي است که قدرت اعمال مجازات از درون آن مباني و توجيهات و قواعد خود را به دست مي‌آورد. با پيدايش شيوه خاصي از انقياد، انسان به عنوان موضوع دانش پديد مي‌آيد. پيکر انسان در عين حال به عنوان موضوع دانش و موضوع اعمال قدرت ظهور مي‌يابد. روابط قدرت، بدن را مطيع و مولد و از لحاظ سياسي اقتصادي مفيد مي سازند. چنين انقيادي به واسطه تکنولوژي سياسي خاصي صورت مي‌گيرد. تکنولوژي سياسي بدن، مجموعه تکنيک‌هايي است که روابط قدرت، دانش و بدن را به هم پيوند مي‌دهند. تأکيد فوکو بر روي انتشار تکنولوژيهاي قدرت و روابط آنها با پيدايش اشکال خاصي از دانش يعني علوم انساني است. در اينجا روابط تاريخي مختلف ميان اشکال خاصي از دانش يعني علوم انساني است. در اينجا روابط تاريخي مختلفي ميان اشکال دانش و اشکال اعمال قدرت بررسي مي‌شوند. /س
Add Comments
Name:
Email:
User Comments:
SecurityCode: Captcha ImageChange Image